می کصند روزی فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم ...
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ای خراب و کیری را به فقیر داد و گفت بیا اینو بخور فقیر نگاهی به هندوانه کرد و گفت : دیوث اینو تو کونم شیاف کنم؟ و بعد مقداری پول به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد، فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین، این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول ...
هندوانه فروش که دید فقیر کونده پررو بازی در می آورد اورا به پشت وانت برده و تا پاسی از شب به او سیخ زد و اورا مورد گایش قرار داد و باز ریده شد تو داستان آموزنده ما
زنی حس کرد شوهرش هوس کرده دختر همسایه رو بکنه ...
یک روز صبح چهار تخم مرغ آبپز کرد و آنها را به رنگهای مختلف رنگ آمیزی کرده و جلوی شوهرش گذاشت
شوهره جویای مسئله شد
زن بهش گفت بعد از اینکه تخم مرغها را خوردی متوجه میشی
مرد هر چهار تخم مرغ رو خورد
زن بهش گفت متوجه شدی که مزه همشون یکی هست ، کص هم همینطور فقط شکلشون متفاوته
مرد کمی فکر کرد و گفت ولی من یه کشفی کردم
زن گفت چه کشفی ؟
پیرمرد روستایی تو اتوبوس حالت تهوع میگیره تو کیسه استفراغ میکنه ، کیسه استفراغش رو سوراخ میکنه از شیشه میگیره بیرون
مرد کناریش اعتراض میکنه که پدر جان چرا نمیندازیش دور ؟
طبق تورات، حضرت سلیمان 800 تا زن عقدی و 300 تا صیغه داشته. یک بار حضرت با هدهد داشته حرف میزده، هدهد میگه:سلیمان بابا یه دیقه کس نکن ببینیم چی میگی جاکش