Abdolrezaei is a poet, writer and literary with 58 books. Before 2001, when he had to leave Iran, he was one of the most innovative poets of the new Persian poetry. He has since been prolific and although he started to write in English with his Short and little like i, Persian poetry and fiction remain the mainstay of his work. Below is a great talk about Barandaznamaha and IR survival politics; First time I hear Erdogan came to Tabriz when the coup was fought and he has future plans for it.
has series of talks on utube per his experience when he lived in IRan and characters in artists circles.
Poem by Ali AbdolRezaei about his first grade teacher who somehow he says was shot over summer break in Tehran. This is a year before the revolution. We all can relate to this concept of loving the teacher.
*شش سالم بود که به مدرسه رفتم. موهای لخت و بلندی داشتم، کتی سرمهای و کراواتی که رنگش یادم نیست. یازده دختر بچهی لوس در کلاس داشتیم که هر چه پا میدادند تحویل نمیگرفتم. هشت پسر بچهی دیگر هم بود اما من دیگر مرد شده بودم چون عاشق خانم زیاری شده بودم. هرچه پا میدادم تحویل نمیگرفت، برای همین مجبور بودم هی بیست بگیرم تا دستی به موهایم کشیده با لبهای غنچهای بگوید آفرین علی! هنوز یک سال مانده بود تا انقلاب که عشقم را برای همیشه قاب بگیرد. امشب که عشق دیگری از دلم کنده شد، یاد دبستان یاری افتادم و خانم زیاری که از اهالی تهران بود و بعد از سپری دوره سپاه دانش در بارکوسرا به لنگرود آمد ـ و در مدرسه ملی یاری که بعد از انقلاب دولتی شد و اسمش را گذاشتند بهار آزادی ـ استخدام شد و به بچههای کلاس اول درس میداد و انگار وقتی برای تعطیلات تابستان به تهران برگشت ـ وقتی مدرسهها تعطیل شد درست وسط تابستان ـ بر سینهی دیوارش گذاشتند و یک شلیک در سینهاش خالی کردند؛ اعدام شد. هنوز باور نمیکنم نه! نمیشود هیچ زن زیبایی را با تفنگ کشت.
هیز نبودم
در چشمهای او هیزم بودم
من می سوختم
اگر آنهمه روشن بود
تراشکار ماهری
که بینی به آن نازنینی
در آورده بود از آب
من بودم
قصابی لبهایش بین دو دندان
عجب زبانی
تن شوری دلاکی در چشمهاش
وای خدای من
یکی بیاید این دو سیگار سیاه را
که چون مار خوش خط و خالی
اینهمه باحال می خزد
به آتش بکشد
این زن
زیباتر از تمام دسته گلهایی که من دادم به آب
به دنیا آمد
خرمهره من گم کرده ام
زیر پوست این گونه
که این گونه گویی تیله بازی می کند هنوز
با چشمهای کوچکی
که کودکی من داشت
هیز نیستم
اگر چه زیر میز
هنوز دارم
از پاهای تو می روم بالا
که دامنی کوتاه داری
در کلاس اول دبستان یاری
خانم زیاری*
'Miss Ziari'
My eyes didn’t wander
I just wandered in her eyes
those burning embers I was fuel to
The deft sculptor to chisel such delicate nose
was me
the butchering of her lips between the teeth
What a tongue!
Hands of a masseuse hid in her eyes
O my God
someone come light up this black pair of cigarillos
squirming like seductive serpents in such grace
this woman was born
prettier than any bunch of flowers I ever put to water
I ever lost my marbles
under the skin of those cheeks
He’s still playing marbles with the little eyes my childhood possessed
My eyes do not wander
even if under the desk
I’m still climbing up your legs
in the short skirts you wore
to the prep class at Yari Primary
Miss Ziari*
has series of talks on utube per his experience when he lived in IRan and characters in artists circles.
Poem by Ali AbdolRezaei about his first grade teacher who somehow he says was shot over summer break in Tehran. This is a year before the revolution. We all can relate to this concept of loving the teacher.
*شش سالم بود که به مدرسه رفتم. موهای لخت و بلندی داشتم، کتی سرمهای و کراواتی که رنگش یادم نیست. یازده دختر بچهی لوس در کلاس داشتیم که هر چه پا میدادند تحویل نمیگرفتم. هشت پسر بچهی دیگر هم بود اما من دیگر مرد شده بودم چون عاشق خانم زیاری شده بودم. هرچه پا میدادم تحویل نمیگرفت، برای همین مجبور بودم هی بیست بگیرم تا دستی به موهایم کشیده با لبهای غنچهای بگوید آفرین علی! هنوز یک سال مانده بود تا انقلاب که عشقم را برای همیشه قاب بگیرد. امشب که عشق دیگری از دلم کنده شد، یاد دبستان یاری افتادم و خانم زیاری که از اهالی تهران بود و بعد از سپری دوره سپاه دانش در بارکوسرا به لنگرود آمد ـ و در مدرسه ملی یاری که بعد از انقلاب دولتی شد و اسمش را گذاشتند بهار آزادی ـ استخدام شد و به بچههای کلاس اول درس میداد و انگار وقتی برای تعطیلات تابستان به تهران برگشت ـ وقتی مدرسهها تعطیل شد درست وسط تابستان ـ بر سینهی دیوارش گذاشتند و یک شلیک در سینهاش خالی کردند؛ اعدام شد. هنوز باور نمیکنم نه! نمیشود هیچ زن زیبایی را با تفنگ کشت.
هیز نبودم
در چشمهای او هیزم بودم
من می سوختم
اگر آنهمه روشن بود
تراشکار ماهری
که بینی به آن نازنینی
در آورده بود از آب
من بودم
قصابی لبهایش بین دو دندان
عجب زبانی
تن شوری دلاکی در چشمهاش
وای خدای من
یکی بیاید این دو سیگار سیاه را
که چون مار خوش خط و خالی
اینهمه باحال می خزد
به آتش بکشد
این زن
زیباتر از تمام دسته گلهایی که من دادم به آب
به دنیا آمد
خرمهره من گم کرده ام
زیر پوست این گونه
که این گونه گویی تیله بازی می کند هنوز
با چشمهای کوچکی
که کودکی من داشت
هیز نیستم
اگر چه زیر میز
هنوز دارم
از پاهای تو می روم بالا
که دامنی کوتاه داری
در کلاس اول دبستان یاری
خانم زیاری*
'Miss Ziari'
My eyes didn’t wander
I just wandered in her eyes
those burning embers I was fuel to
The deft sculptor to chisel such delicate nose
was me
the butchering of her lips between the teeth
What a tongue!
Hands of a masseuse hid in her eyes
O my God
someone come light up this black pair of cigarillos
squirming like seductive serpents in such grace
this woman was born
prettier than any bunch of flowers I ever put to water
I ever lost my marbles
under the skin of those cheeks
He’s still playing marbles with the little eyes my childhood possessed
My eyes do not wander
even if under the desk
I’m still climbing up your legs
in the short skirts you wore
to the prep class at Yari Primary
Miss Ziari*
Last edited: