با اجازه جناب افرایران
اول من به مهدی جواب بدهم و بعد در مورد رازهایی فرعونی برای دوستان مخصوصا جناب افرایران خواهم نوشت
بله مهدی عزیز جن وجود دارد
خیلی ها را می شناسم که چنین اتفاقاتی که برای شما پیش امده برای انها هم پیش امده
من قبلا حتی انزمان که به متافزیک اعتقاد داشتم برایم مسئله جن یک مسئله غیر مفهومی بود
با خودم می گفتم خیلی از مردم بخاطر مثلا کمبود اکسیژن یا خستگی یا علل دیگر چیزهایی می شنوند یا می بینند که فکر میکنند موجودات غیر زمینی هستند و انها را جن می نامند
با اینکه از برخی از دوستان و اشنایان این چیزها را شنیده بودم ولی اعتقادی به وجود جن حداقل به این شکلی که می گفتند و شما فرمودید نداشتم
مثلا میگفتم قدیمی ها چون زیر درخت می خوابیدند و در شب باعث کمبود کسیژن میشده اند به عالم هپروت می رفته اند و فکر میکرده اند جن و پری انها را اینطور کرده
خلاصه حتی برای وقایه ای که برای نزدیکترین دوستانم اتفاق افتاده بود و ربطی به درخت و اکسیژن و خستگی و اینجور چیزها نداشت
دلایلی می جستم
یک روز در یک مجلسی بودم و یک نفر که در انجا معروف بود به ارتباط با جن و این چیزها
بهش میگفتند ابو محسن
یعنی پدر محسن
من می دیدم که مثلا وزیر اقتصاد داریی کویت که در ان جلسه هم بود یعنی دکتر صلاح خورشید
خیلی به او احترام می گذاشت و همه جلویش بلند میشدند و خلاصه یک ابهتی در انجا داشت
یکبار می خواستم دستش بیاندازم یکی از دوستان من را منع کرد
من حرف دوستم را گوش نکردم و چند تا حرف گنده بهش انداختم که یعنی این چیزهایی که می گویی
بلانسبت ک* و شعر است
رو به من کرد و گفت تو مگر مسلمان نیستی گفتم اره
گفت چطور می گویی جن وجود ندارد
من گفتم به این شکلی که شما میگویید نیست
شاید جن یک نیروی مافوق الطبیعه باشد که به شکلی بر انسان اثر می گذارد و یا مثلا انسان بخاطر نقص هوا یا خستگی یا مرض این چیزها را احساس میکند و می بیند
لبخند زد و گفت تو مریض هستی یا خسته
گفتم خیر
گفت برایت ثابت میکنم که جن وجود دارد ولی بشرطی که ترسو نباشی
چون جن کمتر دو رو بر ادم ترسو می رود مخصوصا جن مسلمان
من اینجا واقعا نتوانستم خودم را بگیرم و بلند بلند خندیدم که این باعث شد طرف بیشتر عصبانی شود
گفتم مگر جن مسلمان و کافر داریم
خلاصه سرتون را درد نمی اورم
انشب به من یک انگشتری داد و گفت اگر راست می گویی این انگشتر را بکن دستت و امشب بخواب
من هم قبول کردم
یک انگشتر عقیق جگری عادی بود
انرا دستم کردم ولی موقع خواب احساس کردم اول انگشتان پایم بی حس شد و کم کم این بی حسی به بالا و بلاتر تا نزدیک سینه ام رسید
اینجا واقعا وحشت کردم
درست مثل فیلمهای وحشتناکی که توی سینما می دیدم
داشت تمام بدنم بی حس میشد انگار یک موجود دیگری داشت جسد من را تسخیر میکرد هنوز دست هایم حس داشت با هزار زحمت انگشتر را از انگشتم در اوردم و پرت کردم چند متر دورتر
بعد ازچند ثانیه احساس کردم دوباره می توانم پاها و انگشتانم را تکان دهم
از ترس بلند شدم و رفتم توی حمام که اب به صورتم بزنم
اینجا برایم صحنه ای پیش امد که ممکن بود خیلی ها سکته کنند
درست توی حمام وقتی به اینه نگاه می کردم پشت سرم ابو محسن بود و با لبخند گفت
الان باور میکنی ؟
از بس ترسیده بودم احساس می کردم قلبم می خواهم از سینه ام بیرون بپرد سریع رفتم و دوستم که در اطاق بغلی خواب بود را بیدار کردم
او وقتی مرا به این شکل دید از ترس برگشت و دوباره رفت توی اطاق
بعدا گفت چهره ات انقدر زرد و ترسناک شده بود که در وهله اول نشناختمت
تقریبا از ساعت سه شب تا وقتی که هوا روشن شد نمی توانستم چیزی بگویم
صبح رفتم و ان انگشتر را به او پس دادم
بعدها کم کم با این جور امور بیشتر اشنا شدم و فهمیدم که وقتی بعضی ها این چیزها را می گویند از روی دیوانگی یا خستگی و اینجور چیزها نیست و یک واقعیت است
Nice story General. Unfortunately there are a couple of subtle but important problems with the story you have told that seriously undermines your conclusion of "jen", spirits, supernatural powers or whatever you like to call it as being responsible for your experience. This Abu Mohsen character, if indeed exists as you say, sounds like every other charlatan out there. Here's why:
- 1st, like all other charlatans he starts his premiss by setting an escape clause for himself. In this case his escape clause is that you must be brave because the "ajeneh" don't like scared people. What does that mean? It means if you don't experience anything he would be ready to turn around and say well you didn't experience anything because you are too much of a coward. This is much like the Evangelical charlatans who go around supposedly performing miracles and when they can't truly heal a cripple they blame the cripple's lack of faith for not being able to walk instead of their own lies and deceits.
- 2nd, what you experienced can easily be explained by either some form of hallucinogenic drug he may have given you without you realizing it (i.e. slipping you a mickey) or perhaps had laced the ring with the hallucinogen or perhaps less likely with power of suggestion. If this guy was for real he would've told you exactly what to expect and what exactly you would be experiencing. But he didn't tell you what exactly you would be experiencing and what "visions" you would be seeing because there was no way for him to predict what kind of auditory, visual or tactile hallucination you would be having.
- 3rd, ask yourself if this "jen" resides within that ring then why would you have the vision of Abu Mohsen in the mirror after you took the ring off and if the power of the ring was so strong as to have a radius of influence why would it not affect your roommate?
- 4th, the difference between reality and fantasy is reproducibility and predictability of whatever is being discussed and more importantly for general population to be able to either observe or at the very least experience the effects of it. For example, how do we know that electromagnetic and its force is real and not just some fantasy or someone's hallucination? Because not only it is predictable and reproducible but even if the general population doesn't know or understand the laws that govern electromagnetic or if they don't know how to reproduce it they still can verify experiencing its effects and thus you know that you are not simply hallucinating about it. It's like how do you know the car you see in the street is real and not just your imagination? It's because other people can verify seeing the same thing. Otherwise by definition it simply becomes your imagination and not reality. Now in the case of this Abu Mohsen and "jen" business if the general population can neither reproduce it or at the very least experience and verify the effects of it then one has to conclude it to be either fake or merely a hallucination.