This is cruel but does not take away from the Sher!
لنگی نامه (شرح مختصری بر تاریخ ننگین لنگیان)
دریغا در این روزگاران چهار
سیَه کرد بر لُنگیان روزگار
چنان اوفتادش به خشتک چهار
که هر چهار بُرجش شده تار و مار
ز چرخ چهارم فلک داد زد
که زاییده اند لنگیان زیر بار
خرِ لَنگ لُنگی و پالان گشاد
سِزَد گر بگوزد به پیش سوار
سواران آبی, شکاری چنین
به انگشت گیرند در مَرغزار
به گیتی به انگشت گشتی شهیر
چو آن شیث و مممد زدند شاهکار
چنان سیخ زد این بر آن, آن براین
که گویی عسل بود در پشت یار
ز مچ تا به آرنج گم گشته بود
به سوراخِ پهنِ خُمِ آن دو زار
بیا لنگیا شش نویس و ببر
در کوزه ی عمه ی خود گذار
کلاغِ کجِ از قفا سوخته
به سیمرغ آبی کند غار غار
تو که یک ستاره نداری به سر
سرا و برِ تاجدارت چه کار؟
ستاره نشد, نیم استاره هم
به سوراخ داری هر آنَک بیار
همانا همان بِه که خامُش شود
به رزم اندرون مرد هیچی ندار
نگه کن به استاره هایی که سخت
بماندی به کف در کَفَش بس خمار
دگر پا منه خارج از خاکمان
نداری به جایی نَمی اعتبار
به هر آنچه ما آبرو داده ایم
مکن در بلاد غریبه قمار
تو را سنگ پا هست این, روی نیست
ز روز ازل کم بُدَت شرم و عار
تو را ننگ و خواری همین بس که جام
به نام ولایت زدی در مزار
مزار است آن را که گویی بر آن
کهن موزه ی تیم لُنگیمَدار
بزرگی نباشد تو را موروَش
بزرگی عنقای ما یاد دار
بسی سالها رفت و برگشت کرد
بِکَند از سرت پوست سالی دوبار
گل زیر طاقی و سی ثانیه
ز سی متری ات خورده ای بیشمار
هنوزم سرت گیج ها می زند
چو یاد آوری موشک پیچدار
که زد نیکمردی که فکری بُدش
وِرا نام و بشکافتَت آن زِوار
به نام خدا گل و گل ,باز گل
گلستان شدی از شکفتن چو نار
شنیدی که فرهاد کُهکن چه گفت؟:
که "شیرین" کند این "چهار" زهرمار
چه شد زود کردی فراموش عهد؟
که خوردی زِمَن چَک بسی چار چار
تو را از دویدن دو پا لَنگ شد
برآوردم از روزگارت دمار
تو را ماتَحَت سخت آتش گرفت
چو آن رنگ زیرینه شد آشکار
پس آن دم به میدان دودی ز کون
برآمد تو را , روز شد تیر و تار
یکی مرد جنگی به هر کارزار
کند لوله صد ها و ده ها هزار
به یک بوسه, یک خَم به انگشت خود
نمودش هر آنکس که گفتش شعار
هر آن کس که دشنام ها سر کُند
چنینش کند زندگی خُرد و خوار
کنون خوش نشین گوشه مستراح
که با آفتابه نشیند تَغار
در این بوستان جایگاه تو نیست
نه شلغم بود میوه, نی هر خیار
اگر کرکسی در گلستان به ناز
چَرَد ,عشوه بازد چو سیمین نگار
هر آنکس که بر او دو چشم اوفتد
کند بار او فُحشکی آبدار
که ای لاشی لاشخور, گَنده سگ
برو تا نکردم هَوَنگی نثار
برو خر برفت و برفت ساز کن
که رفتن تو را می کشد انتظار
مَدَد گر رسد باز خواهی بِجَست
وگرنه به شستی ملخ, یادگار
و یا گر نگیری چو آن سال ها
به امسال هم از رقابت کنار
همی دسته دسته به پایین خزی
چونان مُهره در بازی پله مار
از این پس هوس در سرت اوفتاد
که قُد قُد کنی اندر این گیر ودار
همی مرغ "خاکی" بخندد تورا
که در بحر "آبی" نیابی قرار
عقابان آبی در این آسمان
یکی می کنندت تو را خوارومار
تو را بارها شاخ بشکندنَت
دگر عَر مزن اندرین شاخسار
گِلین خشت قرمز برای زمین
مقدّر نموده است پروردگار
سپهر آسمان عرصه ی آبی است
نشاید به سرخی شود پرغبار
گدایان سُرخک رخ زشت خو
کجا ؟ و کجا صحبت شهریار؟
تو خود دیده ای لَنگ لُنگی به عمر
نشیند برِ خسروِ گلعذار؟؟؟!
اگر خاک خواهی که بر سر کنی
غم چوبلگی های خود یاد آر
وگر درد خارش تو را زار کرد
نشین بر سر این "درخت کُنار"
نشین شعر پرویز را دوره کن
همین مشق شب باشدت در بهار
وخواهی که در جبر ماهر شوی
ز یک تا چهارم به هر دم شمار
چو گردد جهان پاک از رنگ سرخ
تو ای ابر اردیبهشتی بر ایران ببار
دریغا در این روزگاران چهار
سیَه کرد بر لُنگیان روزگار
چنان اوفتادش به خشتک چهار
که هر چهار بُرجش شده تار و مار
ز چرخ چهارم فلک داد زد
که زاییده اند لنگیان زیر بار
خرِ لَنگ لُنگی و پالان گشاد
سِزَد گر بگوزد به پیش سوار
سواران آبی, شکاری چنین
به انگشت گیرند در مَرغزار
به گیتی به انگشت گشتی شهیر
چو آن شیث و مممد زدند شاهکار
چنان سیخ زد این بر آن, آن براین
که گویی عسل بود در پشت یار
ز مچ تا به آرنج گم گشته بود
به سوراخِ پهنِ خُمِ آن دو زار
بیا لنگیا شش نویس و ببر
در کوزه ی عمه ی خود گذار
کلاغِ کجِ از قفا سوخته
به سیمرغ آبی کند غار غار
تو که یک ستاره نداری به سر
سرا و برِ تاجدارت چه کار؟
ستاره نشد, نیم استاره هم
به سوراخ داری هر آنَک بیار
همانا همان بِه که خامُش شود
به رزم اندرون مرد هیچی ندار
نگه کن به استاره هایی که سخت
بماندی به کف در کَفَش بس خمار
دگر پا منه خارج از خاکمان
نداری به جایی نَمی اعتبار
به هر آنچه ما آبرو داده ایم
مکن در بلاد غریبه قمار
تو را سنگ پا هست این, روی نیست
ز روز ازل کم بُدَت شرم و عار
تو را ننگ و خواری همین بس که جام
به نام ولایت زدی در مزار
مزار است آن را که گویی بر آن
کهن موزه ی تیم لُنگیمَدار
بزرگی نباشد تو را موروَش
بزرگی عنقای ما یاد دار
بسی سالها رفت و برگشت کرد
بِکَند از سرت پوست سالی دوبار
گل زیر طاقی و سی ثانیه
ز سی متری ات خورده ای بیشمار
هنوزم سرت گیج ها می زند
چو یاد آوری موشک پیچدار
که زد نیکمردی که فکری بُدش
وِرا نام و بشکافتَت آن زِوار
به نام خدا گل و گل ,باز گل
گلستان شدی از شکفتن چو نار
شنیدی که فرهاد کُهکن چه گفت؟:
که "شیرین" کند این "چهار" زهرمار
چه شد زود کردی فراموش عهد؟
که خوردی زِمَن چَک بسی چار چار
تو را از دویدن دو پا لَنگ شد
برآوردم از روزگارت دمار
تو را ماتَحَت سخت آتش گرفت
چو آن رنگ زیرینه شد آشکار
پس آن دم به میدان دودی ز کون
برآمد تو را , روز شد تیر و تار
یکی مرد جنگی به هر کارزار
کند لوله صد ها و ده ها هزار
به یک بوسه, یک خَم به انگشت خود
نمودش هر آنکس که گفتش شعار
هر آن کس که دشنام ها سر کُند
چنینش کند زندگی خُرد و خوار
کنون خوش نشین گوشه مستراح
که با آفتابه نشیند تَغار
در این بوستان جایگاه تو نیست
نه شلغم بود میوه, نی هر خیار
اگر کرکسی در گلستان به ناز
چَرَد ,عشوه بازد چو سیمین نگار
هر آنکس که بر او دو چشم اوفتد
کند بار او فُحشکی آبدار
که ای لاشی لاشخور, گَنده سگ
برو تا نکردم هَوَنگی نثار
برو خر برفت و برفت ساز کن
که رفتن تو را می کشد انتظار
مَدَد گر رسد باز خواهی بِجَست
وگرنه به شستی ملخ, یادگار
و یا گر نگیری چو آن سال ها
به امسال هم از رقابت کنار
همی دسته دسته به پایین خزی
چونان مُهره در بازی پله مار
از این پس هوس در سرت اوفتاد
که قُد قُد کنی اندر این گیر ودار
همی مرغ "خاکی" بخندد تورا
که در بحر "آبی" نیابی قرار
عقابان آبی در این آسمان
یکی می کنندت تو را خوارومار
تو را بارها شاخ بشکندنَت
دگر عَر مزن اندرین شاخسار
گِلین خشت قرمز برای زمین
مقدّر نموده است پروردگار
سپهر آسمان عرصه ی آبی است
نشاید به سرخی شود پرغبار
گدایان سُرخک رخ زشت خو
کجا ؟ و کجا صحبت شهریار؟
تو خود دیده ای لَنگ لُنگی به عمر
نشیند برِ خسروِ گلعذار؟؟؟!
اگر خاک خواهی که بر سر کنی
غم چوبلگی های خود یاد آر
وگر درد خارش تو را زار کرد
نشین بر سر این "درخت کُنار"
نشین شعر پرویز را دوره کن
همین مشق شب باشدت در بهار
وخواهی که در جبر ماهر شوی
ز یک تا چهارم به هر دم شمار
چو گردد جهان پاک از رنگ سرخ
تو ای ابر اردیبهشتی بر ایران ببار