Fall of Esfahan, the first Shite Capital, under Safavis

Oct 18, 2002
14,471
5
Antelope Valley,California
#1
[TABLE]
[TR]
[TD]
سقوط اصفهان
پایتخت اولین
حکومت شیعه
در ایران صفوی
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD] [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]در میان گزارش های بازمانده از یورش افغانان و سقوط اصفهان، روایت کروسینسکی (Judasz Tadeusz Krusinsky) راهب یسوعی لهستانی، که از مبلغان مسیحی مقیم اصفهان بود، از اهمیت ویژه ای برخوردار است. کروسینسکی که به هنگام یورش افغانان و سقوط پایتخت صفویه (اصفهان) در اصفهان به سر می برد، به رسم همه مبلغان مذهبی و به ویژه یسوعیان که به طور منظم گزارش های دقیقی از اوصاع کشور محل ماموریت خود به سرپرست فرقه ای که به آن تعلق داشتند ارسال می کردند، در شورش افغانان، گزارش جامعی از وقایع اصفهان و سقوط آن به سرپرست یسوعیان در فرانسه فرستاد. این گزارش، در زمانی که اشرف افغان هنوز اصفهان را در تصرف خود داشت، به پاریس رسید و از آن جا که گزارشی جامع و حاوی آگاهی های گرانبهایی در باره سقوط یکی از بزرگ ترین نظام های شاهنشاهی زمان بود که مناسبات حسنه ای با کشورهای اروپائی داشت و در پیکار با سلطان عثمانی نیرویی ائتلافی برای شاهان اروپایی به شمار می آمد، نظر سرپرست فرقه یسوعیان فرانسوی را به خود جلب کرد و همان سرپرست دستنوشته گزارش یا نسخه ای از آن را در اختیار یکی از راهبان یسوعی، به نام آنتوان دو سرسو گذاشت تا هر طور که صلاح می داند، آن متن را انتشار دهد. دو سر سو مردی ادیب و علاقمند به تاریخ بود و بر پایه گزارش کروسینسکی کتابی در دو مجلد به عنوان تاریخ واپسین انقلاب ایران به زبان فرانسه نوشت و در سال 1728، نزدیک به شش سال پس از سقوط اصفهان، در حالی که هنوز اشرف افغان بخش های مرکزی ایران را در تصرف خود داشت، انتشار داد. سقوط اصفهان و فروپاشی شاهنشاهی پرشکوه صفویان یکی از بزرگ ترین دگرگونی های سده های متاخر تاریخ ایران بود و بسیاری از پژوهندگان، به درستی، یورش افغانان را با حمله اعراب و یورش مغولان مقایسه کرده اند. کروسینسکی از هیجده سال پیش از یورش افغانان در اصفهان به سر می برد و یکی از روحانیان سرشناس مسیحی در این شهر و به ویژه در میان کارگزاران دولتی ایران بود. دو سال پیش از یورش افغانان، در سال 1720، اسقف اصفهان که از پاپ و پادشاه فرانسه ماموریت یافته بود تا با پادشاه ایران وارد مذاکره شود، از سرپرست صومعه یسوعیان اصفهان خواست او را در مذاکرات همراهی کند. در آن زمان کروسینسکی بیش از هر خارجی دیگری در اصفهان شناخته شده بود و راه و رسم تدبیر امور بیگانگان را می دانست و اعتماد به او تا حدی بود که در این موارد هیچ امری بدون اطلاع او انجام نمی شد. او با وزیران ایرانی دوستی داشت و چنان به آنان نزدیک بود که افزون بر مناسبات خصوصی با آنان، گاهی در نشست های مذاکرات مهم حکومتی نیز شرکت می کرد و در زمان حضور افغانان در ایران نیز با محمود افغان و نزدیکان او آشنائی به هم رسانده بود. او به سبب این آشنائی آگاهی هایی از سلوک و سیاست آنان داشت و همه آن آگاهی ها را در گزارش خود آورده و نویسنده تاریخ واپسین انقلاب ایران نیز در تحریر رساله خود از آن سود جسته است. کروسینسکی توانست اعتماد کامل محمود افغان را به خود جلب کند تا جایی که در شمار محرمان راز او درآمد و در همه رایزنی های او شرکت می کرد. گزارش کروسینسکی که تا پایان اقامت او در اصفهان یکی از دقیق ترین گزارش های سقوط فرمانروائی صفویان در ایران است، در سه بخش نوشته شده است: 1- حمله افغانان به اصفهان، محاصره پایتخت ایران و تسخیر آن، کناره گیری شاه از سلطنت، دو سال و نیم فرمانروایی محمود افغان، که کروسینسکی او را «محمود غاصب» می خواند، و جانشین او تا سال 1725، 2- ریشه های یورش افغانان و توطئه میرویس، پدر محمود، شورش او، بازگشت به قندهار و دنباله قیام تا حرکت پسر او از قندهار به قصد محاصره کرمان و اصفهان؛ 3- گزارش آشوب ها و بی نظمی ها در همه ولایات ایران «در عهد فرمانروایی شهریاری سست عنصر و تابع خواجه سرایان که در اداره کشور به اندازه خود شاه ناتوان بودند». کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران ارزیابی بسیار دقیق و موشکافانه از آفت ها و آسیب های فرمانروایی شاه سلطان حسین و رفتارهای وحشیانه افغانان در ایران است و جالب توجه این که به طور اساسی بر پایه گزارش های شاهدی نوشته شده که نسبت به هر دو طرف بیگانه بود. ..
[/TD]
[/TR]
[/TABLE]
 
Oct 18, 2002
14,471
5
Antelope Valley,California
#2

سقوط اصفهان بدست محمود افغان
سقوط اخلاقی
در کنار
سقوط اقتصادی
سلطنت صفویه
را برباد داد


دو سرسو در واپسین ارزیابی خود در باره شاه ایران (شاه سلطان حسین صفوی) در لحظه ای پر مخاطره و حساس می نویسد:



از آن چه در باره شاه سلطان حسین گفتم، به آسانی می توان نتیجه گرفت که اگر او صفات و فضیلت هایی داشت، از سنخ فضیلت هایی بود که برازنده مردم (un particulier) است و او فاقد هر فضیلتی بود که شاه به آن نیاز دارد.



از سست عنصری شاه در آستانه یورش افغانان که بگذریم، چیرگی خواجه سرایان (پشت پرده نشینان دربار و بیت ها) بر امور کشور را باید از عمده ترین نشانه های انحطاط ایران به شمار آورد. پدر دو سرسو در رساله خود به تفضیل در باره جایگاه خواجه سرایان در نظام حکومتی و مداخله های نابجای آنان سخن گفته است. او می نویسد:



در زمان شاه فقید بویژه از زمان شاه عباس بزرگ، خواجه سرایان پیوسته در محوطه حرمسرا محفوظ بودند بی آن که سهمی در حکومت داشته باشند و تنها وظیفه آنان به خواجه سرایی به عنوان محافظ تختخواب شاه محدود می شد و نه پاسداری از تخت شاهی. تنها وظیفه مهمی که به خواجه سرایان داده می شد، نگهداری از خزانه شاه و مالیه او بود، زیرا به دلیل این که آنان خانواده و وارثی نداشتند که ارثی برای آنان بگذارند، برای حفاظت از خزانه شاهی مناسب تر از دیگران بودند و به نظر می رسید که کمتر از دیگران در سودای ثروت اندوزی از دارایی شاه و بیت المال بودند.

افزون بر این، در آغاز، همه خواجه سرایان غلامان بیگانه ای بودند که از ولایات دور دست قلمرو شاهنشاهی خریداری می شدند و نمی توانستند نفعی در حسن و قبح تدابیر امور کشور داشته باشد، اما رسم نگهداری خواجه سرایان بیگانه در زمان شاه سلیمان کم و بیش متروک شد و برخی از ایرانیان نیز به خواجه سرایی رسیدند.

نویسنده کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران به نقل از تاورنیه، جهانگرد و سوداگر فرانسوی، می گوید که او در سال 1655 دیداری با والی دژ لار داشته است که مقام خود را با وساطت بردارش که مهتر شاه بود، بدست آورده بود. خواجه سرایان اجازه نداشتند مانند بزرگان سوار اسب شوند و آن گاه که بندرت، از خرمسرای شاهی سوار بر الاغ یا قاطر بیرون می آمدند، مردم به تحقیر در آنان نظر می کردند و خواجه سرایان را به سختی به سخره می گرفتند. در زمان شاه سلطان حسین، وضع تغییر پیدا کرد و کسانی که پیش از آن به مسخره گرفته می شدند، بیش از پیش، با گروهی از خدم و حشم و با زرق و برق بسیار در انظار ظاهر می شدند و بتدریج مردم نیز مجبور شدند به کسانی که تا آن زمان به مسخره می گرفتند، احترام به گذارند. از آن پس، خواجه سرایان نه تنها از وضع خود شرم نداشتند، بلکه آن را مایه افتخار خود می دانستند و مسخرگی را تا جایی پیش بردند که بنام شاه فرمان صادر و خروس بازی را ممنوع اعلام کردند، گویی که این مخنثان به مردانگی خروسان حسد می بردند. شاه سلیمان مدتی طولانی بیمار و بستری بود. او به سبب وضع خاص خود، «کوجک ترین خدمت به خود را بیشتر از خدمتی بزرگ به کشور» ارج می نهاد و از «کسی که می توانست اندکی درد او را تسکین دهد»، بیشتر از کسی که در راه وطن خود به بالاترین افتخارات نائل می شد، سپاسگزاری می کرد.

بدین سان، در زمان شاه سلطان حسین، خواجه سرایان عنان همه امور را در دست داشتند و به اعطاء کنندگان مناصب و عطایا و صاحبان قدرت مطلق تبدیل شدند و اقتدار همه مقامات را که در نزد صاحبان آن مناصب جز نامی بیش نمانده بود، به خود اختصاص دادند.

رتق و فتق همه امور به دست خواجه سرایان بود و صاحبان مقامات بدون صواب دید خواجه سرایان کاری انجام نمی دادند. «بیش از پیش، مناصب به کسی داده می شد که بیشتر می توانست پرداخت کند، و نه کسی که لیاقت احراز آن را داشت.» نتیجه این واگذاری مناصب در برابر پرداخت پول آن بود که

1- رقابت از میان رفت و توجه به آموزش و پرورش که موجب می شد شخص مهارت هایی به دست آورده و کاردان تر از دیگران شود، مورد غفلت قرار گرفت. کسی علاقه ای به تکمیل استعدادهای خود نشان نمی داد، زیرا به عیان می دید که ثمری ندارد.

2- کسانی که مناصب خود را با پرداخت پول هنگفت به دست می آوردند، همه ثروت خود را از دست می دادند و از این رو به محض رسیدن به محل ماموریت خود، از هیچ گونه اخاذی، نه تنها برای جبران آن چه پرداخته بودند، بلکه برای به دست آوردن مبالغی که برای حفظ مقام برای آنان ضروری بود، فرو گذار نمی کردند.

در زمان شاه سلطان حسین غلامان سیاه و سفید، در شورای خواجه سرایان، در کنار هم شرکت می کردند که خود موجب شد انشعاب فرقه ای آنان نیز به فرقه بازی های دیگر افزوده شود و همین امر، چنان که خواهیم گفت، یکی از عوامل فلج شدن دستگاه حکومتی ایران در آستانه یورش افغانان بود. دو سرسو می نویسد:



خواجه سرایان سیاه و سفید تنها در یک مورد توافق داشتند و آن سلطه انحصاری بر اداره امور و حذف رقیب بود. تنها کار آنان ضرر زدن به حریف و از میان برداشتن او بود.

این روحیه فرقه ای و حس رقابت مضر به حسن اداره امور در درون ارتش نیز مانند دربار وجود داشت که در شرایط حساس یورش افغانان متضمن ضرر بیشتری برای کشور بود. کارشکنی های خواجه سرایان موجب شد که "علی مردان خان" که دو سرسو او را «بزرگ سرداران ایران در آن زمان» می داند، از کار برکنار شود.

اقتدار، توانایی و آوازه این سردار بزرگ سایه بر وجود آنان افکنده بود و خواجه سرایان برادر علی مردان خان را در برابر او قرار دادند و به بهانه هایی که وزیران همیشه برای برباد دادن کسی که مورد نظر آنان باشد، در آستین دارند، او را از عنوانی که در خاندانش موروثی بود، محروم کردند و پس از گسیل داشتن او به کرمان برادرش را به جای او نشاندند.

روحیه فرقه تا جایی در دربار و همه خاندان های بزرگ کشور رسوخ کرده بود که برادر برابر برادر قرار می گرفت و در عمل نیرویی که می بایست برای دفاع از کشور صرف شود، صرف پیکارهای درونی شد تا جایی که فرقه های مخالف برای ضرر زدن به حریف به طور پنهانی با دشمن ارتباط برقرار می کردند. دو سرسو با تائید نقل می کند که در زمان شاه عباس، مجازات اعمال خلاف بزرگان اعدام و در مورد عامه مردم جریمه مالی بود، زیرل جریمه مالی در مورد بزرگان به سبب توانگری آنان کارساز نیست، در حالی که مجازات اعدام نیز در مورد عامه مردم کارساز نمی تواند باشد. در زمان شاه سلطان حسین که همه امور بر محور ثروت اندوزی خواجه سرایان می چرخید، این اصل به فراموشی سپرده شد و تصوری از رحم و شفقت جانشین اصل سخت گیری شد که با سرشت نظام خودکامه سازگار نبود. پدر دو سرسو می نویسد:



تصور نادرستی از رحم و شفقت که خواجه سرایان به شاه سلطان حسین تلقین می کردند، موجب می شد که او دستورهای عقلائی [شاه عباس] را به فراموشی بسپارد و مصادره اموال را جانشین اعدام و مجازات های مالی را جانشین مجازات های بدنی کند که برای وزیران سودمند می توانست باشد.

فساد اداری و رشوه خواری از دربار سرچشمه می گرفت و در همه سطوح کشور جریان پیدا می کرد. کروسینسکی نقل می کند که داروغه از دزدانی که به چنگ آنان می افتاد، به جای آن که آنان را محاکمه و زندانی کنند، مانند زندانیان جنگی جریمه می گرفتند و اگر برخی از آنان قادر به پرداخت جریمه نبودند، شبانه آنان را از توقیف آزاد می کردند تا از راه دزدی جریمه پرداخت کنند. «نه تنها با راهزنی به تسامح رفتار می شد، بلکه راهزنان مورد تشویق قرار می گرفتند و راهزنی کما بیش مجاز شمرده می شد» حتی مادران کودکان خود را با وعده دادن غذایی مناسب به دزدی تشویق می کردند. کروسینسکی از میان رفتن ترس به رغم حفظ ظاهر نظام خودکامه در ایران را از عوامل پر اهمیت نابسامانی های کشور می داند و بر آن است که در کشورهایی که تاثیر دیانت و اخلاق بسیار اندک باشد، تنها ترس می تواند عامه مردم را در محدوده رعایت وظایف خود نگاه دارد. در آستانه یورش افغانان ترس نیز که یگانه عامل حفظ خانه از پای بست ویران نظام خودکامه بود، از میان رفته بود. کروسینسکی در گزارش خود از ایران و نظام حکومتی آن بر این نکته تاکید کرده است که زمینه یورش افغانان را سست عنصری شاه و بی لیاقتی کارگزاران فراهم آورد و گرنه رابطه نیرو میان حکومت مرکزی و شورشیان افغان به گونه ای نبود که افغانان بتوانند در فکر تسخیر پایتخت ایران بیفتند. در نوشته های تاریخی ایران تاکید ویژه ای بر تباهی اخلاق خصوصی ایرانیان آمده است، اما دو سرسو و کروسینسکی، اگر چه خود راهب مسیحی و مبلغ دینی بودند، انحطاط اخلاقی ایران را یگانه عامل سقوط نمی دانستند. کروسینسکی در گزارش خود عوامل مختلف فروپاشی شاهنشاهی صفویان را از جنبه های متنوع مورد بررسی قرار داده و کوشیده است اهمیت هر یک از آن عوامل را به درستی روشن کند. پیش از بر تخت نشستن شاه سلطان حسین نیز تباهی در رفتارهای ایرانیان راه یافته بود، اما وخامت وضع اقتصادی سقوط اخلاقی بی سابقه ای را به دنبال آورد. یکی از عمده ترین اسباب انحطاط ایران در آستانه یورش افغانان بدتر شدن اوضاع اقتصادی مردم و کشور بود. در دوره شاه عباس در سایه کاردانی شاه و کارگزاران دولتی و اهمیت و آرامشی که به تدریج در همه ایالات در کشور برقرار شده بود، اقتصاد ایران شکوفایی بی سابقه ای پیدا کرد. ایران به یکی از قدرت های اقتصادی جهان آن روز تبدیل شد و بازرگانان از کشورهای اروپایی و آسیایی به دربار ایران سرازیر شدند. ارزیابی دو سرسو در باره شاه عباس در این عبارت خلاصه می شود که

از نظر این شهریار هیچ چیزی که کوچک ترین پیوندی با حکومت او (ses Etats) می***توانست داشته باشد، فوت نمی شد.



کروسینسکی، افزون بر توضیحاتی که در نوشته های تاریخی در باره وخامت اوضاع اقتصادی ایران آمده، بر این نکته نیز تاکید می کند که با از میان رفتن نظم و انضباط سابق و این که تنها ملاک تصدی شغل پرداخت پول بود، همه امور دربار دائر مدار اخاذی و رشوه خواری شد و رشوه خواری جای صناعت و تجارت را گرفت. کروسینسکی به دو مورد از بدعت هایی اشاره می کند که در زمان شاه سلطان حسین در نظام حکومتی ایران وارد شد و از نظر اقتصادی پی آمدهای نامطلوبی را به دنبال آورد. نخست، این که تا آن زمان، شاه ایران سالی یک بار به مناسبت جشن های نوروزی خلعت می بخشید، اما بدعت جدیدی با شاه سلطان حسین آغاز شد و آن این بود که شاه هر ماه به والیان و حاکمان خلعت می بخشید و آنان نیز که مجبور بودند، در عوض، هدایایی به شاه تقدیم کنند، ناچار مبالغی را از مردم می گرفتند و این امر موجب ضعف بنیه مالی عامه مردم می شد. از دیگر نتایج نابسامانی های این دوره کاهش اعتبار پول ایران بود. تا زمان شاه سلطان حسین امتباز ضرب سکه در انحصار حکومت مرکزی ایران بود، اما از آن پس حاکمان ولایات نیز مجاز بودند، سکه مسی ضرب کنند. ارزش این سکه ها در دیگر ولایات نصف ارزش واقعی آن ها بود و با برکناری حاکم شهری که سکه در آن ضرب شده بود، در همان ولایت نیز ارزش سکه او به نصف تقلیل پیدا می کرد. «بدین سان، کسی که با سکه ده شاهی در جیب می خوابید، اگر حاکم شهر شب عوض می شد، فردا صبح، صاحب تنها پنج شاهی بود.»
 
Oct 18, 2002
14,471
5
Antelope Valley,California
#3
سقوط اصفهان - 3

تفرقه میان مردم

و تقابل حکومتی ها

صفویه را با خود بُرد



نکته دیگری که دو سرسو با تفصیل بیشتری در مقایسه با دیگر سفرنامه نویسان می آورد، وجود تفرقه در میان مردم شهرهای ایران و نیز در میان کارگزاران دولتی است. چنان که شوکران تفرقه تا جایی در همه ارکان حکومت رخنه کرده بود که فروپاشی نظام حکومتی امری اجتناب ناپذیر می نمود. در همه نوشته های تاریخی ایران و سفرنامه های اروپایی اشاره هایی به وجود تفرقه در میان کارگزاران حکومت ایران و پی آمدهای نامطلوب آن آمده است، اما در این مورد نیز پدر کروسینسکی در گزارش خود از اوضاع ایران در آستانه یورش افغانان نکته های قابل تاملی آورده است. همه سفرنامه نویسان به کاربرد اصل «تفرقه بینداز و حکومت کن!» به عنوان نظریه حکومتی صفویان اشاره کرده و آن را از بدعت های شاه عباس شمرده اند. شاه عباس برای این که بتواند پایه های فرمانروایی خود را استوار کند، به اختلاف های میان گروه های ساکن در محله های شهرهای ایران دامن زد و این اختلاف به ویژه در مراسم عزاداری ماه محرم شدت بیشتری پیدا می کرد تا جایی که در مواردی نیروهای انتظامی برای حفظ آرامش مجبور به مداخله می شدند. دو سرسو می نویسد که شاه عباس تصور می کرد که هیچ وسیله ای به اندازه دامن زدن به تنش های میان دو فرقه ای که شهر را میان خود تقسیم می کردند و کینه ای که میان آنان وجود داشت، موجب تثبیت حکومت نمی شود و شگفت این که این تدبیر در اداره کشور موثر می افتاد.



در آغاز، فرقه های مخالف با چوب و چماق به یکدیگر حمله می کردند، اما در زمان شاه سلطان حسین که قدرت مرکزی مقتدری وجود نداشت، همان فرقه ها با استفاده از سلاح های کشنده تر به پیکار می پرداختند و والیان شهرها نیز این امر را به وسیله ای برای اخاذی تبدیل کرده بودند:

نخست، والیان توسط عوامل نفوذی خود به درگیری ها دامن می زدند و آن گاه از هر دو طرف جریمه ای سنگین می گرفتند. به گفته کروسینسکی، در محاصره اصفهان، در چند فرسخی پایتخت، لرها و بلوچ ها زندگی می کردند که مردمانی بسیار شجاع و جنگجو بودند و هر یک از آن دو قوم می توانست بیست هزار مرد جنگی به میدان نبرد بیآورد که برای شکست محاصره اصفهان کافی بود، اما هر یک از آن دو قوم نیز به دو فرقه مخالف تقسیم شده بود و همین دشمنی در میان آنان موجب شد که نتوانند برای مقابله با افغانان به طور متحد با هم وارد جنگ شوند. هر یک از آن دو فرقه می خواست دیگری را از میدان خارج و بیشترین سهم از افتخارات را نصیب خود کند. کروسینسکی با یادآوری نکته هایی در باره جایگاه تفرقه در میان مردم و نظام حکومتی ایران، به اجمال می نویسد که



کینه یا در بهترین حالت نوعی وحشت نسبت به هر چیزی که به فرقه مخالف تعلق داشت، با شیر در جان کودکان وارد می شد.

شعار «تفرقه بینداز و حکومت کن!» که در اوج شکوفایی شاهنشاهی صفویان به اصل حکومتی و تدبیر در کار ملک تبدیل شده، شمشیر دو دمی بود که مایه استواری شالوده فرمانروایی شاه عباس بود، اما با ضعف حکومت مرکزی این اصل نیز به یکی از عمده ترین علل انحطاط ایران تبدیل شد. کروسینسکی می نویسد:



دامن زدن به تنش های درونی کشور از آن نوع ماشین هایی بود که به حرکت در آوردن آن به دست هایی ماهر نیاز داشت و همان طور که تا زمانی که فنرهای آن به خوبی نگهداری شده باشد، خوب کار خواهد کرد، در صورتی که بر اثر بی توجهی و بی مبالاتی کسانی که اداره آن فنر را به دست دارند، نظم آن ها بر هم نخورد، نابسامانی هایی از آن تولید خواهد شد.



پیش از یورش افغانان، زمینه های درونی سقوط شاهنشاهی صفویان آماده شده بود. ایران آبستن حوادث بود، شاه سلطان حسین را بر اثر سست عنصری و بی لیاقتی، روزگار تیره شده بود و آن می کرد که او را به کار نمی آمد. ماجرای یورش افغانان زمانی آغاز شد که حکومت مرکزی گرگین خان نامی را به حکومت قندهار گماشت. این گرگین خان از عیان گرجستان بود که از زمان شاه عباس بزرگ یکی از ولایات ایران بزرگ به شمار می آمد. در زمان شاه سلطان حسین گرگین خان با استفاده از ضعف دربار علم طغیان برافراشت تا گرجستان را از یوغ حکومت مرکزی ایران آزاد کند. شاه به موقع لشکری گران به سرکوبی گرگین خان گسیل داشت، اما بیشتر از آن مبالغی هنگفت به بزرگان گرجستان پرداخته شد تا از حاکم ایالت حمایت نکنند، چندان که گرگین خان در خطر قرار گرفت و متواری شد، اما با وساطت برادرش که در دربار ایران منصب دیوان بیگی داشت، مورد عقو قرار گرفت و به تختگاه صفویان آمد. در این زمان، خان مغول که از پنجاه سال پیش از آن، سلطه خود را بر قندهار از دست داده بود، به عملیات ایذایی آغاز کرد و در دربار ایران گرگین خان را که سرداری کارآمد بود، به قندهار گسیل داشت. گرگین خان به فرماندهی سپاهیان گرجی منصوب شد و با معاونت برادرزاده خود، خسروخان، خطر خان مغول را دفع کرد و آرامش به قندهار برگشت. بر اثر کاردانی گرگین خان، مناسبات او با دربار بهبود پیدا کرد و به ویژه زمانی که گزارش هایی در باره خطر میرویس در قندهار به دربار فرستاد، بسیار حسنه شد.

گرگین خان که دو سرسو او را «مردی روشن بین، زیرک و با حمیت در مصالح حکومت» توصیف کرده است، شالوده اقتدار حکومت مرکزی را در قندهار استوار کرد و دریافت که افغانان مردمانی نارحت، پرجنب و جوش و دارای طبعی جنگاورند و به گفته دو سرسو «تنها زمانی رضایت خاطر پیدا می کردند که به همسایگان خود حمله می بردند». این مردم شجاع و مصمم زمانی که سرداری توانا آنان را رهبری می کرد و از توانایی های خود آگاهی پیدا می کردند، به خطری بزرگ تبدیل می شدند. میرویس که کلانتر قندهار بود و به خاطر حسن سلوک خود در میان اهالی قندهار، به مردی محبوب تبدیل شده بود، در نظر گرگین خان مردی خطرناک جلوه کرد و حاکم ولایت بر آن شد که او را از قندهار دور کند. گرگین خان در گزارش خود به شاه از سوء ظن خود نسبت به میرویس سخن گفت و پیشنهاد کرد که او را به اصفهان تبعید کند. کروسینسکی می نویسد که در چنین مواردی «در عثمانی چنین عمل نمی کردند، بلکه برای فرستادن سر میرویس دستور صریح صادر می کردند»، اما از دربار ایران چنین دستوری صادر نشد. دو سرسو با بیان این نکته به یکی از تعارض های درونی نظام حکومتی ایران اشاره می کند. او به درستی می گوید که اگر چه نظام حکومتی ایران خودکامه بود، اما همین نظام خودکامه با ملایمت و اعتدال خاصی اعمال می شد. گرگین خان میرویس را به دربار فرستاد و شاه تذکر داد که اگر می خواهد قندهار از دست او خارج نشود، نباید به او اجازه بازگشت به قندهار بدهد. شگفت این که میرویس مظنون که می بایست در اصفهان تحت نظر باشد، بر اثر حیله و تدبیر خود توانست نه تنها به دربار راه پیدا کند، بلکه به گفته کروسینسکی به محرم راز وزیران و بزرگان تختگاه تبدیل شود و پیوسته در پذیرایی های آنان حاضر باشد. تبعید اجباری میرویس به اصفهان و اقامت در دربار برای او که مردی زیرک بود و سودای بزرگی در سر می پخت، فرصت گرانبهایی بود تا اوضاع دربار ایران را زیر نظر داشته باشد. او در زمان اقامت در دربار به ویژه «مخالفت ها و کینه های دو فرقه» از درباریان و کارگزاران نسبت به یکدیگر را از نزدیک مورد بررسی قرار داد و به گفته دو سرسو



به محض اطلاع پیدا کردن [از دسته بندی های میان درباریان] تصمیم گرفت تا با نفوذ در میان آنان از هر دو طرف استفاده کند و راه خود را با چنان مهارتی هموار کرد که هیچ یک از طرفین نتوانستند نسبت به او سوء ظن پیدا کنند.



میرویس پس از اقامتی در دربار، به قصد زیارت مکه عازم حجاز شد. این سفر به سبب پی آمدهایی که داشت، یکی از نقطه عطف های یورش افغانان بود و دو سرسو آن را «زمان نخستین ضربه ای» می داند که میرویس بر پیکر شاهنشاهی ایران وارد کرد و هم او می گوید که آن زیارت «سرچشمه همه حوادثی بود که از آن پس فروپاشی کشور را به دنبال آورد» میرویس بر آن شده بود که به شورش خود علیه حکومت مرکزی صبغه ای دینی بدهد، زیرا انها انگیزه دینی شورش می توانست اتحادی میان همه اقوام افغان به وجود آورد و آنان را به اطاعت کورکورانه از رهبر شورش وادار کند. اعلام مذهب رسمی که در آغاز و در دوره شکوفایی فرمانروایی صفویان در رویارویی با خلافت عثمانی، نقطه قوتی برای نظام حکومتی ایران به شمار می آمد، با چیره شدن ضعف بر ارکان آن به نقطه ضعفی جدی تبدیل شد. به گفته دو سرسو، در زمان شاه عباس نیز علمای مکه فتوایی مبنی بر جواز قیام به سیف علیه رافضیان صادر کرده بودند. در آن فتوای علمای حجاز آمده بود که «اگر مسلمانی یک مسیحی محارب را بکشد، یک ثواب کرده است، اما کسی که یک ایرانی را بکشد، ثوابی کرده است که اجر آن هفتاد بار بیشتر است».
 
Oct 18, 2002
14,471
5
Antelope Valley,California
#4
سقوط اصفهان -4

تصرف فرح آباد

و غارت "جلفا"

پیش از سقوط اصفهان



در اوایل اسفند ماه 1721، سپاه شورشیان افغان به سوی اصفهان عزیمت کرد و محمود توانست به آسانی آنان را از مناطق کویری ایران گذر دهد. دو سرسو، که در جای جای کتاب خود توضیحاتی در باره زندگی و معیشت شورشیان آورده است، می نویسد که افغانان در گذر از مناطق کویری ایران دو مزیت داشتند: نخست این که با مناطق کویری و لم یزرع آشنا بودند و دیگر آن که به قوت لایموت عادت داشتند. غذای اصلی آنان در طول لشکرکشی تنها گندم برشته بود و خود محمود افغان نیز مانند سرباز ساده جز گندم برشته جیره ای دریافت نمی کرد.

زندگی افغانان، کما بیش مانند تاتارها، در راهزنی دائمی و یورش به همسایگان برای غارت آن ها خلاصه می شد.

پدر کروسینسکی می نویسد که افغانان مهاجم تا زمان ورود به اصفهان صابون ندیده بودند، چنان که جمعی از آنان در جلفا اصفهان قالب های صابون را به گمان این که قند است، خورده بودند. اما سربازان افغانی از مزیتی برخوردار بودند که ایرانیان فاقد آن بودند و همین امر موجب پیروزی آنان شد. کروسینسکی در این باره می نویسد:

یکی از عواملی که در پیروزی افغنان سهمی عمده داشت، انضباط سپاهیان بود. شاید، در هیچ جای دیگر سرداران از چنین اقتداری برخوردار نیستند و از آنان فرمانبرده نمی شود.



زمانی که سپاه شورشیان افغان، چندان به تختگاه صفویان نزدیک شد که بیش از دو منزل به شهر باقی نمانده بود، شورای شاهی به رایزنی پرداخت. بحث بر سر این بود که آیا به پیشواز سپاه دشمن باید رفت یا منتظر رسیدن آن ماند. آگاهانه به امور نظامی پیشنهاد می کردند که با ایجاد اردوگاهی استوار شهر را در پناه آن قرار دهند. هدف از ایجاد این اردوگاه آن بود که سربازان بتوانند، بی آن که وارد جنگ شوند، به عملیات ایذایی علیه دشمن به پردازند تا هم سربازان تازه نقس آموزش های لازم را پیدا کنند و هم آن گاه که مقتضی موجود باشد، راه های تدارکاتی را بر سپاه دشمن به بندند تا با این وقت گذرانی سپاهیان جنگ آزموده دیگر ولایات به میدان نبرد برسند. گروه دیگری که طبعی خشن داشتند و بی قرارتر بودند، به گفته کروسینسکی «به سائقه غرور ایرانی» امری را که «وجود و عدم کشور» به آن وابسته بود، از دیدگاه حفظ شرف و آبرو می دیدند و بر آن بودند که «مماشات با آن وحشیان... که تصور می کردند جنگ نیز امری مانند سوارکاری و غارت همسایگان است که به آن عادت کرده بودند، شایسته ملت» ایران نیست. در «شرایطی که مصلحت شاه و کشور ایجاب می کرد که مطلب حیاتی و مطمئن مورد توجه قرار گیرد»، سرداران ایران همین نظر اخیر را پذیرفتند که از ماجراجوئی دور نبود. بدین سان، ارتش ایران به سوی گلناباد در چهار فرسخی اصفهان گسیل داشته شد. اصل بر این بود که ارتش حمله را آغاز خواهد کرد، اما انتخاب روز حمله با شاه بود که او نیز پس از مشورت با منجمان روز 18 اسفند را تعیین کرد. قرار بود جنگ را چهار سردار در دو جناح و پشت سپاهیان دشمن فرماندهی کنند. حمله از دو جناح با موفقیت انجام شد و شکست در لشکر شورشیان افتاد، فغان از هزیمتیان برخاست و محمود افغان متوجه شد که در میان دو گروه از سپاهیان ایران به دام افتاده است. محمود که بر فیلی سوار بود، بهتر از دیگران می توانست بر هم خوردن آرامش سپاه خود را به چشم ببیند. ناچار فرمان داد شترها را برای فرار احتمالی آماده کنند،



اما اگر سرداری که قرار بود به خط مقدم شورشیان حمله کند، یک ربع ساعت در برابر دشمن، بی آن که اقدامی بکند، تنها به نظاره بر جریان نبرد بسنده می کرد، کار شورشیان ساخته بود.

این سردار را از فرمانده دیگری که شورشیان را به هزیمت کشانده بود، نفوری حاصل شده بود و به گفته کروسینسکی بهتر آن دید که به بهای از دست دادن همه چیز این پیروزی را از دست رقیب خود خارج کند. همان سردار، به گفته کروسینسکی:

پس از آن که آرایش نویی به مقدمه الجیش خود داد، در لحظه ای که گمان می رفت حمله خواهد کرد، به سپاه دشمن پشت کرد و پیش از آن که در تیررس دشمن قرار گیرد، ناجوانمردانه فرار کرد.

افراد گارد شاهی که تحت فرماندهی رستم خان، فرمانده فراری بودند، با دیدن این که بخش بزرگی از سپاه، آنان را به حال خود رها کرده است، میدان نبرد را ترک گفتند و بدین سان، نبرد گلناباد که مهم ترین نبرد تا سقوط اصفهان بود، به شکست انجامید. در این نبرد ایرانیان دو هزار تن و شورشیان نیز به همان اندازه کشته دادند. به دنبال این نبرد، میدان نبرد و همه اردوگاه شاهی با بیست و پنج عراده توپ که حتی یک توپ شلیک نکرده بودند، و چیزهای گرانبهای دیگر، به دست شورشیان افتاد. محمود افغان در گنجینه ارتش ایران به ثروت هایی دست یافت که همه خسارت هایی را که محمد ولی خان بر او وارد کرده بود، جبران می کرد. محمود افغان مانند کسی که از پیروزی های خود دچار وحشت شده باشد، چند روزی را در اردوگاه به سر برد و اقدامی نکرد.



در حالی که نام او وحشتی در دل ساکنان اصفهان افکنده بود و تصور می رفت که به زودی برای تسخیر تختگاه وارد شهر خواهد شد، او تنها کسی بود که به بختی که به او روی آورده بود، اطمینان نداشت و نخواست بیش از این به آن اطمینان کند.



ایرانیان در این مدت، جاسوسانی برای کسب خبر اعزام کردند و چون خبر رسید که در جبهه افغانان آرامش برقرار است، گروهی از سربازان را گسیل داشتند تا توپ هایی را که در نبرد برجا گذاشته بودند، باز پس بیاورند و شگفتا که بی آن که با مقاومت شورشیان روبرو شوند، توپ ها را به تصرف خود در آوردند، زیرا شورشیان می خواستند به سرعت به مواضع خود باز گردند و برای این که زحمتی به خود نداده باشند، عراده های توپ را به حال خود رها کرده بودند. وضع چنان بود که از سویی، ایرانیان می خواستند فرار کنند و از سوی دیگر، افغانان مایل به عقب نشینی بودند.

شورشیان افغان به ملاحظه این که حمله به اصفهان با مقاومت سخت ایرانیان مواجه خواهد شد، پس از رایرنی تصمیم گرفتند به کرمان عقب نشینی کنند. مدت هشت روز تدارک دیدند، اما برای این که ایرانیان نتوانند آنان را دنبال کنند، گروهی مرکب از نه هزار سرباز را به طرف اصفهان گسیل داشتند تا در شهر وحشت ایجاد کنند و باز گردند. این گروه از سربازان در آخرین روزهای اسفند ماه به طرف اصفهان عزیمت کردند و سپاهیان محمود آماده شدند تا آوایل شب حرکت کنند. محمل ها بر شترها بسته شده بود که اطرافیان شاه سلطان حسین او را قانع کردند کس بفرستد و به دشمن پیشنهاد کند که با دریافت پاداشی قابل ملاحظه عقب نشینی کند. کروسینسکی این شب را برای سقوط اصفهان به همان اندازه شب هیجدهم اسفند برای شکست گلناباد پر مخاطره دانسته است. همان شب، فرستاده دربار به نزد محمود رسید و از او خواست تا با دریافت پاداش با شکوه و جلال به قندهار باز گردد و اعتدال و میان روی پیشه کنند. او توضیح داد که شاه خواستار صلح و آرامشی است و حکومت قندهار را به محمود و جانشینان او واگذار می کند و چنان که برای بازگرداندن سپاه خود، نیازی به پول داشته باشد، شاه مبلغ هنگفتی به او پرداخت خواهد کرد. بدین سان، افغانان برای نخستین بار به اهمیت پیروزی های خود پی بردند و وقتی فهمیدند که شاه و اطرافیان «حاضرند چنین بهای گزافی برای دو کردن آنان به پردازند»، ترجیح دادند مدتی درنگ و تامل کنند. نظرات مختلفی به میان آمد، اما مردی که کروسینسکی او را «میانجی» می نامد، نظریه ای مطرح کرد مبنی بر این که شاه دختر خود را به عقد محمود در آورد و او را با جهیزیه حکومت قندهار راهی خانه داماد کند، به شرطی که عروس بلافاصله آن جهیزیه را با زوج صلح کند و به تملک او در آورد. شورای شورشیان این نظر را پذیرفت و فرستاده شاه این پیشنهاد را به دربار برد. انتقال حکومت بخش هزاره جات در افغانستان در عمل انجام شده بود و محمود آن را در تصرف داشت. بنابراین، مخالفت شاه با انتقال حکومت نتیجه ای نمی توانست داشته باشد، اما با ازدواج دختر خود با سر کرده شورشیان موافقت نکرد و حاضر شد در عوض مبلغی پول پرداخت کند. این که شاه حاضر شده بود به آسانی امتیازهایی بدهد، شورشیان را بر آن داشت تا برای گرفتن امتیازهای دیگری پافشاری کنند. افغانان خودداری شاه از دادن دختر خود به محمود را توهینی به خود تلقی کردند، از در سازش در نیامدند و تصمیم گرفتند به جنگ ادامه دهند. دربار ایران نیز برای دفاع از اصفهان اقدامات خود را آغاز کرد.



شورشیان افغان تصمیم گرفتند به پیکار با حکومت مرکزی ادامه دهند و دربار ایران که در مقابله با آنان در مانده بود، به اقدامات تامینی دست زد. به گفته کروسینسکی، نخستین اقدام دربار ایران، در عین حال، بزرگ ترین اشتباهی بود که کارگزاران حکومتی مرتکب شدند و همان اقدام بیشترین سهم را در سقوط تختگاه صفویان داشت. باغ فرح آباد که شاه سلطان حسین بخش بزرگی از درآمدهای کشور را صرف ساختن آن کرده بود، حصار بلندی داشت و توپ هایی نیز برای دفاغ از آن تعبیه کرده بودند. کروسینسکی بر آن است که اگر آن جا را به اردوگاهی تبدیل کرده بودند، می توانست برای دفاع از اصفهان به کار گرفته شود، اما با نزدیک شدن افغانان نخستین تدبیری که حکومت مرکزی اتخاذ کرد، دستور تخلیه فرح آباد بود، ولی سربازان توپ ها را با خود نبردند، بلکه دفن کردند. سربازان افغانی که به شناسائی شهر آمده بودند، متوجه شدند که فرح آباد خالی است و در 28 اسفند ماه «آن عمارت زیبا» را که «راحت ترین و مطمئن ترین مکان برای ایجاد اردوگاه بود»، تسخیر کردند. فردای روزی که فرح آباد به دست افغانان افتاد، جلفا نیز آسان تر از آن تسخیر شد. کروسینسکی می گوید که در آن زمان شایعه ای مبنی بر همکاری برخی از ارمنیان با افغانان وجود داشت، اما هم او پس از سنجیدن اعتبار گفته ها و شایعات در این باره ارمنیان را از این اتهام بری می داند. کروسینسکی، در این بخش از گزارش خود، بار دیگر، به مشکل اقلیت های دینی در ایران می پردازد و می گوید، شاه عباس، که راهب یسوعی لهستانی او را «سیاستمداری ماهر» می خواند و در شمار شهریارانی می داند که «برای شکوفا کردن کشور خود به دنیا آمده اند و با نبوغ خود همه چیز را زیر نظر دارند»، برای نیل به مقاصد خود ارمنیان را به خدمت می گرفت و در عوض امتیازاتی به آنان داده بود. با مرگ شاه عباس، جانشینان او بسیاری از آن امتیازات را از آنان باز پس گرفتند، اما هرگز در این کار «چندان اغراق نکرده بودند که در زمان شاه سلطان حسین».

باری، به گفته کروسینسکی وقتی افغانان به نزدیکی جلفا رسیده بودند، ارمنیان از دربار تقاضای کمک و پیشنهاد کردند که در صورت گسیل داشتن سپاهیان، از آنان به خرج خود نگهداری کنند، اما به تقاضا و پیشنهاد آنان پاسخی داده نشد.

ارمنیان به رغم این که کمکی دریافت نکرده بودند، بیش از دو ساعت توانستند در برابر شورشیان افغانی پایداری کنند. پس از دو ساعت، ارمنیان سنگری را که به سرعت آماده کرده بودند، ترک گفتند و حمله متوقف شد، اما افغانان تاریکی شب را غنیمت شمردند و به آنان شبیخون زدند. شکاف بزرگی در حصار جلفا ایجاد کردند و جمعی از سربازان را از آن گذر دادند تا بتوانند آن را خراب کنند، اما نذیرالله که فرماندهی شورشیان را بر عهده داشت، شبانه وارد جلفا نشد. اهالی جلفا ناچار هیاتی را پیش افغانان فرستادند تا به توانند با شرایط مناسبی تسلیم شوند. قرار شد ارمنیان 60 یا 70 هزار تومان پول نقد پرداخت و 50 دختر جوان ارمنی از خاندان های سرشناس را به افغانان تسلیم کنند. کروسینسکی می نویسد که:

دیدن دختران جوان که به آغوش مادران خود پناه می بردند و فریاد ناامیدی سر می دادند، نمایشی سخت رقت انگیز بود.

اهالی جلفا اظهار داشتند که توانایی پرداخت فوری آن مبلغ را ندارند، اما متعهد می شوند که به زودی آن را به پردازند. شورشیان افغانی با قبول تعهد ارمنیان اعلام کردند که به سبب نیاز فوری به پول به خانه ها سرکشی خواهند کرد تا چنان که اشیای با ارزشی پیدا کنند، آن را با خود به برند.

این به اصطلاح سرکشی به خانه ها به غارتی راستین تبدیل شد، با این فرق که کسی کشته نشد، اما افغانان از هیچ خشونت و توحشی که در غارت شهرهای تسخیر شده، معمول است، فروگذار نکردند. در آغاز، از خانه هایی که همه گوشه و کنار آن ها را با دقت کامل جستجو می کردند، همه اشیای زرین و سیمین و جواهرات و دیگر اشیای قیمتی را ربودند و زمانی که دیگر چیزی برای غارت پیدا نمی کردند، صاحب خانه را تحت فشار قرار می دادند تا او را وادار کنند که نهانگاه بقیه اشیاء را به آنان نشان دهد. صاحب خانه ها را از خانه بیرون می کشیدند و جلوی در خانه چندان به کف پای آنان با چوب دستی ضربه می زدند تا یا جای پنهان کردن اشیاء را در خانه خود یا اگر در خانه همسایگان مخفی کرده اند، نشان دهند. تقریبا همه صاحب خانه ها بر اثر اعمال خشونت تسلیم شدند و به خود یا به همسایگان خود خیانت کردند.

با این همه، شورشیان به مردمان بی چیز متعرض نشدند، تنها به گرفتن پول های نقد آنان اکتفا کردند، اما برخی از افراد فقیر توانستند از قبل غارت ثروتمندان مال و منالی پیدا کنند، زیرا افغانان به جواهرات ارزش چندانی قائل نبودند و آن ها را به ثمن بخس می فروختند تا جایی که به نوشته کروسینسکی

با غارت جلفا انقلابی به وقوع پیوست و کسانی که تا آن زمان فقیر بودند به مال و منال رسیدند و آنان که ثروتمند بودند، بی چیز شدند.

به گفته کروسینسکی، بسیاری گمان می بردند که حکومت مرکزی به عمد جلفا را که اهمیتی به آن نمی داد، قربانی نجات پایتخت کرده است، زیرا این توهم وجود داشت که شورشیان افغان پس از غارت ثروت های آن شهر عقب نشینی خواهند کرد و او این نکته را اضافه می کند که به کار گیری ظرافت ها در امور سیاسی وضع مشابهی با استعمال دارو در قلمرو پزشکی دارد یعنی همیشه این خطر وجود دارد که بیش از نیاز به کار گرفته شوند. ایراد این گونه شگردهای مبهم در این است که نخست، امتیازی واقعی و مطمئن به دشمن قائل می شوند، در حالی که نتیجه ای که خود انتظار آن را دارند، همیشه نامطمئن و خیالی است.
 
Oct 18, 2002
14,471
5
Antelope Valley,California
#5

سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی -5

روزهای مرگ

و نابودی در اصفهان

در آستانه سقوط

پادشاهی صفویه



روز عید نوروز، محمود به اصفهان حمله کرد، اما این حمله قرین موفقیت نبود. دو شنبه سوم فروردین، تدارک حمله بزرگ آماده شد، اما بار دیگر شورشیان افغانی عقب رانده شدند و اعلام کردند حاضر به مذاکره هستند. از ارمنیان سرشناس خواستند تا به عنوان میانجی با حکومت مرکزی مذاکره کنند، اما آنان قبول نکردند و بالاخره افغانان به این نتیجه رسیدند که اصفهان را جز از راه محاصره نمی توانند از پای در آورند. در فاصله سوم فروردین ماه تا اواسط اردیبهشت، شورشیان و سپاه حکومت مرکزی در دو سوی پل اصفهان به جلفا اردو زدند و نبردی درگیر نشد. محمود با جاسوسانی که در شهر داشت، آگاهی هایی از وضع سپاه و دربار ایران پیدا می کرد و مقدمات نبرد را تدارک می دید. آن گاه، خواست راهی به سوی پایتخت باز کند، اما عقب رانده شد، ولی در حمله دیگری با مقاومتی روبرو نشد، زیرا سربازان گرجی که مامور پاسداری از پل بودند، مست و خراب به خواب رفته بودند.

سربازان از روی پاسداران گرجی گذشتند و راه را برای نفوذ سپاهیان افغانی باز کردند. سپس، مواضع خود را محکم کردند و راه های خروج از شهر را بستند. تا آن زمان گمان می رفت که شورشیان افغانی به اصفهان حمله نخواهند کرد و به سبب این توهم کوشش چندانی برای امداد به شهر نکرده بودند، اما وقتی متوجه شدند که شورشیان از پل گذشته و شهر را به محاصره خود در آورده اند، از خواب گران بیدار شدند و سعی کردند تدابیری برای یاری رساندن به شهر بیندیشند.



شورشیان افغانی اصفهان را به محاصره در آورده و راه های خروجی از شهر را بسته بودند، اما اختلاف و دو دستگی در دربار و در میان کارگزاران حکومتی هم چنان ادامه داشت. پدر کروسینسکی، با اندکی اغراق، می نویسد که هیچ شهر و روستایی نبود که نخواهد افتخار دفع شورش افغانان نصیب او نشود اما در هر شهر و روستایی دو دستگی حاکم بود و مردم آن ها نمی توانستند در برابر دشمن مشترک متحد شوند. بدین سان، جنگی تمام عیار ممکن نمی شد و تصمیم بر آن شد که گروه هایی از سپاهیان را به مصاف شورشیان به فرستند. مهم ترین گروه، سپاهی مرکب از پنج هزار تن بود که علی مردان خان، حاکم لرستان، فراهم آورده بود، اما برادر همان سردار، از سر حسادت، با استفاده از فرصت غیبت او برای گرد آوردن سپاهیانی تازه نفس، با پرداخت پول سربازان را تطمیع کرد تا به سپاهیان او به پیوندند، ولی خود او که مردی بی تجربه در جنگ بود، در نخستین حمله به سپاه دشمن کشته شد و هریمت در لشکر او افتاد. به گفته کروسینسکی

این جنگ... در ایران، موجب تاسف بسیار شد. زیرا به نظر می آمد که کشور انتظارات بسیاری از این گروه اندک که از سربازان جنگ آزموده فراهم آمده بود، داشت.



شورشیان افغان به پیروزی چشم گیری دست یافتند، همه سپاهیان حکومت مرکزی را به دم تیغ آبداده سپردند و تنها بر کسانی ابقاء کردند که می توانستند پولی هنگفت پرداخت کنند. اهالی بن اصفهان، روستایی که در نزدیکی تختگاه قرار داشت، اعلام کرده بودند که کسانی از افغانان که با اموال به غارت برده خود به آن جا پناهنده شوند، در امان خواهند بود.

بسیاری از افغانان خسته به آن روستا پناهنده شدند، اما اهالی بن اموال را از آنان گرفتند و خودشان را به قتل آوردند. محمود که به خشم آمده بود، با سپاهی عازم روستای بن شد، اما خود او بر اثر پایداری اهالی شکست خورد و جمعی از سربازان او نیز به اسارت درآمدند. محمود نماینده ای پیش شاه فرستاد و از او خواست اهالی بن را از کشتن اسیران باز دارد، اما اسیران پیش از آن به قتل رسیده بودند. محمود نیز در عوض، همه اسیرانی را که در اختیار او بود، به طرز فجیعی به قتل رساند. با این همه، افغانان در موقعیت خوبی قرار نداشتند. سپاهیان حکومت مرکزی تصمیم گرفتند از سمت جلفا و اصفهان به پلی که محل گذر افغانان بود، حمله کنند و شاه به سردار خود دستور داد حمله را آغاز کند، اما این بار نیز سردار که از جاسوسان محمود افغان بود، به بهانه های گوناگون، وقت گذرانی کرد تا فرصت فوت شد. خبر هزیمت سپاهیان علی مردان خان با تاخیر بسیار در این زمان به شهر رسید و حاکم گرجستان نیز اعلام کرد که سپاهی به یاری حکومت مرکزی نخواهد فرستاد.



شورشیان افغان به پل دست یافتند و با قطع همه راه های مواصلاتی، محاصره شهر را تنگ تر کردند، اما برای تصرف آن پیشروی نمی کردند. افغانان گاهی به حمله ای محدود دست می زدند، اما خطری که از جانب آنان شهر را تهدید می کرد، چندان به جد گرفته نمی شد، چندان که این حمله ها مایه تفنن مردم شهر می شد و آنان، با خونسردی، از بالای پنجره خانه خود، به تماشای این منظره می پرداختند. نخستین ماه های محاصره اصفهان به گونه ای گذشت که گویی اتفاقی نیفتاده است، اما شکست های پی در پی نیروهای کمکی که به اصفهان می آمدند، سرانجام اهالی شهر را از خواب گران بیدار کرد و موجب نگرانی شهر و دربار شد. واختانگ، سردار گرجی، از قبول فرماندهی سپاه سر باز زد و دربار متوجه شد که تا زمانی که سردار لایقی در مقام فرماندهی قرار نگیرد، کوشش برای نجات کشور به جایی نخواهد رسید. در این موقع، نظرها به سوی طهماسب میرزا سومین فرزند ارشد شاه جلب شد. دو پسر دیگر شاه نیز پیش از طهماسب میرزا به ولایت عهدی انتخاب شده بودند. میرزا صفی، فرزند ارشد، پس از یک ماه از مقام خود کناره گیری کرده بود، اما دومین پسر شاه را که کاردانی او به رونق بازار خواجه سرایان لطمه وارد می کرد، اینان برکنار کردند و به حرمسرا فرستادند. ولایت عهدی طهماسب میرزا را شاه خود اعلام و او را به مقام جانشینی فرماندهی نیروهای مسلح منصوب کرد. قرار شد ولیعهد از اصفهان خارج شود: پانصد سرباز ورزیده از ایل قاجار همراه او کردند و به رغم این که شهر در محاصره قرار داشت، طهماسب میرزا توانست با گذر از بیراهه ها اصفهان را ترک کند و پس از یک شبانه روز به منطقه امنی رسید.



کار سازمان دهی پایداری در برابر شورشیان آسان نبود. شمار بسیاری از روستائیان، به دنبال شکست های پی در پی سپاهیان حکومتی، خانه های خود را ترک و برخی از آنان نیز به ترکان و لزگیان تمایل پیدا کرده بودند. عده ای نیز به بهانه این که شاه عباس آنان را تنها به مرزبانی گماشته بوده است، از خدمت در ارتش سر باز زدند، اما شمار بسیاری به دنبال شکست های مداوم روحیه خود را از دست داده و به گوشه عزلت خزیده بودند تا توفان بگذرد. به گفته کروسینسکی، «آنان با بی خیالی ناظر جاری شدن سیلابی بودند که قرار بود به زودی در کام آن فرو روند». طهماسب میرزا فرمان هایی صادر می کرد، اما نتیجه ای نمی گرفت. کروسینسکی می نویسد:



از آن جا که کسی از او ترسی به دل راه نمی داد، به فرمان هایی او نیز وقعی نمی گذاشتند و با هر بهانه ای از فرمان او سرپیچی می کردند. بدین سان، اگر چه پنجاه هزار مرد در ارتشی منظم به مرزبانی گماشته شده بودند... اما طهماسب میرزا نتوانست کمکی از آنان دریافت کند.



سپاهی از شاهسون ها نیز وجود داشت که در زمان شاه عباس تشکیل شده بود، اما در زمان جانشینان او توجهی به آنان نشده و در زمان شاه سلطان حسین نیز رتق و فتق امور از سپاه یکسره متروک مانده بود. وانگهی، بیش از صد سال بود که در عوض دفاع از کشور، زمین هایی در اختیار آنان گذاشته شده بود و آنان فراموش کرده بودند که وظیفه ای در قبال حکومت دارند. شمار اندک سربازانی نیز که به ولیعهد سپرده شده بودند، چنان نامنظم و به سبب عدم پرداخت مواجب، فاقد ساز و برگ بودند که از نیمه راه برگشتند. والیان شهرها نیز با سوء استفاده از نابسامانی های کشور، سر از چنبر اطاعت حکومت مرکزی بیرون کرده بودند و طهماسب میرزا نمی توانست انتظار یاری از آنان داشته باشد. به گفته کروسینسکی، «از خروج ولیعهد از اصفهان نیز نتیجه ای عاید تختگاه کشور نشد و شاه تنها توانست شخصی از خاندان سلطنت را برای روز مبادا حفظ کند».



طهماسب میرزا در اوایل خرداد ماه از اصفهان خارج شده بود و سقوط اصفهان در اوایل آبان اتفاق افتاد و در این مدت سپاه چندانی بر او گرد نیامده بود. پدر دو سرسو می گوید: برخی بر آن اند که طهماسب میرزا در پیشبرد کارها اهتمام کافی مبذول نمی داشت، زیرا گمان می کرد که با پایان محاصره بر او همان خواهد رفت که بر دو برادر مهترش رفته بود. به نظر دو سرسو، آن چه این نظر را تائید می کند، این است که زمانی که شاه در اصفهان در محاصره شورشیان افغان بود، طهماسب میرزا از خوشباشی دل نمی کند. سرانجام، اهالی اصفهان که به تنگ آمده بودند، به سوی قصر شاه – که با آغاز محاصره معتکف حرمسرا نبود- هجوم بردند و از او خواستند آنان را به جنگ اعزام کند، اما بررسی این درخواست نیز به یکی از سرداران احاله شد و او به بهانه این که ساعت سعد نیست، از این کار طفره رفت. کار شورش اهالی اصفهان بالا گرفت و آنان از شاه خواستند از قصر بیرون بیاید و خود فرماندهی را بر عهده گیرد.



با هجوم مردم به قصر شاهی و شورش آنان خواجه سرایان به نگهبانان دستور دادند از پنجره های قصر به روی شورشیان تیراندازی کنند. اگر چه این تیراندازی به شورش پایان داد، اما اثر نامطلوب بر تحول آتی حوادث گذاشت، زیرا مردم اصفهان از ترس جان فرار را بر قرار ترجیح دادند و کسانی که حتی به دنبال شیوع قحطی اصفهان را ترک نگفته بودند، با موافقت ضمنی افغانان شهر را ترک گفتند، چندان که شهر از جمعیت خالی و همین امر موجب شد که ادامه پایداری در برابر افغانان ممکن نشود. در این زمان، دو اشتباه اساسی صورت گرفت: نخست این که کارگزاران حکومتی مجبور شدند برای جلوگیری از خالی شدن شهر، خارج شدن اهالی اصفهان را از شهر ممنوع اعلام کنند و دیگر آن که ورود ساکنان روستاها و شهرهای پیرامون اصفهان را به تختگاه آزاد اعلام کردند. پدر دو سرسو، می نویسد که اگر چه اصفهان شهر بزرگی است، اما به سبب ازدحام مردم بیکاره در شهر جای سوزن انداختن نبود.



بهای مواد غذایی تا پایان ماه اردیبهشت مناسب بود. در خرداد ماه اندکی گران تر شد، اما باز هم قابل تحمل بود. مردم اصفهان، در ماه های تیر و مرداد مجبور شدند از گوشت شتر، قاطر، اسب و الاغ تغذیه کنند، اما از آن پس گوشتی در بازار دیده نشد. در پایان این دوره، هر شقه گوشت اسب بر هزار سکه بالغ شد. در ماه های شهریور و مهر، به خوردن سگ و گربه قناعت شد و چندان خوردند که نسل این حیوانات منقرض شد.



پدر کروسینسکی می گوید، زنی را دیدم که گربه ای را گرفته بود و می خواست او را خفه کند. گربه که تلاش می کرد خود را از چنگال او رها کند، با ناخن های خود دست های او را پاره کرده بود، اما آن زن با هر چنگ و دندانی که گربه به او می زد، خطاب به حیوان می گفت: کوشش تو نتیجه ای نخواهد داد؛ من ترا خواهم خورد! در مهر ماه، گندم نایاب و در فاصله یک ماه بهای نان دو برابر شد. برگ و پوست درختان را وزن کرده، می فروختند. حتی ریشه خشک شده درختان را نیز آرد، با جو مخلوط و از آن نان تهیه می کردند. چرم کفش های کهنه را در آب جوشانده و می خوردند و مدت زمانی، یکی از غذاهای رایج به شمار می آمد. از آن پس، نوبت به خوردن گوشت انسان رسید. کوچه ها پر از اجساد مردگان بود و برخی در خفا گوشت آن ها را بریده، می خوردند و به گزارش کروسینسکی حتی مادرانی بچه خود را خورده بودند. وضع در اصفهان چنان وخیم بود که مرده ها را دفن نمی کردند، بلکه آن ها را در کوچه ها رها می کردند و مردم مجبور بودند از روی اجساد در حال متلاشی شدن گذر کنند و به گفته پدر دو سرسو، به تدریج، این نیز امری عادی تلقی شد. هم او می افزاید که در هر شهر دیگری، این وضع می توانست به نابودی کامل شهر بینجامد، اما نزهت هوای اصفهان مانع از این امر شد. شمار کثیری از اجساد مردگان را نیز در زاینده رود اندختند و شمار آن ها چنان زیاد بود که آب رودخانه به کلی آلوده شد تا جایی که تا یک سال تمام قابل استفاده نبود.
 
Oct 18, 2002
14,471
5
Antelope Valley,California
#6
سقوط اصفهان- 6

اجساد

قتل عام شدگان

در میدان شاه اصفهان



در کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران، در کنار گزارش های کلی درباره اوضاع اصفهان، دو داستان جالب توجه نیز آمده است. کروسینسکی می گوید که یکی از بزرگان شهر، به تدریج، همه دارایی خود را برای نیازهای خانواده خود فروخته بود. زمانی که دیگر آهی در بساط نمانده بود، او تصمیم گرفت دست به کاری بزند که خانواده او دچار عسرت نشود، غذائی لذیذ فراهم آورد و بی آن که کسی از خانواده او به مطلب پی ببرد، سمی بسیار در آن وارد کرد و همه اعضای خانواده بر اثر خوردن آن غذا از میان رفتند. شمار ساکنان اصفهان، که پیش از یورش افغانان بالغ بر یک میلیون نفر بودند، پس از سقوط شهر، به صد هزار نفر نمی رسید و این در حالی بود که در جنگ تنها 20 هزار نفر کشته شده بود. از افغانان با وجود این که آنان در تیررس سربازان حکومتی قرار داشتند، از زمان محاصره اصفهان کسی کشته نشده بود. کروسینسکی شمار توپ های سپاهیان ایران را چهارصد عراده برآورد می کند و می گوید با این که خدمه هر یک از آن ها چهارصد توپ شلیک کرده بودند و شمار گلوله های پرتاپ شده به صد و شصت هزار توپ بالغ می شد، اما استفاده سربازان از توپ با چنان ناشیگری بود که حتی چهارصد سرباز افغانی را نیز نتوانست از میان بردارد.



شاه سلطان حسین حاضر به تسلیم شد، اما محمود افغان برای این که شهر را در حالت فقر و فلاکت باقی بگذارد، به وقت گذرانی پرداخت. محمود می توانست در آبان ماه اصفهان را به تصرف خود در آورد. حتی سرداران او نیز توصیه کرده بودند که اصفهان را تصرف کند، اما محمود وقت گذرانی را ترجیح داد. او به خوبی می دانست که خطری او را تهدید نمی کند. محمود هدف دیگری را دنبال می کرد و آن این بود که با انتقال مسالمت آمیز قدرت، همه گنجینه های شاه و بزرگان را دست نخورده به چنگ خود در آورد. محمود افغان، از سوئی، از اصرار سرداران خود برای تصرف اصفهان طفره می رفت، اما از سوی دیگر، مذاکرات با دربار در خفا ادامه داشت و چون قحطی به دربار نیز رسوخ پیدا کرده بود، شاه پیشنهاد کرد از سلطنت کناره گیری کند. پدر دو سرسو می نویسد که «علاقه شاه به پایین آمدن از تخت سلطنت بیشتر از علاقه محمود به جلوس بر تخت سلطنت بود». سرانجام، در آخرین روز مهر ماه، شاه، سراسیمه، لباس سیاه بر تن کرد و پیاده از قصر خود بیرون آمد. او در کوچه های اصفهان به گشت و گذار پرداخت، با صدای بلند ندبه و زاری و از مردم طلب عفو کرد. این رفتار شاه مایه تسلی مردم شد و همه بر حال او رقت آوردند و گریه سر دادند. آنگاه شاه به قصر بازگشت و روز بعد، رسولی به اردوگاه افغانان گسیل داشت تا درباره مواد مقاوله نامه با آنان مذاکره کند. قرار شد، روز دوم آبان ماه، شاه برای کناره گیری از سلطنت به اردوگاه شورشیان برود، اما از آن جا که بر اثر محاصره، در دربار اسبی باقی نمانده بود، اسبی از اردوگاه افغانان به دربار فرستاده شد و شاه سلطان حسین برای واپسین بار به عنوان شاه از قصر بیرون آمد. کروسینسکی درباره این چشم انداز رقت انگیز می نویسد:



اگر چه ذهن مردم برای چنین مراسمی آمادگی لازم را پیدا کرده بود، اما آنان تاب تماشای آن را نیاوردند. در حقیقت، مردم مانند دو روز پیش از آن که به گریه و زاری پرداخته بودند، از خود بی خود نشدند: سکوتی سنگین و مرگبار که رقت انگیز تر و پرمعناتر بود، جانشین گریه و زاری شده بود و در نگاه سرگردان و بهت زده انبوه مردم که قلبشان فشرده شده بود و از شکایت دم فرو بسته بودند، شگفتی، ترحم، درماندگی و ناامیدی خوانده می شد.

شاه سلطان حسین، در نهایت سرافکندگی به سوی فرح آباد رهسپار شد. اطرافیان شاه و بزرگان کشور کوشش کردند محمود را قانع کنند که بهتر است برای ادای احترام به پیشواز شاه برود، اما او نپذیرفت. آن گاه که شاه به قصر رسید، محمود در یکی از تالارهای فرح آباد منتظر ورود او بود. شاه به محض دیدن محمود، دست های خود را گشود، به سوی محمود شتافت و روی او را بوسید. آن گاه، تاج شاهی را بر سر او گذاشت و محمود را رسما جانشین خود اعلام کرد. شاه از محمود خواست او را پدر خود بداند، زنان او را محترم دارد، شاهزادگان را برادران خود بداند، برابر رسم دربار ایران، حرمسرا را در رفاه نگاه دارد و کشور را به خوبی اداره کند. رفتار شاه موجب ملایمت محمود افغان شد و به گفته پدر دو سرسو «حالتی انسانی به خود گرفت» و از شاه خواست روی نیمکتی در کنار او بنشیند. در این موقع، شاه فرمانی را مبنی بر این که حکومت کشور خود را به محمود افغان و خانواده او تفویض می کند، از آستین در آورد که به توشیح خود او و امضای وزیران رسیده بود. آن گاه، بزرگان کشور و قوم در برابر شاه جدید سر فرود آوردند و برابر رسوم دربار ایران بر زانوی او بوسه دادند. همان روز، اصفهان به تصرف سربازان افغانی درآمد و افغانان بی آن که در جنگی تمام عیار درگیر شده باشند، بر شهر دست یافتند. روز سوم فروردین، شاه جدید در معیت وزیران و بزرگان کشور، به اصفهان وارد شد، در حالی که شاه سلطان حسین همراه گروهی از نگهبانان افغانی از مسیر دیگری به تختگاه برگشت. محمود افغان با شکوه تمام وارد تختگاه ایران شد، آن گاه به قصر شاه رفت و بر تخت شاهی نشست و همه وزیران، خواجه سرایان و بزرگان سوگند وفاداری یاد کردند. محمود پس از نشستن بر تخت سلطنت برای حسن اجرای عدالت فرمانی صادر کرد، که به گفته کروسینسکی، «از غاصبی چون او انتظار نمی رفت»، و سپس دستور داد اموال کسانی را که برای او جاسوسی کرده بودند، مصادره کنند؛ خود آنان را به قتل رساندند و جسد آنان را به عنوان خائنین به کشور در کوچه های اصفهان انداختند. او تنها محمد ولی خان، حاکم هویزه و سردار شاه را بخشید، زیرا گویا سوگند یاد کرده بود که او را نکشد، اما او را به حبس ابد محکوم و اموال او را مصادره و حکومت هویزه را به عمو زاده او تفویض کرد که در سپاه افغانان خدمت کرده بود. کروسینسکی می نویسد:



محمود افغان در این باره آشکارا اعلام کرد که از کسانی که به شاه خود خیانت کرده بودند، انتظاری نمی توانست داشته باشد و اگر شرایط مقتضی باشد، به خود او نیز خیانت خواهند کرد.



محمود افغان پی برده بود که برای حسن اداره امور نباید به ترکیب حکومت دست بزند، زیرا اطرافیان او قادر به اداره کشور نبودند و ایرانیان نیز بیگانگان را در راس امور قبول نمی کردند، او اعتمادالدوله و دیگر وزیران را در مقامات خود ابقاء کرد، اما برای هر یک از آنان معاونی از افغانان گماشت و به نظر کروسینسکی از این کار دو نفع می برد: نخست، نظارت دائم بر امور و اطلاع از جریان آن ها از طریق افغانان و دیگر، آموزش دادن به افغانان. محمود تنها دیوان بیگی را که مردی فاسد بود، از کار برکنار کرد. تنها مانعی که بر سر راه سلطنت محمود در ایران وجود داشت، طهماسب میرزا بود. محمود سرداری به نام امان الله را با سپاهی که از هشت هزار مرد جنگی تشکیل شده بود، به قزوین گسیل داشت تا آن شهر را که پیش از آن پایتخت صفویان بود، به تصرف در آورد و در این صورت تسلط او بر بخش بزرگی از ایران گسترش می یافت. این لشکر در مهر ماه عازم قزوین شد. طهماسب میرزا با شنیدن این خبر شهر را ترک گفت و به تبریز عقب نشینی کرد. مردم قزوین که بلا دفاع مانده بودند، تن به تسلیم دادند و امان الله که خود را حاکم بلامنازع می دید، دست به غارت گشود و در این کار افراط کرد. مردم که به جان آمده بودند، طرحی را آماده کردند تا افغانان را از دم تیغ بگذرانند. قرار شد پیش از سپیده دم با صدای نخستین شیپوری که خبر از باز شدن حمام ها می داد، در نقاط مختلف شهر بر سر آنان ریخته و همه را به قتل برسانند، اما شبی که قرار بود قتل عام افغانان عملی شود، به نظر رسید که در میان افغانان تحرکات مشکوکی وجود دارد. اهالی قزوین به گمان این که آنان به توطئه پی برده اند، پیش از موعد بر سر آنان ریختند و چهار هزار تن از افغانان را که غافلگیر شده بودند، به دم تیغ سپردند و دیگران با بر جا گذاشتن اموالی که به غارت برده بودند، فرار کردند.



مردم قزوین، کسانی را مامور کرده بودند که در صورت فرار احتمالی افغانان راه را بر آنان ببندند، شاید، طهماسب میرزا هم در جریان توطئه قرار داشت و بر سر راه آنان کمین کرده بود و این جمع توانستند به موقع بقیه السیف شورشیان افغانی را از دم تیغ بگذرانند و آن گاه طهماسب میرزا با سپاهیان خود راه اصفهان را در پیش گرفت. این شاهزاده گمان می برد که با نزدیک شدن او به حوالی تختگاه مردم اصفهان بر افغانان شوریده و آنان را بیرون خواهند کرد. از گروه امان الله که از سربازان زبده محمود افغان تشکیل شده بود، چهار هزار تن در قزوین کشته شدند و از چهار هزار نفر بقیه، پانصد نفر راه قندهار را در پیش گرفتند و اکثر سربازان باقی مانده نیز بر اثر جراحات و سرما جان سپردند و تنها به زحمت هزار نفر به اصفهان باز گشتند. خود امان الله زخمی شده بود، اما پزشکی فرانسوی او را معالجه کرد، ولی همه آنچه را که به غارت برده بود، از دست داد. کروسینسکی می نویسد:



سر در گمی ناشی از انتشار خبر شکست افغانان، و مشاهده وضع رقت انگیز شمار اندک سربازانی که نجات پیدا کرده بودند، چنان بود که اگر ایرانیان اصفهان با استفاده از فرصت به قیامی همگانی دست زده بودند، می توانستند بر دشمن خود فایق آیند، اما از آن جا که کسی نبود که رهبری مردم را بر عهده بگیرد و هر کسی نسبت به دیگران سوء ظن داشت و حتی هر کسی به دیگری خیانت می کرد، فرصتی به افغانان داد که قوای خود را تجدید و بار دیگر به خود اعتماد پیدا کنند و محمود توانست فاجعه ای خونین و خشونت بار بیافریند که از آن پس اتفاق افتاد.



محمود افغان پی برده بود که با شمار اندک افغانی که در اصفهان مانده بودند و شمار آنان به یک دهم ساکنان اصفهان – پس از آن همه مهاجرت ها، قتل ها و قحطی ها- نمی رسید، بقا و دوام او در اصفهان ممکن نخواهد شد، بنابراین، تصمیم گرفت، اکثر اهالی اصفهان را از دم تیغ بگذراند. او کس فرستاد تا سیصد تن از بزرگان و اعیان شهر را به مهمانی دعوت کند و آن گاه همه آن سیصد تن را به محض ورود به قصر شاهی کشت و جسد آنان را در میدان شاه انداخت و دستور داد فرزندان همان کسان را نیز خفه کنند. دویست تن از جوانان خاندان های بزرگ ایرانی و گرجی را که در مدرسه ای تعلیم داده می شدند، به بیرون شهر آوردند، آن گاه آنان را به حال خود رها کردند تا فرار کنند و وقتی آن جوانان پا به فرار گذاشتند، افغانان آنان را به قصد شکار مانند حیوانات وحشی دنبال کردند. بدین سان، افغانان پیکر همه آن جوانان را با تیر سوراخ کردند و کسی از آنان نتوانست جان سالم به در ببرد. کروسینسکی می نویسد که شایع کردند که آن جوانان دسیسه ای چیده بودند، اما به گفته هم او هیچ قرینه ای بر این امر وجود نداشت. محمود افغان که کروسینسکی او را بیشتر «محمود غاصب» می خواند، تصمیم گرفته بود، برای بقای خود اهالی اصفهان را قتل عام کند. از میان گارد شاهی و دیگر سربازان ایرانی سه هزار نفر سوگند وفاداری به محمود یاد کرده و به سپاهیان او پیوسته بودند. محمود غاصب، در ادامه اجرای نقشه خود برای قتل عام اهالی اصفهان، آنان را برای صرف غذا به قصر شاهی دعوت کرد و آن گاه سربازان افغانی برسر آنان ریختند و همه سه هزار نفر را در حال صرف غذا به قتل رساندند. کروسینسکی می نویسد:



تردیدی نیست که در چنین موقعیتی، محمود غاصب به کاری پر مخاطره دست می زد و اگر قربانیان نگون بخت او با دیدن این که آنان را خلع سلاح می کنند، از خود دفاع می کردند، می توانستند به شورشی دامن بزنند که در سایه آن اهالی شهر قیام کنند و بر همه افغانان فائق آیند.



در جریان این قتل عام، شورشیان افغان چندان از اهالی اصفهان را کشتند که خانه های بسیاری خالی از سکنه ماند و از آن جا که جسدها را در باغچه خانه ها می انداختند، حتی در دور ست ترین محله های شهر نیز باغچه ای خالی پیدا نمی شد. به گفته کروسینسکی، «شمار کسانی که در این قتل عام کشته شدند، از مجموع کسانی که در فاصله شکست گلناباد تا پایان محاصره اصفهان کشته شده بودند، بیشتر بود.» و هم او می افزاید که توطئه قزوین، اگر در هماهنگی با اصفهان تهیه دیده شده بود، می توانست نابودی افغانان را به دنبال داشته باشد، اما کاری را که ایرانیان می بایست انجام می دادند، ندادند و افغانی غاصب فرض را بر انجام آن گذاشت.



حتی این قتل عام نیز موجب اطمینان محمود افغان نشد و خواست بقایای جمعیت اصفهان را کوچانده و بیگانگان را در شهر ساکن کند. در آغاز، فرمان داد مانع خروج اهالی اصفهان از شهر نشوند، اما در خفا طرح کشتار عمومی را دنبال می کرد. اهالی اصفهان به اقداماتی علیه شورشیان افغانی دست زدند و کروسینسکی بر آن است که اگر طهماسب میرزا که مشغول خوشگذرانی و خوشباشی بود، به یاری آنان شتافته بود، می توانست در اصفهان «انقلابی بزرگ» ایجاد کند.



شورشیان افغان بر اثر کمبود مواد غذایی مجبور شدند برای تهیه آذوقه به روستاها رو کنند و شخصی به نام تذیرالله که راهزنی کارآموزده بود، مامور شد تا با سه هزار مرد به روستاهای ایالت اصفهان سرکشی و روستائیان را مجبور به ارسال آذوقه به شهر کند. ساکنان برخی از روستاها به اختیار خود آن چه در توان داشتند، تسلیم کردند، اما روستاهایی که اهالی آن ها اندک پایداری از خود نشان دادند، به بردگی فروخته شدند. زمانی که نذیرالله با مقاومت بیشتر مواجه شد، تصمیم گرفت ناحیه شمال غربی اصفهان را در پیش گیرد و پس از طی مسافتی بالغ بر دویست فرسخ به دهات و شهرهایی رسید که خبر سقوط اصفهان به گوش ساکنان آن نرسیده بود و این جماعت از دیدن راهزنان افغانی دچار وحشت شدند و آن چه در اختیار داشتنند به رهبر آنان تسلیم کردند. نذیرالله پس از سه ماه قتل، راهزنی و غارت، با پنجاه هزار نفر شتر که بار آن ها آذوقه و غنیمت های دیگر بود، به اصفهان بازگشت و بدین سان به گفته کروسینسکی اصفهان از «قحطی دوم» نجات پیدا کرد و عجب این که در مسافت بالغ بر چهارصد فرسخ رفت و برگشت با مقاومت جدی رو به رو نشد. کروسینسکی می نویسد:

... هر کس می کوشید خود را به جای امنی برساند و از آن جا بی خیال، غارت اموال خود را که به دست مشتی وحشی انجام می شد و کسی را یارای مقاومت در برابر آنان نبود، تماشا می کرد
 
Oct 18, 2002
14,471
5
Antelope Valley,California
#7

سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی -7

دهها هزار شتر

افغان ها را

به اصفهان آوردند



تنها کسی که به خود جرات داد در برابر چپاولگران محمود افغان مقاومت کند، مردی بود که سرپرستی اسب های شاهی را بر عهده داشت. او که دو هزار نفر را زیر فرمان خود داشت و مامور پرورش اسب های شاه بود، به افغانان حمله برد و شترهای بسیاری را با بار آن ها به غنیمت گرفت. یکی از مهم ترین فایدهای لشکرکشی نذیرالله برای محمود افغان این بود که این راهزن کسانی بسیاری را مجبور کرده بود با او به اصفهان بیایند و بدین سان اصفهان که خالی از سکنه شده بود، ساکنان جدیدی پیدا کرد، اما با وصف این، جمعیت شهر بسیار کاهش پیدا کرده بود. وانگهی، به تدریج، سربازان افغانی که بر اثر غارت به رفاهی دست یافته بودند و وظیفه خود را تمام شده می دانستند، هوای یار و دیار به سرشان زد و گروه هایی از آنان راه قندهار را در پیش گرفتند. محمود که با خطری جدی مواجه شده بود، برای جلوگیری از فرار سربازان دستور داد خانواده های آنان را به اصفهان منتقل کنند. 8 هزار شتر به قندهار فرستادند و قرار شد با شترهایی که در قندهار وجود داشتند و نفرات دیگری که می توانستند بر سر راه به قندهار به غنیمت بگیرند، خانواده های افغانی به تختگاه انتقال داده شدند. به گفته کروسینسکی، نخستین کاروان مرکب از 30 هزار شتر بود که پس از سه ماه راهپیمائی به اصفهان وارد شد. در دو سال آتی نیز مهاجرت هایی به اصفهان صورت گرفت، اما باز هم کمبود جمعیت اصفهان جبران نشد. واپسین کاروانی که در زمان حیات محمود به اصفهان رسید، مرکب از 3 هزار شتر بود و مادر محمود نیز همراه این کاروان به اصفهان آمد. این زن که پس از مرگ میرویس، پدر محمود افغان، به عقد امیری از ینی چریان بنام عثمان پاشا در آمده بود، در قندهار مانده بود، اما سرانجام او نیز تصمیم به مهاجرت گرفت. او مانند دیگر مهاجران بر شتری سوار بود و تنها فرقی که این شتر با دیگر شتران داشت، این بود که روی کوهان حیوان را با پارچه ای ارغوانی پوشانده بودند. کروسینسکی در باره چشم انداز رقت انگیز ورود مادر محمود افغان که خود در میدان شاه شاهد عینی آن بوده است می نویسد:



مادر شاه جدید، نیمه برهنه و بسیار ژولیده، در لباس کمی که بر تن داشت، بی آن که همراهانی، اعم از زنان، امیران سپاه و خدمه داشته باشد، سوار بر مرکبی، در حالی که با حرص و ولع بسیار کلمی را که با دو دست گرفته بود گاز می زد، از میدانی که در ورودی قصر در آن قرار داشت، گذر کرد: او بیشتر به عجوزه ای هزار داماد می مانست تا به مادر شاهی بزرگ!



کروسینسکی بر آن است که اقدام محمود افغان در کوچاندن گسترده خانواده های سربازان افغانی به تختگاه صفویان به معنای این بود که او خود را از جانب ایرانیان در خطر نمی دید، زیرا در فاصله قندهار تا اصفهان افغانان حتی بر یک وجب از خاک ایران تسلط نداشتند و سیستان دژ مستحکم آن نیز در مسیر کاروان ها قرار داشت، اما ایرانیان در چنان وضع روحی اسفناکی بودند که هرگز جرات نکردند به کاروان های مهاجران افغانی آسیبی برسانند. بدین سان، بر شمار سربازان افغانی افزوده شد و همین امر موجب شد آنان به لشکرکشی های جدیدی به پردازند.

محاصره اصفهان به درازا کشید، اما پس از سقوط تختگاه صفویان، شورشیان افغانی که جز آن شهر در تصرف نداشتند، خود در حصار شهر محبوس شدند. اقتدار آنان از محدوده حصار اصفهان فراتر نرفت و شورشیان گویی در این حصار در محاصره بودند. جماعتی که نذیرالله به اصفهان کوچانده بود، از افغانان تبعیت نمی کردند. سرانجام، نذیرالله که سرداری شجاع بود و به گفته کروسینسکی هم چون «رعدی» بر دشمنان خود فرود می آمد، در لشکرکشی کشته شد و همه شهرها و روستاهایی که او غارت کرده بود، سر به شورش برداشتند. شورشیان افغانی برای شکستن محاصره ناچار به استراتژی گسترش سلطه خود بر بخش های دیگری از ایران روی آوردند و لشکری را به شیراز اعزام کردند. محاصره شیراز مانند اصفهان به درازا کشید و سرانجام پس از هشت ماه سقوط کرد. در این محاصره بیش از دو هزار از شورشیان و به همان تعداد از سربازان پادگان شیراز کشته شد. آنگاه، چهارصد نفر از سربازان افغانی به سوی خلیج فارس اعزام شدند و توانستند تا نزدیکی های بندر عباس نفوذ کنند، اما آب و هوای نامساعد آنان را از پیشروی بازداشت
 
Oct 18, 2002
14,471
5
Antelope Valley,California
#8
سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی -8

مردم یزد

جام زهر شکست را

بدست محمود افغان دادند



دوره کوتاه، اما شرشار از خشونت، بیداد و وحشیگری و جنایت محمود افغان در ایران که در زمان مرگ بیش از 26 سال نداشت، با شدت یافتن جنون و جذام او به پایان رسید. پدر کروسینسکی که محمود را می شناخت، تصویری که از ظاهر او به دست داده است او می نویسد:

محمود قدی کوتاه و هیکلی چاق داشت. صورت او دراز، بینی او پهن، چشمانش ریزه و کمی چپ بود، با نگاهی وحشی. از هیکل او زمختی و خشونت می بارید. گردن او چنان کوتاه بود که گویی سر به بدن چسبیده است. چانه او کم ریش و اندک ریش او مایل به سرخی بود.



ادامه سقوط اصفهان قسمت هشتم:

محمود افغان می دانست که اگر نتواند بخش های دیگری از ایران را به تصرف خود در آورد، در حصار اصفهان به محاصره خواهد افتاد. در آغاز یورش به اصفهان، محمود بر سر راه خود، از کنار یزد گذشته و به سبب پایداری مردم نتوانسته بود آن شهر را به تصرف خود درآورد. با استفاده از فرصت، محمود، برای جبران شکست خود در مناطق جنوبی ایران که به سبب بدی آب و هوا نتوانسته بود به آن جا رسوخ کند، بار دیگر، با سپاهی گران به یزد لشکر کشید. اهالی یزد، از پیش از قصد محمود افغان آگاهی پیدا کرده بودند و از این رو، به موقع، روستاهای اطراف شهر را از سکنه خالی و همه تدارکات و آذوقه موجود را از دسترس او خارج کردند و با خود بردند. در بسیاری از شهرهای ایران محمود افغان جاسوسانی گمارده بود؛ اهالی یزد آن جاسوسان را نیز به موقع اسیر و امکان خبر چینی را از میان برده بودند. محمود در زمستان سال 1724 به دروازه شهر رسید و چون از نظر آذوقه و تدارکات خود را در مضیقه دید، مجبور شد پیش از موقع دستور حمله عمومی را صادر کند. شورشیان افغان که نمی دانستند جاسوسان آنان گرفتار و امکانات عملیات از آنان سلب شده است، در برابر پایداری اهالی یزد نتوانستند دوام بیاورند، مجبور به عقب نشینی شدند و هزیمت در لشکریان محمود افغان افتاد، اما اهالی یزد هزیمتیان را به حال خود رها نکردند، شورشیان افغانی را دنبال کردند و بسیاری از آنان را از دم تیغ آبداده گذراندند. در این شکست بسیاری از ساز و برگ افغانان به دست اهالی یزد افتاد و محمود از این شکست که انتظار آن را نداشت، سخت برآشفته و آن را نشانه خشم خداوند دانست و تصمیم گرفت برای فرونشاندن غضب الهی دست به اعتکاف و عبادت بزند. به غاری رفت و مدت چهل روز روزه داری و شب زنده داری پیشه کرد، به اندک آب و نانی قناعت کرد و به ذکر دایم پرداخت. این اعتکاف اثرات نامطلوبی بر روحیه محمود گذاشت و کار او را به جنون کشاند. پدر کروسینسکی می نویسد:

این گونه اعتکاف باید چهل روز ادامه یابد و محمود نیز چنان کرد، اما در پایان مدت، رنگ پریده، آشفته، ناتوان و در حالی که به شبحی تبدیل شده بود، از غار بیرون آمد. حاصل این کار خرافی آن بود که محمود عقل خود را از دست داد و مشاعر او دستخوش چنان اختلالی شد که هرگز بهبود نیافت و پیش از آن که به بهای زندگی او تمام شود، موجب از دست رفتن تاج و تخت او شد. از آن پس، محمود به مردی نگران و غضبناک تبدیل شد که به همه چیز سوء ظن داشت و از همه فرار می کرد، نسبت به نزدیک ترین دوستان خود حسادت می ورزید و تصور می کرد که هر کس به او نزدیک می شود قصد جان و تاج و تخت او را دارد.

در همین زمان، میرزا صفی، یکی از پسران شاه سلطان حسین که در آغاز به جانشینی او انتخاب شده بود، بر محمود شورید و این امر محمود غاصب را سخت برآشفت. کروسینسکی می نویسد که این شاهزاده توانسته بود از حرمسرا فرار کرده و به کوه های بختیاری پناهنده شود و پدر دو سرسو،که یادداشت های راهب لهستانی را سه سال پس از همین واقعه به چاپ رسانده، می نویسد که گفته می شود که صفی میرزا هنوز هم زنده است. باری، محمود برای جلوگیری از تکرار فرار شاهزادگان، تصمیم گرفت کا را یکسره کند. او در شب 17 بهمن سال 1725، پس از صرف شام، دستور داد همه شاهزادگان را به یکی از حیاط های قصر هدایت کنند. در میان شاهزادگان، سه تن از عموهای کهنسال شاه نیز قرار داشتند. نخست، دست های آنان را با کمربندشان از پشت بستند و آن گاه، محمود به یاری دو تن از همراهان خود همه آنان را از دم تیغ گذراند. تنها دو تن از شاهزادگان خردسال از این کشتار بیرحمانه جان به در بردند، زیرا شاه سلطان حسین در اثنای کشتار وارد حیاط شد و دو کودک خردسال به سوی او دویدند. شاه که از دیدن قتل عام شاهزادگان سخت برآشفته بود، به محمود متعرض شد و دو شاهزاده خردسال را در بغل گرفت، اما افغانان که می خواستند آن دو را نیز خفه کنند، به سوی شاه حمله ور شدند و دست شاه را نیز مجروح کردند. کروسینسکی می نویسد که شمار کشته شدگان به درستی معلوم نیست، اما 140 و حتی بیشتر نیز گفته اند. راهب لهستانی می نویسد که از کثرت شمار شاهزادگان نباید شگفت زده شد، زیرا به دنبال این واقعه، نشانه های خبط دماغ محمود آشکار تر شد و پزشکان افغانی در علاج او در ماندند و از یک کشیش ارمنی خواسته شد که در کنار بستر محمود آیه هایی از «انجیل سرخ» قرائت کند. در ایران اعتقاد عجیبی به این کار وجود داشت و گفته می شد که بیماران بسیاری با این درمان بهبود یافته اند. روحانیان ارمنی با لباس های مذهبی و شمعی در دست وارد کاخ شدند و جمعیت بسیاری از آنان استقبال به عمل آوردند. به محض این که حال محمود کمی بهبود یافت، مبلغ دو هزار تومان به اهالی جلفا فرستاد و به آنان قول داد که اگر خداوند بهبودی کامل را به او بازگرداند، همه آن چه از آنان به غارت برده است، به صاحبانش باز پس خواهد داد.

این بهبودی حال دماغی محمود دراز نپایید و پیرایه فلج- یا چنان که برخی گفته اند، جذام- نیز بر خبط دعاغ او بسته شد. نیمی از بدن او پوسید و چنان انقلابی در امعاء و احشای او پدیدار شد که نجاسات محمود متوجه خود او می شد و گوشت و پوست دست های خود را با دندان می درید.

در این میان، طهماسب میرزا که سپاهی مرکب از پانزده هزار مرد در اختیار داشت، بار دیگر، در نزدیکی قزوین حمله یکی از سرداران افغانی را دفع کرد و سران شورشی افغانی دریافتند که با وضعی که برای محمود پیش آمده است، باید جانشینی برای او انتخاب کنند. جانشین طبیعی محمود برادر او می توانست باشد، اما او در قندهار به سر می برد و آمدن از قندهار به اصفهان مستلزم به چهار ماه زمان بود، در حالی که راه ها نیز از امنیت کامل برخوردار نبود. ناچار، اشرف، عموزاده او که در اصفهان زندانی بود، به عنوان جانشین پیشنهاد شد. اشرف، پسر برادر میرویس بود و این برادر به دنبال مرگ میرویس، چنان که پیش از این گفتیم، در آغاز جانشین او شده بود، اما محمود سر او را برید و خود به جای پدر نشست. اشرف کینه پدر را اگر چه پنهان می کرد، اما به دل نگاه داشته بود. در جریان محاصره اصفهان، اشرف ملایمت بیشتری از خود نشان می داد و بر آن بود که باید به پیشنهاد صلح شاه سلطان حسین تن در داد و حتی او زمانی که شاه نیز دچار کمبود مواد غذائی شد، چهل و دو هزار کیلو گندم به دربار فرستاد. وانگهی، او به دربار پیغام داده بود که در عوض دریافت پول حاضر است با سپاهیان خود به دربار ملحق شود، اما چون دربار ایران نتوانست به موقع تصمیم قاطع اتخاذ کند، فرصت مناسب از دست رفت و زمانی که خواستند با او تماس مجدد برقرار کنند، اشرف حاضر نشد. راز تماس ها در پرده نماند و وقتی به گوش محمود رسید، با استفاده از فرصت محاصره اصفهان او را به بهانه ماموریتی دور کرد، اما به محض این که بر تخت سلطنت رسید، اشرف را گرفت و زندانی کرد. با خبط دماغ محمود، سر دسته شورشیان افغان، ناچار اشرف را از زندان آزاد کردند و او بر تخت سلطنت نشاندند.

دوره کوتاه، اما شرشار از خشونت، بیداد و وحشیگری و جنایت محمود افغان در ایران که در زمان مرگ، بیش از بیست و شش سال نداشت، با شدت یافتن جنون و خبط دماغ او به پایان رسید. پدر کروسینسکی که محمود را می شناخت، تصویری که از ظاهر او به دست داده است او می نویسد:

محمود قدی کوتاه و هیکلی چاق داشت. صورت او دراز، بینی او پهن، چشمانش ریزه و کمی چپ بود، با نگاهی وحشی. از هیکل او زمختی و خشونت می بارید. گردن او چنان کوتاه بود که گویی سر به بدن چسبیده است. چانه او کم ریش و اندک ریش او مایل به سرخی بود. محمود عادت داشت مانند کسی که در رویایی فرو رفته است، چشم بر زمین بدوزد... هر روز، پنچ گوسفند پای بسته پیش او می آوردند و او آن ها را با شمشیر خود از میان نصف می کرد.
 

Sly

Elite Member
Oct 18, 2002
28,748
878
#9
Extremely interesting!

It seems even in the past, we were our own worst enemy. As it seems in the text, if we had been united, without any traitors, the Afghans would have never been able to invade Iran. Dame Nader shah garm for throwing them out.
 
Oct 18, 2002
14,471
5
Antelope Valley,California
#10
Extremely interesting!

It seems even in the past, we were our own worst enemy. As it seems in the text, if we had been united, without any traitors, the Afghans would have never been able to invade Iran. Dame Nader shah garm for throwing them out.
It is also interesting to compare the parallels with the current Shite government...I like the part : Chiregi khaje sarayan dar darbar= Control of Hojatieh in beit rahbari
 

Sly

Elite Member
Oct 18, 2002
28,748
878
#11
biAzar jan, I've come to think that from everything done in our history you can draw parallels with today. From the last lousy Safavi king to Qajars and to today. Either the rulers have been "chapavolgar" and cruel or they were "biorzeh". If we had any decent person to rely on, either we killed them (Amir Kabir) or we threw them away (Mosaddegh, etc.). I mean honestly, is there anything right in this country? Has there ever been?

BTW, thanks for the very interesting posts.
 

Chinaski

Elite Member
Jun 14, 2005
12,269
352
#12
Sly jaan, this is what saddens me the most. I always had a huge interesst in history in general and i started with Iran around 15 years ago. What i have come across by reading all those books and articles was one thing thats been a characteristic of this mellat since even the pre-islamic time: Khiaanat. This is why this mellat is still living in fear of being sold out to someone or being exposed to a regime,...this is why we still dont know the feeling of telling our opinion and open up ourselves in infront of others without feeling that deep rooted fear of getting betrayed.

The other thing is that this country still managed to produce extremely, talented, heroic, good and wise persons who unfortunately again and again got betrayed or killed by the iranians themselves. Mazdak, Maziar, Babak, Mani..where just a few of them from the ancient times, we had someone like Mossadegh in new ages but all these guys are exposed to heavy defamation of character up until today because of various political agendas many iranians still follow. How should someone feel when he reads about that dirty traitor Afshin who betrayed his own friend Babak va az doosti o aashenaaishoon estefaade kard o dast baste tahvile araab daad. We have here people -and everybody knows who i mean- they wont hesitate to report half of this site to IR instances if there were any kind of benefit to be gained, some of them would even report you without expecting anything in return just to get rid of a different mind who opposes their regime, their religion, their ignorance and stupidity. Not one single of these guys and millions of others in Iran would see you as a hamvatan when it comes down to report you to some IR instances which could make you end up getting up the crane Not one single of them would think about your life, maybe the life of your wife and children. This country and its people are one of the cruelest in the entire world. I have never seen something like this anywhere else.
 

OSTAD POOYA

National Team Player
Jan 26, 2004
4,678
426
#13
Very interesting to bring up the subject of Babak. I got this earlier today that today is the day that he was killed.

http://www.cais-soas.com/CAIS/History/Post-Sasanian/babak_khorramidinan_movement.htm


There has always been traitors in Iran and many of them indeed. Betrayal is seen in greatest form even in the Shahname when Rostam is killed by his own brother. Many of the greatest in our history have been killed by traitors. Nader Shah who kicked out these Afghans and restored order in Persia and took the boundaries to the time of the Sassanians was betrayed by some of his closest associated and murdered. May all the hero’s rest in peace. To Babak a true soldier.
 

Chinaski

Elite Member
Jun 14, 2005
12,269
352
#14
I am not even trying to make Babak bigger than he was which is the case by some sine chaakaane tookhaaliye iran. I used to listen to some illiterate saltanat talabs who seemed to make Babak bigger and bigger by each word and phrase. I always walked away without saying anything. But he was not a small character either. Other countries have made statues for much lesser personalities. Babak was atleast a dedicated fighter. This is a huge thing as Iranians have always suffered from the disease of "not knowing when to fight and when to shut up". In a time inwhich Arabs were busy creating settlements in Iran by stealing land from iranian dehghaans to give it to their own arab vasals, Babak -unlike many others- stood up. It was simply a regional resistence against the arab unjust occupation of iranian land up north west. Yek jonbeshe keshaavarzi bood va rabtiam be baghiye iran nadaasht but i like people who stand up for their thing, if we had more people like him all around the country and less people like Afshin, Arabs eventually would have had to leave the country a lot earlier. Unfortunately it was completely the other way around and the number of traitors, khodshirin, chaaploos, baradarkosh and those who just decided to shut up instead of to stand up was by far higher. Its not any different today.
 
Feb 17, 2009
2,845
0
#15
In our history we suffered from within... the khaen and zalem came from ourself... to begin with salmane farsi. ''Betraying'' still exists in Iran (and outside) and funny thing is the people who betray accuse others of betrayal LMFAO .... funny jokes