مردی خسیس و کون نشور تمام داراییاش را فروخت و طلا خرید و آنها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد و هرروز به طلاها سر میزد
روزی یکی از همسایگانش به او شک کرد و مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما چیزی نیافت و شروع به شیون و زاری کرد. رهگذری او را دید و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. تو که از ریدن پرهیز میکنی تا گشنه نشوی و از طلا استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. فردی که اطرافش صدها کص وجود دارد ولی خودارضایی میکند چه تفاوتی با یک جقی بالفطره دارد؟
مرد خسیس لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس همه ی حرف های غریبه را به تخمانش دایورت کرد و به او شک کرد که شاید او طلا هایش را دزدیده است؛ سپس غریبه را کون لخت کرد و او را وارونه درون گودال قرار داد و به تعداد طلاهای گمشده، پوزیشن هایی از کشورهای آفریقایی بر رویش اجرا کرد تا دیگر برای کسی که مالش به گای سگ رفته، کصشر فلسفی تفت ندهد