شیر سلطان جنگل از جق خسته شده بود و میخواست ازدواج کند تا در عمرش کصی بکند
همه حیوانات رو دعوت کرد
توی مراسم یه موش هم حضور داشت و از میان جمع فریاد میزد: تبریک میگم داداش . مبارکه داداش. ایشاله خوشبخت بشی داداش
یهو ببر عصبانی شد موش رو گرفت و سرش داد زد: تو یه موش کصمغز چطور به خودت اجازه میدی شیر رو داداش خودت خطاب کنی لاش کون؟
موش گفت: کیرم دهنت باع ، منم قبل از اینکه ازدواج کنم یه شیر بودم