Power of words - Empty box - Icecream

Sep 13, 2003
1,470
0
USA
#1
امان از حرفِ مردم

قدرت كلمات

چند قورباغه از جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ي ديگر گفتند كه ديگر چاره اي نيست، شما به زودي خواهيد مرد.آ

دو قورباغه، اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند. اما قورباغه هاي ديگر، دائماً به آنها مي گفتند كه دست از تلاش برداريد، چون نمي توانيد از گودال خارج شويد، به زودي خواهيد مرد.آ
بالاخره يكي از دو قورباغه، تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. او بي درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.آ

اما قورباغه ي ديگر با حداكثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد. بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند كه دست از تلاش بردار، اما او با توان بيشتري تلاش كرد و بالاخره از گودال خارج شد.آ

وقتي از گودال بيرون آمد، بقيه قورباغه ها از او پرسيدند: “مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي؟”

معلوم شد كه قورباغه ناشنواست. در واقع، او در تمام مدت فكر مي كرده كه ديگران او را تشويق مي كنند.آ


جعبه خالي



در شهري دور افتاده , خانواده فقيري زندگي ميكردند. پدر خانواده از اينكه دختر 5 ساله شان مقداري پول براي خريد كاغذ كادوي طلايي رنگ مصرف كرده بود , ناراحت بود چون همان مقدار پول هم به سختي به دست مي آمد .آ



دخترك با كاغذ كادو يك جعبه را بسته بندي كرده و آن را زير درخت كريسمس گذاشته بود.آ

صبح روز بعد , دخترك جعبه را نزد پدرش برد و گفت : بابا , اين هديه من است . پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز كرد.آ

داخل جعبه خالي بود !.آ

پدر با تعجب به دخترش گفت : مگر نميداني وقتي به كسي هديه ميدهي بايد داخل جعبه چيزي هم بگذاري ؟

اشك از چشمان دخترك سرازير شد و با اندوه گفت : بابا جان , من پول نداشتم ولي در عوض هزار بوسه برايت داخل جعبه گذاشتم . چهره پدر از شرمندگي سرخ شد , دختر خردسالش را بغل كرده و او را غرق بوسه كرد .آ


بستني


پسربچه اي وارد يك بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد. پسربچه پرسيد: “يك بستني ميوه اي چند است؟” پيشخدمت پاسخ داد: “50 سنت”. پسربچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن كرد. بعد پرسيد: “يك بستني ساده چند است؟”


در همين حال، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند. پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: “35 سنت”. پسربچه دوباره سكه هايش را شمرد و گفت: “لطفاً يك بستني ساده”. پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت. پسرك نيز پس از خوردن بستني، پول را به صندوق پرداخت و رفت.آ

وقتي پيشخدمت بازگشت، از آنچه ديد شوكه شد. آنجا در كنار ظرف خالي بستني، 2 سكه 5 سنتي و پنج سكه 1 سنتي براي انعام پيشخدمت گذاشته شده بود.آ