داستان قضاوت تقدیم به Zob Ahan

May 9, 2004
15,166
179
#1
دوست عزیز ما ذوب اهن جمله زیبایی گفتند که خواندن ان
من را به فکر فرو برد و یاد داستانی افتادم که قبلا به شکل شعر نوشته ام

جمله ایشان در تردید این بود
شما چیزی را که میخواهی‌ ببینی‌ میبینی‌.
البته جواب من هم این بود که بله درست است هرشخصی تقریبا به امور به همین شکل مینگرد و بنده و شما مستثنی نیستیم
برای توضیح بیشتر این داستان را پست میکنم



بعضی اشخاص بدون اطلاع کافی تهمت می زنند وواقعه را فقط از یک زاویه می بینند زاویه ای که دوست دارند ازان فقط به حوادث بنگرند
اگر چه مولانا فرمود چشم حق است و یقینش حاصل است
لیکن بنده می گویم

ممکن است چشم چیزی را ببیند و عقل با خواسته های درونی انرا به شکل دیگری در ذهن ما جلوه دهد
چه بسا دو شخص راستگو از یک حادثه عینی دو برداشت مختلف داشته باشند
پس باید عقل را هم بکار گرفت چنانکه مثلا در یک برنامه شعبده بازی
ممکن است برای بیننده صحنه ای از دو نیم شدن شخصی بوسیله شعبده باز عیان باشد
حال که عقل می گوید امکان ندارد شعبده باز شخصی را با کمال خونسردی و با میل خود ان شخص به دو نیم کند
برای توضیح این مطلب بنده شعری گفته ام به اسم


چشم و قضاوت ما

زاهدی دائم دعا می کرد که رب
بنده خود را رها کن زین غضب


تو همی دانی که من اشفته ام
زین همه کفری که بینم دم بدم


این دیار من همه کفر است و بس
زین مکان دورم بکن ای داد رس


شهر نیکان خواهم و همراز راست
زاهدانی چون خودم بی کم و کاست


زاهدک مغرور بود از زهد خد
فعل مردم را به چشم مقیاس کرد


امدش از سوی یزدان یک سوار
تا دهد او را نشان از شهر یار


چون که او را راهنما شد رفت او
سوی شهری که نبودش زشت خو


پس رسید نزدیک ان شهر غنی
دید در اغوش مردی یک زنی


بوسه میزد بر رخ و دست و سرش
با تعجب رفت زاهد از برش


زاهد امد در درون شهر تا
هم بدید دزدی بزد بقال را


موذن مسجد بدید خمره بدست
سوی خانه میرود مخمور و مست


موذن مست و حرامی و زنا
هر سه را دیده همه قبل از عشاء


گفت نیم روزی بوده ام در این مکان
نه که زهدی دیدم اینجا نه امان


از برای شکوه رفت پیش امام
که بود در دست او کل زمام


چون رسید نزیک خانه ان مرید
اه اه یک جوانی را شنید


امد او داخل به حجره از سرا
دید او مفتی را با یک فتی


دست مفتی توی شلوار پسر
هم بنود او را ز خجلت یک اثر


با غضب بیرون برفت و گفت اه
لعنت یزدان به این شهر شما


این چه شهریست هر طرف کفری مدام
مسجد و بازار و قاضی و امام


هم امام شهر کارش پر خلاف
شهر پر تا پر ز کفری بس گزاف


عزم کرد که بازگردد زان دیار
پیش او امد دوباره ان سوار


گفت او را از میان زاهدان
هم چرا خواهی کنی هجرت جوان


گفت کو زاهد کجا بود متقی
من ندیدم جز حرامی و شقی


ان یکی را دیدمی بیرون شهر
دختری را بوسه میزد دست وسر


و ان یکی دیدم که خرما را ربود
وقت ظهر و خلق در مسجد سجود


هم اذان گویش بدیدم مست مست
مفتی اش دیدم کجا کردست دست


گفت او را ان بعض الظن اثم
جز تو بنود کس در اینجا متهم


گر گه گفتند عارفان چشم به ز گوش
انچه بینی در حقیق ان بکوش


چشم بیند مسلکت تفسیر کرد
ناله ها نیستند همه از فرط درد


حکم بی تحقیق و تهمت ها خطاست
پس شنو انچه که بوده قصه راست


ان که بوسید خواهری را دست و سر
یک برادر بود و می رفتی سفر


و انکه از بقال برد خرمای تر
پور بقال بود و با اذن پدر


امده بود تا برد خرما و شام
تا که مسکینان نمانند بی طعام


موذن مسجد بمرد دیروز نهار
خوش صدایی را نیافتند در دیار


خوش صدایی از کلیسا امد آن
تا که مسجد هم نماند بی اذان


ان امام بود هم طبیب زاهدان
ختنه میکرد نو مسلمانی جوان


گفت بی تحقیق تهمتها زدی
جمله زاهد شهر ما و تو بدی


پس برون شو زین دیار پاک ما
که تنت زاهد وفکرت بس خطا


چونکه الوده بود فکرت به بد
بد ببینی هر چه را ای بی خرد


حکم بی تحقیق خطا باشد عزیز
گر چه شاهد چشم بینا بود و تیز


چونکه معیارت فقط دیدن بود
ای بسا نفست به ان گمراه شود


عقل را با دیده همرا کن عزیز
گر چه باشد چشم تو روشن و تیز


مولوی گفتا که گوش ات باطل است
چشم حق است و یقینش حاصل


من بگویم چشم هم باطل بود
گر که چشمت پیرو این دل بود


چشم بی منطق و وجدان کور گشت
گاه صحرایی ببیند همچو دشت


انچه بینی هم بسنجش با خرد
چشم بی عقل هم به گمراهی برد


مار شد ریسمان به چشم قبطیان
عقل میگفتش که ریسمانست هم ان


پس که چشم و گوش تو هم باطل است
منطق و عقلت یقینش حاصل است


گر که چشم داور بود ایزد کجاست
خلق گر کافر شوند کاری بجاست


پس بیامیز این دو را با چشم وگوش
تا یقین حاصل شود از عقل و هوش



ان بعض الظن اثم = همانا برخی از گمان ها گناه است
حقیق = راستی - اصل
قبطیان = مصریان باستان (منظور از جادوگرانی است کهجلوی حضرت موسی ریسمانها رزا به شکل مار در اوردند )ا



 
Likes: Payandeh Iran
Feb 4, 2005
25,248
5,460
#2
گفت نیم روزی بوده ام در این مکان
نه که زهدی دیدم اینجا نه امان


با اجازه نیم روز از نیم روزی بیشتر به وزن شعر میاد
 
May 9, 2004
15,166
179
#3
گفت نیم روزی بوده ام در این مکان
نه که زهدی دیدم اینجا نه امان


با اجازه نیم روز از نیم روزی بیشتر به وزن شعر میاد
متشکرم
اگر بخواهیم نیم روز را در بیت بجای نیم روزی بگذاریم می بایستی به این شکل باشد

نیم روز بودم من در این مکان
نه که زهدی دیدم اینجا نه امان

ولی اگر نیم روزی را بگذاریم به شکل زیر موزون تر است

نیم روزی بوده ام در این مکان
نه که زهدی دیدم اینجا نه امان
یعنی اگر کلمه من را بعد از نیم روزبودم اضافه نکنیم موزون نخواهد شد
و به این شکل باید در می امد
گفت نیم روز بوده ام در این مکان
نه که زهدی دیده ام نه که امان
ولی خلاصه به هر دو شکل متوان انرا نوشت و طریقه خواندن از طرف خواننده می تواند حرف (ی)ا را به شکل موزون با بیت اول بخواند
برای توضیح بیشتر اگر سعی کنید نیم روزی بوده ام در این مکان را بشکل موسیقی و رقص بخوانید خواهید دید که موزن تر میشود
و اگر به شکل موسیقی و رقص خوانده نشود همانطور که شما گفتید نیم روز بهتر است
به هر حال یک دنیا تشکر از تذکر جنابعالی
 
Likes: Payandeh Iran
May 9, 2004
15,166
179
#5
ژنرال رشتی لطفا یک شعر هم در مورد خاطره ریدن پیرمرد روی شامبولتان بنویسید.

ای بچشم
شما فقط امر بفرمایید
این شعر هم تقدریم به جنابعالی

بود رامین اس

به در خواست رامین اس از دیار
نوشتم این قطعه شعر در بهار

که عاشق بدی او به کیر عجوز
طلب کرد او داستان شب وروز

نوشتم برایش که رامین جان
بدانم تو خواهی کیر خران

به در گویی تا گوش گیرد ستون
که میلت بود دم به دم کیر اون

کون از حضرتعالی و کیر از غریم
حرمگاه ما را شوی تو حریم

اگر ناصرالدین شه داشتی خبر
که ماهرخ چون تو عاشق کیر خبر

طلاق دادی ان ریش زنان را همه
به مهرت بدادی هزاران رمه

که تو عاشق التی ای پسر
دما دم طلب میکنی کیر خر

سلامت بود مقعدت رخ نما
بدوز زیر خود را از بهر شاه

اگر مقعدت میکند پت پتی
به قزوین در ای لخت و عور و پتی

که قدرت بدانند بیشتر زما
که کون سفیدت انجا روا


اگر بودی در شهرضا ای پسر
به پایت بریختند همه سیم و زر

روا نیست این مقعده همچو زر
بگاییمش اینجا جان پدر


تو ارزان مده باسن همچو زر
بگرد در پی متشری دگر

تقدیم به رامین عزیز
ژنرال پارسائیان
 
Likes: oghabealborz