مردی نزد روانشناس رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد
دکتر گفت: به سیرک شهر برو آنجا دلقکی هست، اینقدر تو را می خنداند که غمت یادت برود
مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم
دکتر گفت: به کیرم که همان دلقکی
مرد گفت : کصکش پول ویزیت دادم باید درمانم کنی
دکتر گفت : برو بابا کیرم تو مغزت من فقط همینو بلدم، درمانِ دیگه ای بلد نیستم
مرد گفت : پس پولمو پس بده و دکتر پول دلقک را پس داد
نکته داستان : آن مرد دروغ گفت و دلقک نبود؛ او يک اصفهانی اصیل بود و پول خود را پس گرفت و سپس به سراغ دلقک رفت