این ترید بقیه داستان عشق و نفرت است که این رفیق ما رامین دهن ما را بخاطر ان سرویس کرده است
البته ایشان تنها ان قسمت بلانسبت ریدن پیرمرد ابنه ای را می پسندند ولی می بایستی داستان کامل شود
انهایی که قسمت های قبلی داستان را نخوانده اند و میل دارند بخوانند می توانند به این ترید رجوع کنند که بنده قمسمت های قبل را در انجا نوشته ام
http://forums.iransportspress.com/showthread.php?78693-Life-is-too-Short/page11
این هم ادامه داستان
توی این فکرها بودم که تاکسی چهار راه پارامونت ایستاد
داشتم توی خیابان پارامونت قدم می زدم که یکدفعه چشم به فریبا خورد
بی اختیار ایستادم و سلام کرد م
بدون اینکه جوابی بدهد
چند قدم از جلوی درب مغازه ای که نزدیک ان ایستاده بود دور شد و
با سر به من اشاره کرد
انگار می خواست چیزی بگوید
یک نگاه به درون مغازه انداختم و بطرف او رفتم
سلام کردو گفت با مامانم اومدم خرید کنیم
توی مغازست دوست ندارم ببینتت
من هم حرفش رو قطع کردم و گفتم ببخشید مزاحم شدم و خواستم از انجا دور شوم
که گفت ابراهیم اقا صبر کن کار مهمی باهات داشتم
و ادامه داد می تونی بیایی پشت پاساژ؟
با تعجب گفتم چرا ؟
گفت بعدا بهت میگم
بعد رفت تو مغازه و دوباره امد بیرون و به من اشاره کرد که بروم پشت پاساژ
خیلی برام تعجب اور بود
یعنی میخواست چی بگه
فریبا گفت : پس فردا شب جشن تولد منه میخواستم ازتون دعوت کنم که تشریف بیارید
گفتم شهی بهم نگفت
گفت اون میدونه ولی دوست نداره بیاد به همین خاطر میخواستم شما رو هم دعوت کنم تا شاید اون هم راضی بشه بیاد
راضیش کن اون هم بیاد ترا خدا
گفتم من فکر نکنم بتونم بیام
گفت اگر تو و شهناز نیایید خیلی ناراحت میشوم
و دو تا کارت دعوت که دست نوشت بود از کیفش در اورد به من داد و خداحافظی کرد
روی ان ادرسی نوشته شده بود و یک جای خالی برای نوشتن اسم
از اینکه فریبا بدون اینکه با شهی در میان گذاشته باشه و من را دعوت کرده خیلی تعجب کرد م
ولی یاد ان نامه ای که نوشته بود افتادم
قبلا دو دل بودم که جریان ان نامه را به شهناز بگم یا نه الان دیگه تصمیم گرفته بودم که همه چیز را به شهناز بگویم
وقتی شب شهناز تلفن زد قبل از هرچیز جریان اینکه فریبا را در بازار دیدم را بهش گفتم و گفتم که برای جشن تولدش
دو تا کارت دعوت داده که یکیشان را بدهم به تو
شهناز گفت من که نمیرم تو اگر میخوای بری برو
گفتم فریبا دوست توست نه من! تو برو و اصلا اگر من بیام خوب نیست جلوی پدر و مادرش
نمیگن این کیه اومده ؟
شهناز با خنده گفت
پدر و مادرش ؟
گفتم اره
گفت جشن تولد فریبا توی خونه یکی از دوستاشه و یک پارتیه که من از انیجور پارتی ها خوشم نمیاد
اگر بابا و مامانش بفهمند می کشندش
با تعجب پرسیدم مگر چه جور پارتی است
گفت هیچ پسرو دختری و مشروب و رقص و اینجور پارتی ها
گفتم فریبا می گفت جشن تولدشه
با خنده گفت اره تو سال ده بار جشن تولد میگیره
نمیدونم چرا این کارها را میکنه شاید بخاطر اینه که میخواد از باباش انتقام بگیره
بخاطر همون جریان پسر عموش
الان هم تو را انداخته جلو تا میانجیگری کنی و من هم برم
گفتم میخواد انتقام بگیره و میره با پسرهای دیگه مشروب میخوره
بعدا تو میگی دختره خوبیه ؟
گفت اره دختر ه خوبیه من نگفتم میره با پسرها مشروب میخوره
برعکس محسن انجانست انجا همدیگر رو می بینند
فریبا کسی رو بجز محسن پسر عموش دوست نداره
گفتم راهی دیگه نیست که محسن رو ببینه بجز پارتی
گفت نمیدونم از خودشون بپرس
یکبار که دعوتم کرده بود رفتم دیگه برای هفت پشتم بس بود
دوباره یادم به اون پارتی افتادم که اولین بار فریبا را انجا دیده بود م
گفتم تو مطمئنی که کسی دیگر رو دوست نداره
گفت از این ناحیه مطمئا هستم
گفتم خیلی ساده لو ح هستی
گفت منظورت چیه
گفتم پشت تلفن نمی تونم بهت بگم
با اصرار گفت نه همین الان بگو ببینم منظورت چیه
گفتم یادته وقتی کتم رو دادم به فریبا انروزی که توی پارک بودیم گفت اره
گفتم وقتی کتم را بهم دادی توش یک نامه بود
با تعجب گفت نامه !؟
گفتم اره
گفت نامه از کی من که چیزی توی کتت ندید م
گفتم توی جیم بغلیش یک نامه بود
گفت نامه از کی ؟
گفتم همین را میخواستم بهت بگم
فریبا یک نامه برای من نوشته بوده و توی کتم گذاشته بوده
گفت در مورد چی
گفتم میارم خودت بخوان
گفت باورم نمیشه فریبا هیچوقت این کار را نمیکنه
گفتم کی میبینمت تا نامه رو بیارم بخونی
شهناز چیزی نمیگفت
چند بار حرفم را تکرار کردم
بعد تلفن قطع شد
نزدیک به دوساعت منتظر ماندم که شاید دوباره تلفن بزنه ولی تلفن تا نزدیکی های سحر هم زنگ نخورد
اخر کار خوابم برد
فردای انروز تلفن زنگ خورد
نمی دانم چرا قلب تاپ تاپ می زد احساس می کردم می خواهد اتفاقی ناگواری بیافتد
گوشی را که برداشتم سهیل بود
بدون اینکه سلامی کنه با تن صدایی که تا الان از او نشنیده بودم گفت
ابراهیم نیم ساعت دیگه جلوی کیوسکی که اخر کوچه است منتظرتم
برایم خیلی عجیب بود
سهیل هیچوقت با چنین لحنی با من صحبت نمی کرد
هر وقت تلفن می زد با عشوه و ادا و اطوار و احوالپرسی گرمی حرفهایش را شروع میکرد
اینبار با لحنی خشن و امارانه و تنها همان یک جمله را گفت
لباسهایم را پوشیدم و از پله ها تند تند پایین رفتم توی فکر بودم که چرا سهیل می خواهد من را ببیند و
چرا با ان لحن با من صحبت کرد
از خانه امدم بیرون حتی خدا حافظی هم نکردم
سر کوچه که رسیدم دیدم سهیل کنار درختی که نزدیکی های کیوسک بود ایستاده
نزدیکتر که شدم عصبانیت و خشم در چهره اش نمایان بود
سلام کردم حتی بدون اینکه جوابی بدهد با همان لحنی که پشت تلفن داشت
گفت : تو به چه حق نصف شب به برادر زاده من تلفن می زنی ؟
این را که گفت عرقی سرد روی پیشانه ام نشست و خواستم چیزی بگویم که باز با عصبانیت ادامه داد
من دیشب می خواستم تلفن بزنم تلفن رو که بلند کردم شنیدم که تو داری با شهناز صحبت میکنی
با جملاتی توائم با ترس گفتم
شهناز ؟کی گفته
من تلفن زدم
گفت نمی خواد برای من ننه غریبم بازی در بیاری
خدا را شکر کن که من چیزی در این رابطه با مامان شهناز و دائی هاش نگفتم والا دائی هاش تکه تکه ات می کردند
خواستم تلفن بزنم و بهشون بگم
رحم به جونیت کردم
مات و مبهوت داشتم سهیل را نگاه می کردم دیگر جملاتش را نمی شنیدم
وقتی که سهیل ساکت شد
گفتم من شنهاز را دوست دارم
گفت : ببین پسر کسی که دختری را دوست دارد از در وارد می شود نه اینکه نصف شب تلفنی تا کله سحر راز و نیاز کنه
تو هنوز نه کار می کنی نه روی پای خودت می توانی بایستی شهناز هم دانش اموز است و درس میخواند
این مزخرفات را از کله ات بیرون کن
و اگر دفعه دیگه تلفن زدی دائی ها و پسر دائی هاش رو خبر میکنم
با استین عرق های روی پیشانی ام را خشک کردم
دیگر نمی توانستم چیزی بگویم
سرم را انداختم زیر و انگار دنیا دور سرم تاب می خورد
سهیل لحنش را ارامتر کرد و ادامه داد
ببین عزیزم شهناز هنوز به سن قانونی نرسیده و هنوز نمیدونه عشق چیه ازدواج چیه
تو با این کارت او را فریب می دهی
حتی فرض کنیم که او هم ترا دوست داشته باشه
ایا فکر میکنی یک دختر هفده ساله میتونه عشق را ازدوست داشتن تشخیص بده ؟
نه که نمیتونه
خیلی دخترها و پسرها هستند که از یک نفر خوششان می اید فکر میکنند این یعنی عشق
بعد از یک مدتی این یکی را ول می کنند و می روند دنبال یکی دیگه
گفتم : من واقعا شهناز را دوست دارم از ته قلبم دوستش دارم
حاضرم بیام خواستگاریش
گفت : ببین پسر اینها واسه فاطی تنبون نمیشه
تو پول کرایه تاکسیت رو از مامانت می گیری
بیایی خواستگاری تا دختر مردم را بدبخت کنی ؟
دوباره با لحن ملایمی ادامه داد
من چون دیدم پسر خوبی هستی این جریان دیشب را به کسی نگفتم
حتی با شهناز هم در این رابطه صحبت نکردم
چون گفتم اگر بهش بگم که من این فهمیدم که با ابراهیم تلفنی حرف می زنی انوقت باید این رو به دائی هاش هم بگم
گفتم بیام اول به تو بگم الان هم این شرط رو میگذارم تو دیگه نه با شهناز تلفنی صحبت میکنی نه قرار و مدار می گذاری
اگر واقعا دوستش داری اگر نمی خواهی که دائی ها و پسر دائی هاش خفه اش کنند
دست از سر شهناز بردار
تو شاید دائی شهناز اسماعیل را نشناسی بخاطر اینکه یک نفر به خواهرش متلک گفت شکمش رو پاره کرد و شش سال اب خنک خورد
بی اراده دستم را گذاشتم روی شکمم
واقعا ترسیده بودم
سهیل خیلی جدی صحبت میکرد
شاید بیشتر به خاطر اینکه اگر سهیل این جریان را به دائی شهناز میگفت ممکن بود دیوونگی کنه و بلایی سر شهناز بیاره
یکدفعه سهیل دست گذاشت رویه شانه ام و گفت تو پسر خوبی هستی
من میدونم که بخاطر شهناز هم شده به این نصیحت من گوش میدی
اگر هم جایی دیدت یا پیغامی فرستاد اصلا در اینمورد چیزی بهش نگو
فقط وانمود کن که دیگه نمی خواهی رابطه ات رو با اون ادامه بدهی
والا مجبور میشم اسماعیل را خبر کنم
بعد دستم را با ملایمت گرفت و گفت : بگذار این دوستی من تو برقرار باشه
از این جمله اخرش خیلی تعجب کردم
تا چند لحظه پیش خیلی عصبانی به نظر می رسید
ولی الان همان سهیل ابکی بود که می شناختم
ادامه داد
اگر یکی دیگه جای من بود الان اسماعیل را خبر میکرد انوقت دردسر بزرگی برای تو شهناز درست میشد
ولی من دلم بحال جوونیت سوخت
مخصوصا اینکه در چند هفته گذشته خیلی به من کمک کردی
حالا دوست دارم این جریانی که امروز بهت گفتم را فراموش کنی انگار نه انگار چیزی از من شنیدی
و باز همانطور که گفتم دیگه با شهناز تماس نمی گیری و قرار و مدار نمی گذاری
ولی دوستی من و تو نباید به خاطر این بهم بخوره و برعکس دوست دارم که بیشتر به هم نزدیک شویم !!ا
این اخرین جملات سهیل بود و بعد خداحافطی کرد و رفت
برایم اخرین جملات سهیل نامفهوم بود
با خود فکر کردم چطور یک ادمی که این همه روی برادر زاده اش غیرت داره در مورد خودش این همه بی غیرته
دوباره به خونه برگشتم و بکراست رفتم و روی تخت خوابم دراز کشیدم
حرفهای سهیل مثل یک موسیقی زشت دها بار توی گوشم تکرار میشد
یکدفعه به یاد حرف سهیل افتادم که گفت
می خواستم تفلن بزنم تلفن را که بلند کردم شنیدم تو داری با شهناز صحبت میکنی
شهناز به من گفته بود که تنها یک تلفن ان هم توی هال دارند و شب ها دزدکی ان را به اطاقش می اورد و وصل میکند و در را هم می بندد
چطور سهیل می گفت که گوشی را برداشته و صدای ما را شنیده !ا
پس یک تلفن دیگه توی خونه بوده که تنها سهیل از ان خبر داشته
اینجا بود که انگار چراغی توی تاریکی مبهمی برایم روشن شد
الان دگه مطمئا بودم که ان شبهایی که صدای شهناز را گاهگاهی اهسته تر می شنیدم و تلفن خش خش می کرد سهیل حرفهای ما را می شنیده
ولی باز یک معمای دیگری ظاهر شد
و ان اینکه چرا این همه مدت سهیل به روی خودش نمی اورده
و وقتی یادم به روزهایی که بعد از تماس های تلفنی شبانه با شهناز و دیدار صبح با سهیل می افتاد
و او خیلی ارام با من برخورد میکرد
این معما برایم پیچیده تر میشد !!!ا
ادامه دارد ......ا
البته ایشان تنها ان قسمت بلانسبت ریدن پیرمرد ابنه ای را می پسندند ولی می بایستی داستان کامل شود
انهایی که قسمت های قبلی داستان را نخوانده اند و میل دارند بخوانند می توانند به این ترید رجوع کنند که بنده قمسمت های قبل را در انجا نوشته ام
http://forums.iransportspress.com/showthread.php?78693-Life-is-too-Short/page11
این هم ادامه داستان
توی این فکرها بودم که تاکسی چهار راه پارامونت ایستاد
داشتم توی خیابان پارامونت قدم می زدم که یکدفعه چشم به فریبا خورد
بی اختیار ایستادم و سلام کرد م
بدون اینکه جوابی بدهد
چند قدم از جلوی درب مغازه ای که نزدیک ان ایستاده بود دور شد و
با سر به من اشاره کرد
انگار می خواست چیزی بگوید
یک نگاه به درون مغازه انداختم و بطرف او رفتم
سلام کردو گفت با مامانم اومدم خرید کنیم
توی مغازست دوست ندارم ببینتت
من هم حرفش رو قطع کردم و گفتم ببخشید مزاحم شدم و خواستم از انجا دور شوم
که گفت ابراهیم اقا صبر کن کار مهمی باهات داشتم
و ادامه داد می تونی بیایی پشت پاساژ؟
با تعجب گفتم چرا ؟
گفت بعدا بهت میگم
بعد رفت تو مغازه و دوباره امد بیرون و به من اشاره کرد که بروم پشت پاساژ
خیلی برام تعجب اور بود
یعنی میخواست چی بگه
فریبا گفت : پس فردا شب جشن تولد منه میخواستم ازتون دعوت کنم که تشریف بیارید
گفتم شهی بهم نگفت
گفت اون میدونه ولی دوست نداره بیاد به همین خاطر میخواستم شما رو هم دعوت کنم تا شاید اون هم راضی بشه بیاد
راضیش کن اون هم بیاد ترا خدا
گفتم من فکر نکنم بتونم بیام
گفت اگر تو و شهناز نیایید خیلی ناراحت میشوم
و دو تا کارت دعوت که دست نوشت بود از کیفش در اورد به من داد و خداحافظی کرد
روی ان ادرسی نوشته شده بود و یک جای خالی برای نوشتن اسم
از اینکه فریبا بدون اینکه با شهی در میان گذاشته باشه و من را دعوت کرده خیلی تعجب کرد م
ولی یاد ان نامه ای که نوشته بود افتادم
قبلا دو دل بودم که جریان ان نامه را به شهناز بگم یا نه الان دیگه تصمیم گرفته بودم که همه چیز را به شهناز بگویم
وقتی شب شهناز تلفن زد قبل از هرچیز جریان اینکه فریبا را در بازار دیدم را بهش گفتم و گفتم که برای جشن تولدش
دو تا کارت دعوت داده که یکیشان را بدهم به تو
شهناز گفت من که نمیرم تو اگر میخوای بری برو
گفتم فریبا دوست توست نه من! تو برو و اصلا اگر من بیام خوب نیست جلوی پدر و مادرش
نمیگن این کیه اومده ؟
شهناز با خنده گفت
پدر و مادرش ؟
گفتم اره
گفت جشن تولد فریبا توی خونه یکی از دوستاشه و یک پارتیه که من از انیجور پارتی ها خوشم نمیاد
اگر بابا و مامانش بفهمند می کشندش
با تعجب پرسیدم مگر چه جور پارتی است
گفت هیچ پسرو دختری و مشروب و رقص و اینجور پارتی ها
گفتم فریبا می گفت جشن تولدشه
با خنده گفت اره تو سال ده بار جشن تولد میگیره
نمیدونم چرا این کارها را میکنه شاید بخاطر اینه که میخواد از باباش انتقام بگیره
بخاطر همون جریان پسر عموش
الان هم تو را انداخته جلو تا میانجیگری کنی و من هم برم
گفتم میخواد انتقام بگیره و میره با پسرهای دیگه مشروب میخوره
بعدا تو میگی دختره خوبیه ؟
گفت اره دختر ه خوبیه من نگفتم میره با پسرها مشروب میخوره
برعکس محسن انجانست انجا همدیگر رو می بینند
فریبا کسی رو بجز محسن پسر عموش دوست نداره
گفتم راهی دیگه نیست که محسن رو ببینه بجز پارتی
گفت نمیدونم از خودشون بپرس
یکبار که دعوتم کرده بود رفتم دیگه برای هفت پشتم بس بود
دوباره یادم به اون پارتی افتادم که اولین بار فریبا را انجا دیده بود م
گفتم تو مطمئنی که کسی دیگر رو دوست نداره
گفت از این ناحیه مطمئا هستم
گفتم خیلی ساده لو ح هستی
گفت منظورت چیه
گفتم پشت تلفن نمی تونم بهت بگم
با اصرار گفت نه همین الان بگو ببینم منظورت چیه
گفتم یادته وقتی کتم رو دادم به فریبا انروزی که توی پارک بودیم گفت اره
گفتم وقتی کتم را بهم دادی توش یک نامه بود
با تعجب گفت نامه !؟
گفتم اره
گفت نامه از کی من که چیزی توی کتت ندید م
گفتم توی جیم بغلیش یک نامه بود
گفت نامه از کی ؟
گفتم همین را میخواستم بهت بگم
فریبا یک نامه برای من نوشته بوده و توی کتم گذاشته بوده
گفت در مورد چی
گفتم میارم خودت بخوان
گفت باورم نمیشه فریبا هیچوقت این کار را نمیکنه
گفتم کی میبینمت تا نامه رو بیارم بخونی
شهناز چیزی نمیگفت
چند بار حرفم را تکرار کردم
بعد تلفن قطع شد
نزدیک به دوساعت منتظر ماندم که شاید دوباره تلفن بزنه ولی تلفن تا نزدیکی های سحر هم زنگ نخورد
اخر کار خوابم برد
فردای انروز تلفن زنگ خورد
نمی دانم چرا قلب تاپ تاپ می زد احساس می کردم می خواهد اتفاقی ناگواری بیافتد
گوشی را که برداشتم سهیل بود
بدون اینکه سلامی کنه با تن صدایی که تا الان از او نشنیده بودم گفت
ابراهیم نیم ساعت دیگه جلوی کیوسکی که اخر کوچه است منتظرتم
برایم خیلی عجیب بود
سهیل هیچوقت با چنین لحنی با من صحبت نمی کرد
هر وقت تلفن می زد با عشوه و ادا و اطوار و احوالپرسی گرمی حرفهایش را شروع میکرد
اینبار با لحنی خشن و امارانه و تنها همان یک جمله را گفت
لباسهایم را پوشیدم و از پله ها تند تند پایین رفتم توی فکر بودم که چرا سهیل می خواهد من را ببیند و
چرا با ان لحن با من صحبت کرد
از خانه امدم بیرون حتی خدا حافظی هم نکردم
سر کوچه که رسیدم دیدم سهیل کنار درختی که نزدیکی های کیوسک بود ایستاده
نزدیکتر که شدم عصبانیت و خشم در چهره اش نمایان بود
سلام کردم حتی بدون اینکه جوابی بدهد با همان لحنی که پشت تلفن داشت
گفت : تو به چه حق نصف شب به برادر زاده من تلفن می زنی ؟
این را که گفت عرقی سرد روی پیشانه ام نشست و خواستم چیزی بگویم که باز با عصبانیت ادامه داد
من دیشب می خواستم تلفن بزنم تلفن رو که بلند کردم شنیدم که تو داری با شهناز صحبت میکنی
با جملاتی توائم با ترس گفتم
شهناز ؟کی گفته
من تلفن زدم
گفت نمی خواد برای من ننه غریبم بازی در بیاری
خدا را شکر کن که من چیزی در این رابطه با مامان شهناز و دائی هاش نگفتم والا دائی هاش تکه تکه ات می کردند
خواستم تلفن بزنم و بهشون بگم
رحم به جونیت کردم
مات و مبهوت داشتم سهیل را نگاه می کردم دیگر جملاتش را نمی شنیدم
وقتی که سهیل ساکت شد
گفتم من شنهاز را دوست دارم
گفت : ببین پسر کسی که دختری را دوست دارد از در وارد می شود نه اینکه نصف شب تلفنی تا کله سحر راز و نیاز کنه
تو هنوز نه کار می کنی نه روی پای خودت می توانی بایستی شهناز هم دانش اموز است و درس میخواند
این مزخرفات را از کله ات بیرون کن
و اگر دفعه دیگه تلفن زدی دائی ها و پسر دائی هاش رو خبر میکنم
با استین عرق های روی پیشانی ام را خشک کردم
دیگر نمی توانستم چیزی بگویم
سرم را انداختم زیر و انگار دنیا دور سرم تاب می خورد
سهیل لحنش را ارامتر کرد و ادامه داد
ببین عزیزم شهناز هنوز به سن قانونی نرسیده و هنوز نمیدونه عشق چیه ازدواج چیه
تو با این کارت او را فریب می دهی
حتی فرض کنیم که او هم ترا دوست داشته باشه
ایا فکر میکنی یک دختر هفده ساله میتونه عشق را ازدوست داشتن تشخیص بده ؟
نه که نمیتونه
خیلی دخترها و پسرها هستند که از یک نفر خوششان می اید فکر میکنند این یعنی عشق
بعد از یک مدتی این یکی را ول می کنند و می روند دنبال یکی دیگه
گفتم : من واقعا شهناز را دوست دارم از ته قلبم دوستش دارم
حاضرم بیام خواستگاریش
گفت : ببین پسر اینها واسه فاطی تنبون نمیشه
تو پول کرایه تاکسیت رو از مامانت می گیری
بیایی خواستگاری تا دختر مردم را بدبخت کنی ؟
دوباره با لحن ملایمی ادامه داد
من چون دیدم پسر خوبی هستی این جریان دیشب را به کسی نگفتم
حتی با شهناز هم در این رابطه صحبت نکردم
چون گفتم اگر بهش بگم که من این فهمیدم که با ابراهیم تلفنی حرف می زنی انوقت باید این رو به دائی هاش هم بگم
گفتم بیام اول به تو بگم الان هم این شرط رو میگذارم تو دیگه نه با شهناز تلفنی صحبت میکنی نه قرار و مدار می گذاری
اگر واقعا دوستش داری اگر نمی خواهی که دائی ها و پسر دائی هاش خفه اش کنند
دست از سر شهناز بردار
تو شاید دائی شهناز اسماعیل را نشناسی بخاطر اینکه یک نفر به خواهرش متلک گفت شکمش رو پاره کرد و شش سال اب خنک خورد
بی اراده دستم را گذاشتم روی شکمم
واقعا ترسیده بودم
سهیل خیلی جدی صحبت میکرد
شاید بیشتر به خاطر اینکه اگر سهیل این جریان را به دائی شهناز میگفت ممکن بود دیوونگی کنه و بلایی سر شهناز بیاره
یکدفعه سهیل دست گذاشت رویه شانه ام و گفت تو پسر خوبی هستی
من میدونم که بخاطر شهناز هم شده به این نصیحت من گوش میدی
اگر هم جایی دیدت یا پیغامی فرستاد اصلا در اینمورد چیزی بهش نگو
فقط وانمود کن که دیگه نمی خواهی رابطه ات رو با اون ادامه بدهی
والا مجبور میشم اسماعیل را خبر کنم
بعد دستم را با ملایمت گرفت و گفت : بگذار این دوستی من تو برقرار باشه
از این جمله اخرش خیلی تعجب کردم
تا چند لحظه پیش خیلی عصبانی به نظر می رسید
ولی الان همان سهیل ابکی بود که می شناختم
ادامه داد
اگر یکی دیگه جای من بود الان اسماعیل را خبر میکرد انوقت دردسر بزرگی برای تو شهناز درست میشد
ولی من دلم بحال جوونیت سوخت
مخصوصا اینکه در چند هفته گذشته خیلی به من کمک کردی
حالا دوست دارم این جریانی که امروز بهت گفتم را فراموش کنی انگار نه انگار چیزی از من شنیدی
و باز همانطور که گفتم دیگه با شهناز تماس نمی گیری و قرار و مدار نمی گذاری
ولی دوستی من و تو نباید به خاطر این بهم بخوره و برعکس دوست دارم که بیشتر به هم نزدیک شویم !!ا
این اخرین جملات سهیل بود و بعد خداحافطی کرد و رفت
برایم اخرین جملات سهیل نامفهوم بود
با خود فکر کردم چطور یک ادمی که این همه روی برادر زاده اش غیرت داره در مورد خودش این همه بی غیرته
دوباره به خونه برگشتم و بکراست رفتم و روی تخت خوابم دراز کشیدم
حرفهای سهیل مثل یک موسیقی زشت دها بار توی گوشم تکرار میشد
یکدفعه به یاد حرف سهیل افتادم که گفت
می خواستم تفلن بزنم تلفن را که بلند کردم شنیدم تو داری با شهناز صحبت میکنی
شهناز به من گفته بود که تنها یک تلفن ان هم توی هال دارند و شب ها دزدکی ان را به اطاقش می اورد و وصل میکند و در را هم می بندد
چطور سهیل می گفت که گوشی را برداشته و صدای ما را شنیده !ا
پس یک تلفن دیگه توی خونه بوده که تنها سهیل از ان خبر داشته
اینجا بود که انگار چراغی توی تاریکی مبهمی برایم روشن شد
الان دگه مطمئا بودم که ان شبهایی که صدای شهناز را گاهگاهی اهسته تر می شنیدم و تلفن خش خش می کرد سهیل حرفهای ما را می شنیده
ولی باز یک معمای دیگری ظاهر شد
و ان اینکه چرا این همه مدت سهیل به روی خودش نمی اورده
و وقتی یادم به روزهایی که بعد از تماس های تلفنی شبانه با شهناز و دیدار صبح با سهیل می افتاد
و او خیلی ارام با من برخورد میکرد
این معما برایم پیچیده تر میشد !!!ا
ادامه دارد ......ا