حکیمی به شدت بیمار شده بود و پزشکان متعددی او را معاینه کردند و در آخر به او گفتند : تنها راه علاج شما نزدیکی با یک دختر جوان است
حکیم نپذیرفت و گفت : از انجام این درمان شرم دارم، چون کیرم راست نمیشود
در نهایت پس از گذشت روزها و وخیمتر شدن بیماری تن به این درمان داد و چند خواسته قبل از این درمان از مریدان داشت
حکیم به مریدان گفت : دختری را که به بسترم می آورید ،کر باشد
مریدان پرسیدند : چرا؟
حکیم گفت : تا صدایم را نشنود و نفهمد پیری ریقو هستم
حکیم گفت : دختری را که به بسترم می آورید ، کور باشد
مریدان پرسیدند : این دیگه چرا؟
شیخ گفت : تا قیافه و هیکل تخمی من را نبیند
حکیم گفت: دختری را که به بسترم می آورید لال باشد
مریدان پرسیدند : این یکی دیگه چرا؟
حکیم گفت : تا دهن لقی نکرده و سوتی ندهد که به من کص داده
حکیم گفت : دختری را که به بسترم می آورید، سایز ممه هایش ۸۵ باشد
مریدان همی کفری گشته و گفتند : یا حکیم این دیگر برای چه؟
حکیم گفت : این دلیل خاصی ندارد، خودم دوست دارم