ادامه داستان عشق و نفرت ( پیرمرد ابنه ای )ا..Love & od

May 9, 2004
15,167
179
#1
این ترید بقیه داستان عشق و نفرت است که این رفیق ما رامین دهن ما را بخاطر ان سرویس کرده است
البته ایشان تنها ان قسمت بلانسبت ریدن پیرمرد ابنه ای را می پسندند ولی می بایستی داستان کامل شود
انهایی که قسمت های قبلی داستان را نخوانده اند و میل دارند بخوانند می توانند به این ترید رجوع کنند که بنده قمسمت های قبل را در انجا نوشته ام

http://forums.iransportspress.com/showthread.php?78693-Life-is-too-Short/page11

این هم ادامه داستان


توی این فکرها بودم که تاکسی چهار راه پارامونت ایستاد
داشتم توی خیابان پارامونت قدم می زدم که یکدفعه چشم به فریبا خورد
بی اختیار ایستادم و سلام کرد م
بدون اینکه جوابی بدهد
چند قدم از جلوی درب مغازه ای که نزدیک ان ایستاده بود دور شد و
با سر به من اشاره کرد
انگار می خواست چیزی بگوید
یک نگاه به درون مغازه انداختم و بطرف او رفتم
سلام کردو گفت با مامانم اومدم خرید کنیم
توی مغازست دوست ندارم ببینتت
من هم حرفش رو قطع کردم و گفتم ببخشید مزاحم شدم و خواستم از انجا دور شوم
که گفت ابراهیم اقا صبر کن کار مهمی باهات داشتم
و ادامه داد می تونی بیایی پشت پاساژ؟
با تعجب گفتم چرا ؟
گفت بعدا بهت میگم
بعد رفت تو مغازه و دوباره امد بیرون و به من اشاره کرد که بروم پشت پاساژ
خیلی برام تعجب اور بود
یعنی میخواست چی بگه
فریبا گفت : پس فردا شب جشن تولد منه میخواستم ازتون دعوت کنم که تشریف بیارید
گفتم شهی بهم نگفت
گفت اون میدونه ولی دوست نداره بیاد به همین خاطر میخواستم شما رو هم دعوت کنم تا شاید اون هم راضی بشه بیاد
راضیش کن اون هم بیاد ترا خدا
گفتم من فکر نکنم بتونم بیام
گفت اگر تو و شهناز نیایید خیلی ناراحت میشوم
و دو تا کارت دعوت که دست نوشت بود از کیفش در اورد به من داد و خداحافظی کرد
روی ان ادرسی نوشته شده بود و یک جای خالی برای نوشتن اسم
از اینکه فریبا بدون اینکه با شهی در میان گذاشته باشه و من را دعوت کرده خیلی تعجب کرد م
ولی یاد ان نامه ای که نوشته بود افتادم
قبلا دو دل بودم که جریان ان نامه را به شهناز بگم یا نه الان دیگه تصمیم گرفته بودم که همه چیز را به شهناز بگویم
وقتی شب شهناز تلفن زد قبل از هرچیز جریان اینکه فریبا را در بازار دیدم را بهش گفتم و گفتم که برای جشن تولدش
دو تا کارت دعوت داده که یکیشان را بدهم به تو
شهناز گفت من که نمیرم تو اگر میخوای بری برو
گفتم فریبا دوست توست نه من! تو برو و اصلا اگر من بیام خوب نیست جلوی پدر و مادرش
نمیگن این کیه اومده ؟
شهناز با خنده گفت
پدر و مادرش ؟
گفتم اره
گفت جشن تولد فریبا توی خونه یکی از دوستاشه و یک پارتیه که من از انیجور پارتی ها خوشم نمیاد
اگر بابا و مامانش بفهمند می کشندش
با تعجب پرسیدم مگر چه جور پارتی است
گفت هیچ پسرو دختری و مشروب و رقص و اینجور پارتی ها
گفتم فریبا می گفت جشن تولدشه
با خنده گفت اره تو سال ده بار جشن تولد میگیره
نمیدونم چرا این کارها را میکنه شاید بخاطر اینه که میخواد از باباش انتقام بگیره
بخاطر همون جریان پسر عموش
الان هم تو را انداخته جلو تا میانجیگری کنی و من هم برم
گفتم میخواد انتقام بگیره و میره با پسرهای دیگه مشروب میخوره
بعدا تو میگی دختره خوبیه ؟
گفت اره دختر ه خوبیه من نگفتم میره با پسرها مشروب میخوره
برعکس محسن انجانست انجا همدیگر رو می بینند
فریبا کسی رو بجز محسن پسر عموش دوست نداره
گفتم راهی دیگه نیست که محسن رو ببینه بجز پارتی
گفت نمیدونم از خودشون بپرس

یکبار که دعوتم کرده بود رفتم دیگه برای هفت پشتم بس بود
دوباره یادم به اون پارتی افتادم که اولین بار فریبا را انجا دیده بود م
گفتم تو مطمئنی که کسی دیگر رو دوست نداره
گفت از این ناحیه مطمئا هستم
گفتم خیلی ساده لو ح هستی
گفت منظورت چیه
گفتم پشت تلفن نمی تونم بهت بگم
با اصرار گفت نه همین الان بگو ببینم منظورت چیه
گفتم یادته وقتی کتم رو دادم به فریبا انروزی که توی پارک بودیم گفت اره
گفتم وقتی کتم را بهم دادی توش یک نامه بود
با تعجب گفت نامه !؟
گفتم اره
گفت نامه از کی من که چیزی توی کتت ندید م
گفتم توی جیم بغلیش یک نامه بود
گفت نامه از کی ؟
گفتم همین را میخواستم بهت بگم
فریبا یک نامه برای من نوشته بوده و توی کتم گذاشته بوده
گفت در مورد چی
گفتم میارم خودت بخوان
گفت باورم نمیشه فریبا هیچوقت این کار را نمیکنه
گفتم کی میبینمت تا نامه رو بیارم بخونی
شهناز چیزی نمیگفت
چند بار حرفم را تکرار کردم
بعد تلفن قطع شد
نزدیک به دوساعت منتظر ماندم که شاید دوباره تلفن بزنه ولی تلفن تا نزدیکی های سحر هم زنگ نخورد
اخر کار خوابم برد
فردای انروز تلفن زنگ خورد
نمی دانم چرا قلب تاپ تاپ می زد احساس می کردم می خواهد اتفاقی ناگواری بیافتد
گوشی را که برداشتم سهیل بود
بدون اینکه سلامی کنه با تن صدایی که تا الان از او نشنیده بودم گفت
ابراهیم نیم ساعت دیگه جلوی کیوسکی که اخر کوچه است منتظرتم
برایم خیلی عجیب بود
سهیل هیچوقت با چنین لحنی با من صحبت نمی کرد
هر وقت تلفن می زد با عشوه و ادا و اطوار و احوالپرسی گرمی حرفهایش را شروع میکرد
اینبار با لحنی خشن و امارانه و تنها همان یک جمله را گفت
لباسهایم را پوشیدم و از پله ها تند تند پایین رفتم توی فکر بودم که چرا سهیل می خواهد من را ببیند و
چرا با ان لحن با من صحبت کرد
از خانه امدم بیرون حتی خدا حافظی هم نکردم
سر کوچه که رسیدم دیدم سهیل کنار درختی که نزدیکی های کیوسک بود ایستاده
نزدیکتر که شدم عصبانیت و خشم در چهره اش نمایان بود
سلام کردم حتی بدون اینکه جوابی بدهد با همان لحنی که پشت تلفن داشت
گفت : تو به چه حق نصف شب به برادر زاده من تلفن می زنی ؟
این را که گفت عرقی سرد روی پیشانه ام نشست و خواستم چیزی بگویم که باز با عصبانیت ادامه داد
من دیشب می خواستم تلفن بزنم تلفن رو که بلند کردم شنیدم که تو داری با شهناز صحبت میکنی
با جملاتی توائم با ترس گفتم
شهناز ؟کی گفته
من تلفن زدم
گفت نمی خواد برای من ننه غریبم بازی در بیاری
خدا را شکر کن که من چیزی در این رابطه با مامان شهناز و دائی هاش نگفتم والا دائی هاش تکه تکه ات می کردند
خواستم تلفن بزنم و بهشون بگم
رحم به جونیت کردم
مات و مبهوت داشتم سهیل را نگاه می کردم دیگر جملاتش را نمی شنیدم
وقتی که سهیل ساکت شد
گفتم من شنهاز را دوست دارم
گفت : ببین پسر کسی که دختری را دوست دارد از در وارد می شود نه اینکه نصف شب تلفنی تا کله سحر راز و نیاز کنه
تو هنوز نه کار می کنی نه روی پای خودت می توانی بایستی شهناز هم دانش اموز است و درس میخواند
این مزخرفات را از کله ات بیرون کن
و اگر دفعه دیگه تلفن زدی دائی ها و پسر دائی هاش رو خبر میکنم
با استین عرق های روی پیشانی ام را خشک کردم
دیگر نمی توانستم چیزی بگویم
سرم را انداختم زیر و انگار دنیا دور سرم تاب می خورد
سهیل لحنش را ارامتر کرد و ادامه داد
ببین عزیزم شهناز هنوز به سن قانونی نرسیده و هنوز نمیدونه عشق چیه ازدواج چیه
تو با این کارت او را فریب می دهی
حتی فرض کنیم که او هم ترا دوست داشته باشه
ایا فکر میکنی یک دختر هفده ساله میتونه عشق را ازدوست داشتن تشخیص بده ؟
نه که نمیتونه
خیلی دخترها و پسرها هستند که از یک نفر خوششان می اید فکر میکنند این یعنی عشق
بعد از یک مدتی این یکی را ول می کنند و می روند دنبال یکی دیگه
گفتم : من واقعا شهناز را دوست دارم از ته قلبم دوستش دارم
حاضرم بیام خواستگاریش
گفت : ببین پسر اینها واسه فاطی تنبون نمیشه
تو پول کرایه تاکسیت رو از مامانت می گیری
بیایی خواستگاری تا دختر مردم را بدبخت کنی ؟
دوباره با لحن ملایمی ادامه داد
من چون دیدم پسر خوبی هستی این جریان دیشب را به کسی نگفتم
حتی با شهناز هم در این رابطه صحبت نکردم
چون گفتم اگر بهش بگم که من این فهمیدم که با ابراهیم تلفنی حرف می زنی انوقت باید این رو به دائی هاش هم بگم
گفتم بیام اول به تو بگم الان هم این شرط رو میگذارم تو دیگه نه با شهناز تلفنی صحبت میکنی نه قرار و مدار می گذاری
اگر واقعا دوستش داری اگر نمی خواهی که دائی ها و پسر دائی هاش خفه اش کنند
دست از سر شهناز بردار
تو شاید دائی شهناز اسماعیل را نشناسی بخاطر اینکه یک نفر به خواهرش متلک گفت شکمش رو پاره کرد و شش سال اب خنک خورد
بی اراده دستم را گذاشتم روی شکمم
واقعا ترسیده بودم
سهیل خیلی جدی صحبت میکرد
شاید بیشتر به خاطر اینکه اگر سهیل این جریان را به دائی شهناز میگفت ممکن بود دیوونگی کنه و بلایی سر شهناز بیاره
یکدفعه سهیل دست گذاشت رویه شانه ام و گفت تو پسر خوبی هستی
من میدونم که بخاطر شهناز هم شده به این نصیحت من گوش میدی
اگر هم جایی دیدت یا پیغامی فرستاد اصلا در اینمورد چیزی بهش نگو
فقط وانمود کن که دیگه نمی خواهی رابطه ات رو با اون ادامه بدهی
والا مجبور میشم اسماعیل را خبر کنم
بعد دستم را با ملایمت گرفت و گفت : بگذار این دوستی من تو برقرار باشه
از این جمله اخرش خیلی تعجب کردم
تا چند لحظه پیش خیلی عصبانی به نظر می رسید
ولی الان همان سهیل ابکی بود که می شناختم
ادامه داد
اگر یکی دیگه جای من بود الان اسماعیل را خبر میکرد انوقت دردسر بزرگی برای تو شهناز درست میشد
ولی من دلم بحال جوونیت سوخت
مخصوصا اینکه در چند هفته گذشته خیلی به من کمک کردی
حالا دوست دارم این جریانی که امروز بهت گفتم را فراموش کنی انگار نه انگار چیزی از من شنیدی
و باز همانطور که گفتم دیگه با شهناز تماس نمی گیری و قرار و مدار نمی گذاری
ولی دوستی من و تو نباید به خاطر این بهم بخوره و برعکس دوست دارم که بیشتر به هم نزدیک شویم !!ا
این اخرین جملات سهیل بود و بعد خداحافطی کرد و رفت
برایم اخرین جملات سهیل نامفهوم بود
با خود فکر کردم چطور یک ادمی که این همه روی برادر زاده اش غیرت داره در مورد خودش این همه بی غیرته
دوباره به خونه برگشتم و بکراست رفتم و روی تخت خوابم دراز کشیدم
حرفهای سهیل مثل یک موسیقی زشت دها بار توی گوشم تکرار میشد
یکدفعه به یاد حرف سهیل افتادم که گفت
می خواستم تفلن بزنم تلفن را که بلند کردم شنیدم تو داری با شهناز صحبت میکنی
شهناز به من گفته بود که تنها یک تلفن ان هم توی هال دارند و شب ها دزدکی ان را به اطاقش می اورد و وصل میکند و در را هم می بندد
چطور سهیل می گفت که گوشی را برداشته و صدای ما را شنیده !ا
پس یک تلفن دیگه توی خونه بوده که تنها سهیل از ان خبر داشته
اینجا بود که انگار چراغی توی تاریکی مبهمی برایم روشن شد
الان دگه مطمئا بودم که ان شبهایی که صدای شهناز را گاهگاهی اهسته تر می شنیدم و تلفن خش خش می کرد سهیل حرفهای ما را می شنیده
ولی باز یک معمای دیگری ظاهر شد
و ان اینکه چرا این همه مدت سهیل به روی خودش نمی اورده
و وقتی یادم به روزهایی که بعد از تماس های تلفنی شبانه با شهناز و دیدار صبح با سهیل می افتاد
و او
خیلی ارام با من برخورد میکرد
این معما برایم پیچیده تر میشد !!!ا




ادامه دارد ......ا
 

RaminS

Active Member
Feb 19, 2009
862
201
#4
خیلی ممنون ژنرال رشتی که خاطره ریدن پیرمرد روی شامبولتون را دارید ادامه میدهید.
 
May 9, 2004
15,167
179
#5
خیلی ممنون ژنرال رشتی که خاطره ریدن پیرمرد روی شامبولتون را دارید ادامه میدهید.
به به رامین خان تشریف اوردند
حتما جانم
به ان قسمت که باب میل شماست هم می رسیم
:gokia:
 

OSTAD POOYA

National Team Player
Jan 26, 2004
4,678
426
#6
General hama ro sar kar gozashtiha!!!! Hala man mikham bedoonam chand ghesmat digeh tool mikesheh ke dastan be oonjayee ke Ramin alan salhast az shoma porsesh mikonad khahad resid?
 
May 9, 2004
15,167
179
#7
General hama ro sar kar gozashtiha!!!! Hala man mikham bedoonam chand ghesmat digeh tool mikesheh ke dastan be oonjayee ke Ramin alan salhast az shoma porsesh mikonad khahad resid?
استاد گرامی
چند قسمت بعد به ان جریان می رسیم
من کوشه ای از ان قسمت را برای رامین پست کردم دیدم خیلی عجله داره ان قمست را براش توی پریفت پست کردم
 

RaminS

Active Member
Feb 19, 2009
862
201
#10
بالاخره به اون قسمت خاطره رسیدیم که پیرمرد روی شامبولتون رید؟
 
May 9, 2004
15,167
179
#11
رامین را صدا بزنید بیاد
امشب به میمنت کریسمس ادامه داستان عشق و نفرت را پست میکنم
انهایی که قسمت های قبلی را نخوانده اند
می توانند به این پست مسعود رجوع کنند که چند قسمت قبلی در این ترید پست شده

http://forums.iransportspress.com/showthread.php?78693-Life-is-too-Short/page11

ادامه داستان
عشق و نفرت (پیر مرد ابنه ای ) ا

قسمت هفتم

انگار چراغی توی تاریکی مبهمی برایم روشن شد
الان دیگر مطمئا بودم که ان شبهایی که صدای شهناز را گاهگاهی اهسته تر می شنیدم و تلفن خش خش می کرد سهیل حرفهای ما را می شنیده
ولی باز یک معمای دیگری ظاهر شد
و ان اینکه چرا این همه مدت سهیل به روی خودش نمی اورده
و وقتی یادم به روزهایی که بعد از تماس های تلفنی شبانه با شهناز و دیدار صبح با سهیل می افتاد
و او خیلی ارام با من برخورد میکرد
این معما برایم پیچیده تر میشد !!!ا
عشق شهناز از یکسو و ترس از چاقوی اسماعیل اقا از سوی دیگر هر کدام مرا در برزخی قرار داده بودند که تا به انروز چنین دودلی احساس نکرده بودم
از یکسو می خواستم که دوباره به شهناز تلفن کنم و جریان اینکه سهیل از رابطه من و او مطلع است را به او بگویم
از سوی دیگر اسماعیل اقا را می دیدم که مثل داش اکل که قداره کاکا رستم تا دسته به پشتش فرو رفته بر می گردد و من را با چشمهای خون گرفته اش
خفه میکند
میان برزخی قرار گرفته بودم و نمی دانستم چکار کنم
ساعت ها در خیابانهای شهر قدم زدم تا شاید این احساس به سردی گرایید
گاه گاهی به یاد شهناز می افتادم وبرای چند لحظه احساس ارامش می کردم
بعد در خیال خود دوباره اسماعیل اقا و سهیل را مجسم میکردم و این ارامش به ترس تبدیل میشد
تا نزدیکی های غروب در خیابانها پرسه زدم و بعد به خانه رفتم
کنار تلفن نشسته بودم ولی این بار از شوق شنیدن صدای شهناز خبری نبود
ناگهان تلفن زنگ خورد همیشه بعد از زنگ دوم یا سوم گوشی را برمی داشتم انشب منتظر شدم تا تلفن قطع شد
بار دوم تلفن زنگ خورد این بار گوشی را برداشتم و سریع قطع کردم
دو سه بار دیگر زنگ خورد و من هر دو سه بار گوشی را برمی داشتم ودر حالی که صدای الو الو شهناز را می شنیدم گوشی را قطع می کردم
دیگر تلفن زنگ نخورد
انقدر برایم تلخ بود که سردرد عجیبی گرفتم و تا سحر نتوانستم بخوابم
بعد مثل یک مرده روی تخت خوابم لم دادم و تا نزدیکی های ظهر خوابیدم
شب های بعد هم سر ساعت یکی دو بار تلفن زنگ می خورد و چون گوشی را بر نمی داشتم قطع میشد
بعد از چند شب دیگه تلفن سرساعت زنگ نمی خورد
دو سه بار هم دیدم که شهناز با سهیل از خانه بیرون می اید
یک بار هم او را حسب تصادف توی خیابان دیدمش ولی تا من را دید با حقارت مرا نگاه کردو رویش را برگرداند
نمی دانستم چکار کنم
یک روز ناگهان به یاد فریبا افتادم و مثل ارشمیدس که معضل تاج پادشاه را حل کرده چگونگی خبر دادن به شهناز بدون اینکه با او تماس بگیرم را یافتم
ادرس فریبا را داشتم نزدیکی های عصر رفتم انجا و بعد از مدتی او را دیدم
جلو رفتم و سلام کردم
به نظر می رسید از دیدن من خیلی تعجب کرده
سلام کرد و پرسید : از شهناز چه خبر ؟
چند بار به شهناز تلفن زده ام و مامانش هربار میگه شهناز خونه نیست یا داره دوش میگره
یعنی هر بار یک بهانه ای میاره
گفتم :میشه بریم جایی میخوام باهات چند کلمه راجع به این موضوع صحبت کنم
چند لحظه مکث کرد و باناراحتی پرسید
چیزی شده ؟ شهناز طوریش شده ؟
گفتم نه هیچ چیزی نیست فقط یک موضوعی است که باید تو بهم کمک کنی
باز بدون اینکه متوجه حرف من بشه ادامه داد
ترا خدا چی شده چه اتفاقی افتاده برای شهناز افتاده ؟
گفتم نه بخدا
چیزی نیست فقط یک موضوع در مورد من و شهناز که تو میتونی به ما کمک کنی
ارامتر شد و گفت بگو
گفتم درست نیست اینجا بایستیم و صحبت کنیم من توی کافه شاپرک منتظرت هستم کی میتونی بیایی
گفت تا نیم ساعت دیگه اونجا هستم
سر میز همه چیز را بهش گفتم موضوع سهیل و اینکه تلفن را برداشته و من را تهددید کرده
موضوع اینکه شهناز تلفن زده و من نمی تونستم جواب بدهم
گفتم تو میتونی باهاش تلفنی صحبت کنی و بگی که جریان چیه
ولی مواظب باش توی تلفن چیزی راجع به این موضوع نگی فقط باهاش یه جایی قرار بگذار و موضوع را براش روشن کن
و بگو که به این خاطره که من نمیتونستم با او تلفنی در این مدت صحبت کنم
فریبا لبخند زد و گفت
شهناز از تو دلخور شده پس چرا جواب تلفن من رو نمیده
یادم به اخرین تلفن شهناز افتاد که برایش راجع به نامه فریبا گفته بودم
ولی الان می بایستی این موضوع را فراموش می کردم
گفتم نمیدونم
فقط سعی کن این جریان را بهش بگی
گفت باشه حتی اگر جواب تلفن را هم نداد خودم میرم خونشون و همه چیز را براش تعریف میکنم
قبل از اینکه با فریبا خداحافظی کنم
گفتم این شماره تلفن منه بهم خبر بده که چی شد
فریبا بدون اینکه شماره رو از دستم بگیره
گفت سعی میکنم شهناز رو بیارم خونه و از انجا باهات تماس بگیره
گفتم از ساعت هشت تا نو نیم منتظرتون هستم
اگر امشب نشد فردا شب همین ساعت ها باز منتظر تلفنتون هستم
وقتی که با فریبا خداحافظی کردم به یاد نامه فریبا افتادم و بعد جریان امروز که می خواستم شماره تلفنم را به او بدهم و او شماره تلفن را نگرفت
برایم عجیب بود
باخود می گفتم این که چنین نامه عاشقانه ای برای من نوشته چطور وقتی شماره تلفن را بهش دادم نگرفت
حداقل به دلیل اینکه شماره تلفن بخاطر این بوده که به من تلفن بزنه و در مورد شهناز خبری بهم بده می بایستی میگرفت
پیش خودم فکر می کردم که این دختر خیلی عجیب و غریب است
از یک طرف به قول شهناز پسر عمویش را می پرسته و حاضر نیست با کسی بجر او ازدواج کنه
از یکطرف برای من نامه عاشقانه می نویسه و سعی میکنه بوسیله شهناز خودش رو به من نزدیک کنه
الان هم که می توانست به دلیل موجهی شماره تلفن من را بگیرد ولی از این کار خوداری کرد
دخترها واقعا موجودات عجیبی هستند
دو شب کنار تلفن منتظر ماندم ولی از تلفن شنهاز در این مدت خبری نبود
شب سوم ساعت هشت و اندی تلفن زنگ خورد
سراسیمه گوشی را برداشتم
قلبم تاپ تاپ می زد و منتظر صدای شهناز بودم
که یکدفعه صدای نکره سهیل را شنیدم که گفت
ابی جان منم سهیل
بی اختیار یک نگاهی به گوشی انداختم انگار برایم باور کردنی نبود که از این گوشی بجای صدای شهناز صدای سهیل را می شنیدم
ادامه داد
فردا ساعت ده صبح کار مهمی باهات دارم
گفتم چکار دارید سهیل اقا
گفت ساعت ده صبح توی ترمینال تعاونی میهن نور منتظرتم
و تکرار کرد
سر ساعت ده تعاونی میهن نورتاخیر نکن موضوع مهمی است
و گوشی را قطع کرد
با ناراحتی گوشی را گذاشتم و پیش خودم گفتم یعنی سهیل جریان رو فهمیده ؟
چرا ترمینال ؟
شاید می خواهد گورش را گم کند و برای همیشه از شیراز برود
اره
حتما می خواهد برود
گفتم کون لقش چکار دارم سر ساعت ده بروم
بعد با خودم فکر کردم شاید می خواهد قبل از اینکه سفر کند در مورد شنهاز با من صحبت کند
شاید احساس کرده که من و شهناز واقعا عاشق هم هستیم و وجدانش بیدار شده و میخواهد قبل از اینکه سفر کند در اینمورد با من صحبت کند
یا شاید بخاطر این مدتی که کمکش کردم می خواهد پول یا هدیه ای به من بدهد
یا هزاران شاید دیگر
تصمیم گرفتم که سر ساعت انجا باشم
سر ساعت ده توی تعاونی میهن نور بودم که دیدم سهیل با یک نفر که شبیهه لات های بود که توی فیلمها کافه را به هم میزنند
دارند از درو می ایند
وقتی نزدیک شد
گفت : معرفی میکنم اسمال اقا معروف به اسمال غول کش
بخودم لرزیدم اگر کنار ستون ایستگاه نایستاده بودم حتما پس می افتادم
واقعا شکل و شمایلی داشت که توی هفت خان رستم هم می گشتی بعید بود چنین شکل و شمایلی پیدا کنی
سبلیل های داش مشدی و لوطی یک ضربه چاقو از گونه چپ تا نزدیکی ها شاهرگ
یک سر و گردن از من بلندتر با گردنی که تبر هم نمی توانست سر را از بدن جدا کند
همه بدنش خالکوبی شده بود
این دیگه احتیاج به چاقو و قداره نداشت به ادم نگاه میکرد ازرائیل اماده باش میداد
جفت کرده بودم
مات و مبهوت داشتم به شکل و قیافه اسمال غول کش نگاه میکردم
که صدای سهیل من را به خود اورد
اقا ابرام دوست منه خیلی پسره خوبیه پسر همسایه است
مردمون خوبی هستند
اسماعیل غول کش هم با سر تایید میکرد و با صدای ناهنجارش هی میگفت بله بله
خوشبختم بله بله
گفتم منهم از اشنایی با شما خوشبختم!!!آ
و رو به سهیل کردم و گفتم سهیل اقا با من کار مهمی داشتید
گفت اره داشتم فراموش میکردم
این اسمال اقای ما زندون بوده
الان که از زندون در اومده دنبال کار میگرده من که کسی رو تو این شهر بجز تو نمیشناسم گفتم بیایی ببینم می تونی از دوس و رفقات بپرسی
جایی شرکتی چیزی هست که اسمال اقا را قبول کنندو بگذارند سر کار
جا خوردم
گفتم ایشون چه کاری بلده
که اسماعیل غول کش سکوت خودش را شکست گفت با قهقهه ای که از زیر سبیل هاش بیشتر به سرفه می ماند گفت
هیچ من فقط چاقو کشی بلدم از زمونی که بچه بودم تا الان فقط چاقو زدم و چاقو خورد
جایی تو تنم نیست که نیش چاقو نخورده باشه
بلانسبت شما و اق سهیل روی کیرم هم نیش چاقو خورده
و بلند بلند خنددید
سهیل هم موذیانه من را نگاه می کرد
اب دهانم را بزور قورت دادم
و گفتم باشه می پرسم
اسماعیل یه نگاه به من کردو با دست زد روی شانه ام و گفت اره بپرس بپرس
چون دیگه حال و حوصله تیزی و میزی ندارم
سهیل وقتی دید من خیلی ترسیده ام گفت
ااقا اسمال دل پاکی داره
ولی خدا نکنه نکسی ناراحتش کنه مشکلش اینه که نمیتونه جلوی خودش رو بگیره
اسمال غول کش هم در حالی که سبیل هاش رو با انگشتاش چپ و راست میکرد گفت بگرد بگرد پسر از دوست و رفقات بپرس
ثواب داره
سهیل رو به من کرد و گفت : با اجازه شما
و با اسمال چند قدمی از من دور شد نفسم که در سینه حبس شده بود بیرون دادم
بعد سهیل تنها برگشت و گفت
می بخشید مزاحمتون شد
گفتم نه خواهش میکنم و بعد به ساعتم نگاه کردم و گفتم من با اجازتون مرخص میشم
و سریع از انجا دور شدم
توی تاکسی با خودم گفتم صد در صد این قرار ملاقات را به این خاطر گذاشت تا اسماعیل را به من معرفی کنه
والا فکر نکنم بخاطر کار و این حرفها برای این غول بیابانی
مرا به اینجا کشانده
و حتما از جریان اینکه فریبا را فرستادم تا با شهناز صحبت کنه با خبر شده
و خواسته زهر چشم به من نشان بدهد
جریان عشقی من داشت به یک کابوس زشت تبدیل میشد
همانروز سر پاتوق همیشگی ام ایستاده بودم که از دور فریبا و شهناز را دیدم که به طرف من می ایند


ادامه دارد
 
May 9, 2004
15,167
179
#13
جنرال، به نظر شما اگر این داستان رو در کتابی بنویسی*** چند فروش میره؟
چون در قسمت هایی از داستان سکس و اینجور چیزها هست در ایران نه تنها فروش نمیره بلکه باید یه جریمه ای هم بپردازی
در خارج هم که اکثرا فارسی را بلد نیستند
بهترین چیز اینه که به یک سریال تبدیل بشه و از کانال های ایرانی پخش شه
چون داستان مثل داستان گوگل مگولی نیست که امکان سریال شدنش نباشه
 
Oct 16, 2002
39,533
1,513
DarvAze DoolAb
www.iransportspress.com
#14
چون در قسمت هایی از داستان سکس و اینجور چیزها هست در ایران نه تنها فروش نمیره بلکه باید یه جریمه ای هم بپردازی
در خارج هم که اکثرا فارسی را بلد نیستند
بهترین چیز اینه که به یک سریال تبدیل بشه و از کانال های ایرانی پخش شه
چون داستان مثل داستان گوگل مگولی نیست که امکان سریال شدنش نباشه
بعدا اون قسمت که اون پیرمرد اون کارو میکنه چه جوری باید نشون داده بشه؟
 

Behrooz_C

Elite Member
Dec 10, 2005
16,651
1,566
A small island west of Africa
#15
چون در قسمت هایی از داستان سکس و اینجور چیزها هست در ایران نه تنها فروش نمیره بلکه باید یه جریمه ای هم بپردازی
در خارج هم که اکثرا فارسی را بلد نیستند
بهترین چیز اینه که به یک سریال تبدیل بشه و از کانال های ایرانی پخش شه
چون داستان مثل داستان گوگل مگولی نیست که امکان سریال شدنش نباشه
حالا شما فرض کن چاپ بشه. یه تخمین بزن.

میخوام بدونم کس و شعر رو دونه ای چند حساب میکنن. همین

:)
 

AFRIRAN

IPL Player
Jun 8, 2010
2,521
0
#16
حالا شما فرض کن چاپ بشه. یه تخمین بزن.

میخوام بدونم کس و شعر رو دونه ای چند حساب میکنن. همین

:)
داش بهروز وقتی کتاب تخمی های حسن کریمپور جلدی دوازده هزار تومن باشه، هر داستانشم اینقد عدول درازی میکنه که سه جلد در میاد روهم میکنه حدود چهل تومن داستانی ،حالا خودت حساب کن که کتابی که کس و شعر داشته باشه چند میشه فروخت به اون ملت کس خل، مغز اقتصادیت خوبه، .بزو رامین بیاد ببینیم اون چند راضیه بده برا این داستان، دهن همه رو گا**د تا برسه به قسمت حساس این داستان ،
 

Behrooz_C

Elite Member
Dec 10, 2005
16,651
1,566
A small island west of Africa
#17
داش بهروز وقتی کتاب تخمی های حسن کریمپور جلدی دوازده هزار تومن باشه، هر داستانشم اینقد عدول درازی میکنه که سه جلد در میاد روهم میکنه حدود چهل تومن داستانی ،حالا خودت حساب کن که کتابی که کس و شعر داشته باشه چند میشه فروخت به اون ملت کس خل، مغز اقتصادیت خوبه، .بزو رامین بیاد ببینیم اون چند راضیه بده برا این داستان، دهن همه رو گا**د تا برسه به قسمت حساس این داستان ،
حالا خبر نداری. قسمت حساس رفت تا سال دیگه این موقع
:)
 
May 9, 2004
15,167
179
#20
بعدا اون قسمت که اون پیرمرد اون کارو میکنه چه جوری باید نشون داده بشه؟
اگر به شکل سریال در بیاد
البته که ان قسمت به شکل زننده ای که در داستان هست صحنه سازی نمیشه
مثلا اینطور که نیست که نشون بده کیر یارو بلند شده و یکدفعه پیره مرده لخت میپره وسط
مثلا اینطور صحنه سازی میشه که ابراهیم توی خانه خالی منتظر شهنازه
و زنگ در به صدا در میاد و به خودش ادوکلان میزنه وخودش رو جلوی اینه درست میکنه
بعد میره طرف در
در که باز شد میبینه سهیل امد تو
چند قدم بر میگرده میبینه سهیل با اسلحه او را تهدید میکنه
و بقیه ماجرا به شکلی سانسور میشه