Just came in ...

siavash_8

Elite Member
Mar 26, 2006
3,605
4,764
یک غذا خوری بین راهی بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود:

«شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت ‌خواهیم کرد»

راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا " پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود. ولی دید پیش خدمت با صورت حسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است ...
با تعجب پرسید: «مگر شما ننوشته اید پو ل غذا را از نوه ی من خواهید گرفت؟
پیش خدمت با خنده جواب داد :چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست
خدا بیامرز خیلی هم خوش اشتها بود
 

A8K

Elite Member
Oct 22, 2016
3,036
520
fuck.ir
گه مغازه شلوار لی فروشی داشتم این آیه رو بالاش کاشی‌کاری می‌کردم: رب اشرح لی صدری و یسّر لی امری و احلل عقده من لسانی یفقه قولی. اون سه تا لی رو هم آبی می‌کردم. شک ندارم بسیاری از مومنین مشتری می‌شدند.
 
Likes: Bache Tehroon

siavash_8

Elite Member
Mar 26, 2006
3,605
4,764
شیخ را گفتند خاطره ای گوی تا بخندیم

شیخ گفت دختری را گفتم :
چقدر دهم تا فشارت دهم؟؟
گفت: ۱۰۰ درهم.
گفتم ۵۰ میدهم نصفش را فرو میکنم. من هم ۵۰ دادمی و تا انتها فرو کردم .
مریدان گفتند:یا شیخ وفا نکردن به عهد در مرام ما نباشد
شیخ گفت: منظورم از نصف , نصفه دوم آن بود پس مریدان از هوش و ذکاوت شیخ روزها خندیدند و گفتند خیلی خارکسته ای یا شیخ! ای نصفه دوم کیرمان بر دهانت
 

siavash_8

Elite Member
Mar 26, 2006
3,605
4,764
آورده اند که روزی شیخ از وجود بتخانه ای مطلع گشت،
پس نیمه شب وارد بتخانه شد و تمام بت ها را شکست،
روز بعد مردم ایشان را دیدند که گوشه ای نشسته و تبر بر دوش بت بزرگ نهاده است، پرسیدند
یا شیخ چه کسی چنین کرده است؟؟
فرمود: چرا از بت بزرگ نمی پرسید؟؟
گفتند: بت کجا بود کسکش مادرجنده؟
اینجا موزه است و اینها نیز آثار تاریخی اند خارکسه
زدی خواهر مادرشونو گاییدی؟
سپس شیخ را کتک مفصلی زده و دسته تبر مذکور را تا ته در کون مبارک وی فرو نمودند
نقل است که شیخ بعد از این واقعه مدتها با دسته تبری در کونش تردد میکرد و هر کس به ایشان میگفت؛ چه خبر؟
ایشان میفرمودند
دسته تبر
 
Feb 4, 2005
25,248
5,460
شیخ را گفتند خاطره ای گوی تا بخندیم

شیخ گفت دختری را گفتم :
چقدر دهم تا فشارت دهم؟؟
گفت: ۱۰۰ درهم.
گفتم ۵۰ میدهم نصفش را فرو میکنم. من هم ۵۰ دادمی و تا انتها فرو کردم .
مریدان گفتند:یا شیخ وفا نکردن به عهد در مرام ما نباشد
شیخ گفت: منظورم از نصف , نصفه دوم آن بود پس مریدان از هوش و ذکاوت شیخ روزها خندیدند و گفتند خیلی خارکسته ای یا شیخ! ای نصفه دوم کیرمان بر دهانت
People on the train are looking at me trying to figure out what I read that I cannot stop laughing loud.
 

siavash_8

Elite Member
Mar 26, 2006
3,605
4,764
بابایی؟ چی شد که من به دنیا اومدم؟



+هیچی باباجان یه سمند گرفته بودیم مصرفش بالا بود احتیاج به ۳۰ لیتر بنزین اضافه در ماه داشتیم


مجلس ؛ ‏هر فرد ایرانی روزی یک لیتر بنزین دریافت میکند.
برای خرید و فروش بنزین هم باید بریم بازار بورس
حالا این این بورس چیه
آمار دعوا تو خانه ها میره بالا، زن به شوهرش میگه بیخود کردی سهم امروز فروختی شوهر بدبخت میگه چک داشتم مجبور شدم
یا بچه ۵ ساله میگه بابا من سهم نمی فروشم
 
Likes: Bache Tehroon

siavash_8

Elite Member
Mar 26, 2006
3,605
4,764
نقل است روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردند یهو به ریل قطار رسیدند که کوه ریزش کرده و راه را به بند آورده بود
ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد!
شیخ فریاد زد که جامه ها و خشتک های خود را بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام
شیخ و مریدان در حالی که جامه ها را آتش میزد
فریاد میکشیدند و مثل شتر به سمت قطار حرکت میکردند
مریدی گفت: یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکنیم؟!
شیخ گفت: نه کسخل آن یک داستان دیگر است..
شیخ در حالی که آلتش بر روی زمین کشیده میشد و در دستش، شورت و خشتکش را آتش زده بود به سمت قطار میدوید و میفرمود:
وایسا کسکش کوه ریزش کرده!!
راننده قطار که از دور گروهی را دید که کون لخت و با کیر آویزان فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمینیه سومالی متجاوز ، برخورد کرده!!
و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان آفرین مردند!!
شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گفت:
قاعدتا نباید اینگونه میشد!
پس به اصخر رو کرد و گفت:
کسکش تو چرا لباست را در نیاوردندی و آتش نزدندی؟؟
اصخر گفت:
آخر سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند
 
نقل است روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردند یهو به ریل قطار رسیدند که کوه ریزش کرده و راه را به بند آورده بود
ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد!
شیخ فریاد زد که جامه ها و خشتک های خود را بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام
شیخ و مریدان در حالی که جامه ها را آتش میزد
فریاد میکشیدند و مثل شتر به سمت قطار حرکت میکردند
مریدی گفت: یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکنیم؟!
شیخ گفت: نه کسخل آن یک داستان دیگر است..
شیخ در حالی که آلتش بر روی زمین کشیده میشد و در دستش، شورت و خشتکش را آتش زده بود به سمت قطار میدوید و میفرمود:
وایسا کسکش کوه ریزش کرده!!
راننده قطار که از دور گروهی را دید که کون لخت و با کیر آویزان فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمینیه سومالی متجاوز ، برخورد کرده!!
و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان آفرین مردند!!
شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گفت:
قاعدتا نباید اینگونه میشد!
پس به اصخر رو کرد و گفت:
کسکش تو چرا لباست را در نیاوردندی و آتش نزدندی؟؟
اصخر گفت:
آخر سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند
ROFLLLLL!!!!! LOOOOOOLLLLLL!!!!
 

siavash_8

Elite Member
Mar 26, 2006
3,605
4,764
شاید هم حضرت یوسف زود انزالی داشتند، همون اولش که زلیخا از دور، عشوه گری میکرده آبش میومده، بعدش هی به زلیخا میگفته اه ولم کن جنده
صد در صد همین بوده
هیچ جور دیگه با عقل جور در نمیاد