اين جنبش، جنبش سبز پيروز است. .....

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#1


There have been many inspiring, brave, yet important articles by people who are sacrificing the most that IMHO, are a clear indication of the Green Movement triumph.

دانشجو نیوز: مجید توکلی دانشجوی دربند و عضو انجمن اسلامی دانشگاه امیرکبیر در بهمن ماه گذشته و هنگامی که در سلول انفرادی نگهداری میشد، در اعتراض به رأی صادر شده در دادگاه اولیه، دفاعیه ای خطاب به قاضی دادگاه نوشته است.
این لایحه دفاعیه پس از صدور حکم ٨.۵ سال حبس برای مجید توکلی توسط این دانشجو در ۵ بهمن ماه و در دوران اوج فشارها در سلول انفرادی زندان اوین نوشته شده است.
مجید توکلی، دانشجوی کشتی سازی دانشگاه امیرکبیر، در این متن که چندی پس از تشکیل دادگاه اولیه نوشته شده توضیحاتی نسبت به اتهامات وارد شده به خویش ارائه داده است. توکلی در زمان نگارش این دفاعیه خواستار پایان دادن به حبس در سلول انفرادی و پایان دادن به فشارهای وارده و دیدار با وکلایش شده بوده است کما آنکه در بخشی از لایحه دفاعیه به محرومیت خویش از ابتدایی ترین حق متهم که همانا داشتن وکیل است، اشاره می کند.
متن زیر در بهمن ماه به دست دوستان نزدیک مجید توکلی رسیده بود، اما به دلایل برخی مسائل، این نوشته منتشر نشد. هم اینک دانشجونیوز به درخواست دوستان و نزدیکان مجید توکلی اقدام به انتشار این دفاعیه می کند.


متن کامل لایحه دفاعیه مجید توکلی
ارسال شده از زندان اوین
ریاست محترم دادگاه***های تجدیدنظر استان تهران

احتراماً، پیرو حکم شماره ٨٨/۱۶۱۹٣/ط د که در تاریخ ۲۹/۱۰/٨٨ به اینجانب (مجید توکلی فرزند فیض اله به شماره شناسنامه ٣۶۱۷ صادره از شیراز که از تاریخ ۱۶ آذر ۱٣٨٨ به قرار بازداشت موقت در زندان می باشم) در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی صلواتی ابلاغ گردیده توضیحات زیر را جهت پیوست در اعتراض به حکم آن شعبه و در دفاع از خویش به عرض می رسانم.
در حکم صادره شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب که در روندی بسیار سریع در کمتر از یک ماه به تشکیل دادگاه و دو هفته پس از آن به ابلاغ حکم رسیده آمده است که به استناد ماده ۶۱۰ قانون مجازات اسلامی به اتهام اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی به ۵ سال حبس تعزیری و به استناد ماده ۵۰۰ قانون مجازات اسلامی به اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام به تحمل ۱ سال حبس تعزیری و به استناد ماده ۵۱۴ قانون مجازات اسلامی به اتهام توهین به رهبری به ۲ سال حبس تعزیری و به استناد ماده ۶۰۹ قانون مجازات اسلامی به اتهام توهین به رییس جمهور به تحمل ۶ ماه حبس تعزیری محکوم شده ام و به استناد ماده ۱۹ قانون مجازات اسلامی ۵ سال محروم از فعالیت های سیاسی و ۵ سال ممنوع الخروج از کشور گردیده ام.
آنچه که در ابلاغ حکم آن هم در شرایطی غیرعادی و در حالی که من اصرار به ابلاغ رای به وکلایم داشتم و از آن خودداری شده است، این بود که اقاریر اینانب و شواهد و مدارک و گزارشات موجود دلیل صدور رأی بوده است. بنابراین توضیحاتی که در ادامه می آید و علی رغم بیان در مراحل مختلف از بازجویی و بازپرسی و دادگاه انقلاب نیز بیان شده و از سوی مقام ذی صلاح قضایی به آن توجه لازم صورت نگرفته است را بیان کرده و امید که معروض مقام رسیدگی کننده گردد.
پیرامون ۵ سال حبس تعزیری به اتهام اجتماع و تبانی ذیل ماده ۶۰۹ قانون مجازات اسلامی؛ الف) آنچه مورد استناد در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب بود؛ به حضور در تجمع دانشجویی ۱۶ آذر در دانشگاه امیرکبیر مربوط می شود که این تجمع به روال هر ساله از سال ٣۲ به بعد (به مدت ۵۶ سال) همیشه در دانشگاه های کشور در اعتراض به تلخی های موجود در جامعه و با تأکیداتی بر استبدادستیزی و آزادی خواهی برقرار و پابرجا بوده است. سال های گذشته نیز آنچه دیده های خود من بوده است، انتقادات جدی دانشجویان در تجمعات و تریبون های آزاد و دیگر مراسم های روز دانشجو بوده است که از جنبش انتقادی دانشجویی نیز چنین انتظار می رفته است.
آنچه اثبات آن به آسانی محقق خواهد گشت نیز حضور چندین ساله اینجانب در جنبش دانشجویی و شناخته شدن من به عنوان فعال دانشجویی است که بهترین حجت بر تنقیح حضورم در این تجمع می باشد که اگر حجتی بر حضور عده ای بتوان نشاند در اولویت نخست حق به جانب فعالین دانشجویی خواهد بود و حضور من در پلی تکنیک که دانشجوی این دانشگاه هستم در روز دانشجو (که روز حضور فعالین دانشجویی در تریبون های انتقادی هر ساله دانشگاه امیرکبیر است) موجه و عادی است.
ب) دادگاه انقلاب در روند بررسی، صرف حضور من در دانشگاهی که دانشجوی آن هستم را مصداقی بر برنامه ریزی قبلی و اجتماع و تبانی دانست و به حضور چندهفتگی قبل از آن در واحد بندرعباس دانشگاه امیرکبیر که برای گذراندن واحدهایی خاص از رشته تحصیلی ام (مهندسی کشتی سازی) بوده ام، اشاره داشته و بر این اساس حضور من در واحد مرکزی دانشگاه در تهران را غیرمعمول دانسته است، در حالی که حضور من در بندرعباس موقت بوده و من دانشجوی واحد تهران بوده ام و حتی برای کارهای اداری در طول همان چند هفته حضور در بندرعباس هم می بایست به تهران مراجعه می کردم که می توانم به مراجعه روز ۹ آذر به اداره آموزش کل که موید این مطلب است اشاره کنم (نامه درخواست من برای صدور گواهی اشتغال به تحصیل هم باید در دانشگاه موجود باشد) و سرانجام کلام اینکه حضور من در دانشگاه امیرکبیر در روز ۱۶ آذر امری عادی بوده است چراکه دانشگاه امیرکبیر دانشگاه محل تحصیل من است و حضور چند هفته ای در بندرعباس برای گذراندن واحدهایی خاص و مرتبط با رشته ام نمی تواند استنادی صحیح برای ادعاهای دادستان و رأی دادگاه انقلاب مبنی بر اجتماع و تبانی باشد.

ج) مدرکی دیگر که دادستانی در کیفرخواست به آن اشاره داشت و قاضی صلواتی نیز مورد سوال قرار دادند، اشاره به فردی به نام (...) بود، که گویا مدعی شده است پوسترهایی را برای توزیغ در برنامه ۱۶ آذر تهیه و تدارک دیده و این مسئله را چندروز قبل از ۱۶ آذر به اطلاع من رسانده است دادستانی حضور ایشان در دانشگاه را به دعوت من و حجتی بر اجتماع و تبانی ذکر کردهاند. در این رابطه چند نکته را میتوان بیان کرد. ۱) ایشان در تجمع ۱۶ آذر حضور نداشتهاند و به دانشگاه امیرکبیر وارد نشده بودند. ۲) در تجمع روز دانشجو حضور دانشجویان آن دانشگاه امری عادی است و -در صورت حضور هم- حضورش در دانشگاه اساساً نمیتوانسته محل سوال باشد. بسا اینکه در دانشگاه حضور هم نیافته است. ٣) شنیدن دعوت از سوی من برای حضور در تجمع در طول بازجوییها و بازپرسی و دادگاه حتی مورد سوال نبوده است تا من که اساساً وجود چنین دعوتی را کذب میدانم، بر آن اطلاع یافته و دفاع نمایم. و باز هم در اینجا این مطلب را میافزایم که دعوتی از ایشان نداشتهام و حضور و عدم حضور ایشان – به طور خاص- برای من اهمیتی نداشته است. هرچند (شاید) سالهای قبل در مقالات و مطالب و یا نشست و تریبونی از دانشجویان برای ادامه مشی انتقادی، -حفظ- روحیه آزادیخواهانه و استبدادستیزانه درخواست و شعف بر تحقق نیز داشتهام.
۴) در مورد پوسترهای مورد ادعای دادستانی نیز چنانکه در مرحله بازجویی پاسخ دادم و (آنگونه که از برخورد ایشان برمیآمد) مورد پذیرش کارشناسان وزارت اطلاعات نیز قرار گرفت، هیچگونه اطلاعی از وجود چنین پوسترهایی نداشتهام.
بنابراین استناد به اعترافات مجهول یک دانشجوی دانشگاه امیرکبیر که در تجمع ۱۶ آذر حضور نداشته و به صرف دوستی با من چندباری سخنانی از من شنیده و سرهم کردن داستان پوسترهایی که وجود نداشته است، نمیتواند حجتی بر اجتماع و تبانی باشد. جالب آنکه این دانشجو هیچ سابقه فعالیت و حضوری در جنبش دانشجویی ندارد . سابقه آشناییاش با من به چندهفته میرسد که آنهم آشنایی به دلیل تحصیلی و علمی بوده و نه فعالیت دانشجویی. حال اگر دادستانی همچنان بر این مصداق دانی اجتماع و تبانی اصرار دارد، انصاف این است که این شاهد به دادگاه احضار شود تا صحت ادعاهای دادستانی و وزارت اطلاعات و حتی خود این فرد نزد قاضی سنجیده شود. (که ملاک اقرار عندالقاضی است)
د) نکتهای دیگر که قابل ذکر است، اینکه شروع تجمع نیم ساعت قبل از حضور من در جمع دانشجویان بوده است و جمعی ۲۰۰۰ نفره شعارها و سرودهایی که پس از حضور من نیز بیان کردهاند، از همان ابتدای تجمع سرمیدادند و دانشجویان پلیتکنیک از حضور من در دانشگاه مطلع نبودهاند و این مسئله را در گزارشهای وزارت نیز میتوان یافت. بنابراین انتساب شکلگیری تجمع به اینجانب که حتی مورد ادعای کارشناسان وزارت اطلاعات نبوده، در دادگاه انقلاب جای تعجب دارد. این تجمع به روال همیشه در دانشگاه شکل گرفته بود و بدون حضور من نیز چنین تجمعی برقرار میشده است. گزارش صادقانه حضور اعتراضی و پرجمعیت دانشجویان در برابر اندک حامیان وضع موجود در آن روز و شناختی از نگرش فعلی دانشجویان، بیتردید یارای تصمیم و داوری صحیح خواهد بود.
هـ) مسئله دیگر به اشارات موردی پیرامون تحریک و خطدهی من در آن تجمع مربوط است. ابتدا نباید فراموش کرد که سالها فعالیت دانشجویی در پلیتکنیک و مسائل دیگر موجب شده است که «مجید توکلی» اعتباری چنان داشته باشد که جمعی ۲۰۰۰ نفره نیز سکوت در هنگام سخن وی را بر خود واجب بدانند و ادعای فعال دانشجویی بودن نیز، سخنرانی را از سوی من موجب میگردد. حال این دو در کنار هم (سخنرانی من و گوش فرا دادن دانشجویان) و درک مناسب از مطالبات دانشجویان یک همراهی و پیروی را حاصل میآورد که در ادعای دادستانی خطدهی و تحریک و تهییج اعلام شده است. حال آنکه حضور شناخته شدههای جنبش دانشجویی در کنترل و مدیریت جمعهای دانشجویی و جلوگیری از هر گونه انحراف و تحرکات هیجانی و احساسی که میتواند آثار سوئی داشته باشد، موثر است. در تجمع ۱۶ آذر دانشگاه امیرکبیر نیز همانگونه که پیشتر هم در بازجوییها گفته شد حضور من در تلاش عدهای برای درگیری در مقابل ساختمان ابوریحان دانشگاه امیرکبیر مانع از درگیری و آرامکننده جمع بوده است. همچنین هنگام خروج دانشجویان پس از شکسته شدن درب ولیعصر مانع خروج دانشجویان شدم و دانشجویان را به داخل دانشگاه فراخواندم و از ایشان خواستم که با نگه داشتن تجمع در داخل دانشگاه و حفظ ماهیت و هویت دانشجویی تجمع مانع از بروز اتفاقات تلخ شوند بنابراین اساس ادعای تحریک و تهییج مردود میباشد و حضور من راه در مسیری مقابل میپیموده است و عاملی بر کنترل و مانع از هرگونه اتفاق غیرمنطقی در فضای دانشجویی دانشگاه امیرکبیر بوده است.
در پایان دفاع از اتهام اجتماع و تبانی تکرار مینمایم که آنچه در دادگاه به عنوان مصادیق و استناداتی برای اثبات اجتماع و تبانی بیان شد نمیتوانست دلیلی برای اثبات عنوان اتهامی ماده ۶۱۰ قانون مجازات اسلامی باشد آنهم بر اساس حضور در یک برنامه اعتراضی و تجمع خودجوش دانشجویی که به روال سالانه خویش برگزار گردیده است.
پیرامون اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام نیز به سخنرانی در جمع دانشجویان در همان تجمع دانشجویی و خودجوش ۱۶ آذر در دانشگاه امیرکبیر استناد شده است در حالی که کلیه صحبتهای بیان شده در آن تجمع دانشجویی انتقادات عادی و همیشگی جنبش دانشجویی به علاوه انتقادات جدی به فضای ایجاد شده پس از انتخابات ۲۲ خرداد ٨٨ و تلخیها و سختیهای فراوان رفته بر مردم در این چندماه بوده است. باید در نظر داشت که برگزاری تجمع در روز دانشجو و سخنرانی یک فعال دانشجویی امری عادی و حتی الزامی منطقی است که اگر کسی بخواهد در تجمعی دانشجویی سخن بگوید، آن فرد باید یکی از فعالین دانشجویی آن دانشگاه باشد. حال اگر بر خود سخنرانی کردن ایراد باشد که اساساً ردیهای بر فضای مورد تأیید نقادی دانشجویی است که خود قضاوتی غلط است و حتی طرحش در دادگاه ره خطا پوییدن است. اما اگر بر متن سخنرانی ایراد است و گفتهای را ملاک فعالیت تبلیغی قرار دادهاید، مطالعه دوباره سخنان گفته شده را به محضر دادگاه توصیه میکنم و اگر در انفرادی نبودم و حداقل دسترسی به وکیل داشتم و یا امکانی برای تماس و دسترسی به بیرون داشتم تلاشی میکردم تا فیلم سخنرانی را به عنوان مدرکی ارائه دهم. با این وجود از آنجا که "البینه علی المدعی" و این دادستانی است که باید بر ادعای آمده از کیفرخواست مبنی بر انتساب اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام، مدرکی بیاورد، ایشان فیلم سخنرانیها را ارائه نماید و مصداقی از آنچه تبلیع علیه نظام دانسته را بیان کند تا من به دفاع از آن بپردازم و نه اینکه اتهامی باشد که من حتی مصداق آن را نمیدانم. آنچه که در صحبتهای من بوده، اعتراض و انتقاد به رویه فعلی برخورد با مردم و اتفاقات تلخ بازداشتگاههایی چون کهریزک و بازداشت دانشجویان و روزنامهنگاران و فعالان سیاسی و توقیف روزنامهها و سانسور اخبار و برخوردهای خشن پلیسی در سطح شهرها به ویژه تهران بود که منجر به قتل چندین نفر از هموطنانمان و مجروح شدن عدیهای دیگر هم شده است (که مدارک آنچنان مستند و واقعی است که در آن تردیدی نیست) و انتقاد از این تلخیها که خاطر همه ایرانیان و همچنین سایر انسانهای آزاده جهان را آزرده است، که نه ناپسند بلکه بسیار نیکو انتقادی انسانی و اخلاقی است و نمیتواند ملاکی برای انتساب اتهام باشد. بیان این انتقادات پس از ماهها اصرار مردم بر تردیدهای جدی بر پایمال شدن حقشان و ایستادگی آرام و پرصلابتشان به نظر من بسیار حقمدارانه است و برخوردهای امنیتی با چنین انتقاداتی ستم بر حق و حقیقت و جفای بر آیندهی ملتی است که درپی برگزیدن نمایندگانی نیک برای نمایشی مجدد از عزت ایرانی در سراسر جهان بودهاند. بنابراین با تأید فراوان بر این نکته که هیچ فعالیت تبلیغی در تجمع ۱۶ آذر توسط من وجود نداشته است این اتهام را وارد نمیدانم و خواهان تبرئه از این اتهام میباشم.
پیرامون توهین به رهبری به چند جمله از صحبتهای من در جمع دانشجویان در تجمع ۱۶ آذر دانشگاه امیرکبیر اشاره شده است. اما اساساً آنچه مربوط به رهبری بوده است در بازجوییها و بازپرسی و دادرسی در دادگاه انقلاب هم به صراحت بیان شد؛ یکی شعار دانشجویان در خلال و ساعتی پس از سخنرانی من بوده است و دیگر چند عبارت روشن با ذکر نام آقای خامنهای. در مورد شعارها باید گفت که هیچ یک از شعارهای توهین به رهبری، ارتباط و پیوستگی مستقیم با صحبتهای من نداشته است و نمیتواند شعار جمعی دیگر که من هیچ مشارکتی در آن نداشتهام ملاکی برای انتساب این اتهام باشد. اما در مورد سخنرانی من آنچه که در سخنان من وجود داشته تنها جملهای بوده است که بافراخواندن دیکتاتورها و مستبدان به شنیدن صدای دانشجویان (به نمایندگی از مردم ایران) از آقای خامنهای خواستهام که این صدای آزادیخواهی دانشگاه را بشنود. جمله مورد استناد دادستانی عبارت بود از اینکه «همه دیکتاتورها و مستبدین به خصوص آقای خامنهای بشنوند» و اما آنچه که من در دفاع از خود برای تبری از اتهام مورد اشاره دادستانی و رأی دادگاه انقلاب ذیل ماده ۵۱۴ قانون مجازات اسلامی به اتهام توهین به رهبری بیان میکنم این است که اساساً لفظ «دیکتاتور» لفظی توهینآمیز نیست. بسا اینکه بسیاری از نحلهها و جریانهای سیاسی و فلسفی به ستایش از اقسامی از دیکتاتوری پرداختهاند. چنانکه در آثار افلاطون (و افلاطونیها) به ستایش از حکومتهای دیکتاتوری (استبدادی) فلاسفه و طبقه کارگر (دیکتاتوری پرولتاریا) برمیخوریم و حتی در اندیشه اسلامی با اندیشه فارابی درباره رییس اول در مدینه فاضله مواجه میشویم که همه این جریانها شخصی دیکتاتور صالح را بهترین حاکم و حاکم واقعیِ خیر ِ جامعه و جمعیت آن جامعه میدانند که این اندیشه در حکومتهای دیگر نیز یافت میشود و مخلص کلام اینکه دیکتاتوری لفظی خالی از توهین است. اما در مورد انتساب دیکتاتوری که در واقع همتراز کردن رهبری با دیکتاتوری در سخنرانیام بوده است این مطلب را باید گفت که آنچه دیکتاتوری است جمع انحصارطلبی (مطلق بودن) و اقتدارگرایی است که نمیتوان هردو را نیک دانست و دیکتاتوری را بد. نمیتوان فصلالخطاب بودن به این معنا که دیگر پس از آن سخنی نباشد و هرچه گفته شد، فقط پاسخ چشم آید، را پذیرفت و دیکتاتوری را نه. که خود کلمه فصل الخطاب معنایی از دیکتاتوری است و اساساً نمیشود کسی اوامر را دیکته و دیگران تقریر نمایند و گفت دیکتاتوری نیست که در واقع پذیرش امر دیکتاتوری در ساختار فعلی محقق است و نمیتوان ذکر کلامی را ناپسند دانست و وصف حالش را نه. اگر به زعم ضابطین قضایی تحت امر حاکمیت و مدعیالعموم (دادستانی) و دستگاه قضا (که به امر قانون اساسی منفک از سایر قوا و – تنها و تنها – حافظ و مجری عدالت است) دیکتاتوری بد و توهین است، باید اوصاف دیکتاتوری و اعمال دیکتاتورمآبانه نیز بد و توهینآمیز تلقی شود که چنین به نظر نمیآید. پس آنچه که در مقام دفاع در برابر اتهام توهین به رهبری لازم به ذکر میدانم این است که توهینی صورت نگرفته است که این بند را وارد بدانید و آنچه که من نیز در سخنانم بیان کردهام مدخلی تحصصی در بابا شناخت از اوصاف دیکتاتوری و فارغ از ارزشگذاری و داوری بلکه فقط مشابهتی در حیطه معرفتشناسی زبانی و عرصه تحققی عمل مخاطب بوده است. و دیگر سخن مدعیالعموم نیز مخاطب بودن رهبری در سخنرانی بوده است که دیگر سخنانی را نیز متوجه ایشان مینماید که من در دفاع در برابر این ادعای دادستانی اضافه مینمایم که آنجا که رهبری در سخنرانی من مخاطب بودهاند از ایشان نام بردهام و در جاهای دیگر نامی نرفته است و اگر ایراد بر خطاب کردن است باید گفت؛ اگر ایشان را به عنوان شخص اول حاکمیت ایران فرض بدانیم و مشکلات عدیدهای در عرصه کلان مملکت به وضوح دیده شود، نگفتن و انتقاد نکردن جنایت و خیانت است که گفتن نه تنها اتهام و جرم نیست بلکه خدمتی بزرگ، اخلاقی و انسانی به مردم و آیندهی کشور میباشد. حال آنکه در ادامه سخن اینجانب فقط مخاطب بودن ایشان مدنظر بوده است و نه پاسخگویی؛ هرچند پسندیده است ایشان در مقام رهبر و شخص اول حاکمیت ایران پاسخگو، مدیر و مدبری نیک نیز باشند.
بنابراین در جمعبندی ادعاهای دادستانی و شرح دفاع و پرسش در روند دادرسی، اتهام توهین به رهبری را نمیپذیرم و خواهان نگاهی خالی از احساس و قضاوت پیشینی بر اساس متن دقیق سخنرانی من و دفاعیات و ادله ارائه شده میباشم.
پیرامون توهین به رییسجمهوری، من در تمام طول روند بازجویی و بازپرسی تا دادرسی در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب بارها تکرار کردهام که من در روز ۱۶ آذر در طول سخنرانی هیچ مطلبی در مورد آقای احمدینژاد به زبان نیاوردهام. در بازجوییها سوالی از سوی بازجو مطرح شد که در عبارتی من آقای احمدینژاد را «خیرهسر» خطاب کردهام که باز از محضر دادگاه میخواهم که اگر چنین خطابی بوده است بگوید در کجای سخنرانی بوده است و چرا وزارت اطلاعات و دادستانی سندی در این رابطه به دادگاه ارائه ندادهاند و از سوی دیگر اینکه شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب بر چه اساسی رأی به وقوع چنین اتهامی داده است. در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب هم گفتم که من اساساً به آقای احمدینژاد فکر نمیکنم چه رسد به اینکه صحبتی و توهینی کرده باشم که آقای صلواتی ریاست شعبه ۱۵ از این جمله چنان برافروختند که من را دچار اشتباهی ساخت که مبادا ایشان مدعیالعموم هستند و نه قاضی و داوری بیطرف در دادگاه. اما باز تکرار سخن میکنم که من در مورد آقای احمدینژاد صحبتی در برنامه ۱۶ آذر نداشتهام. با وجود اینکه بیان هر سخنی در مودر آقای احمدینژاد را مردود میدانم، با توجه به ادعای وزارت اطلاعات در مورد کلمه «خیرهسر» توضیح زیر را میافزایم که اساساً عباراتی مثل خیره سر و حتی ماجراجو که بیشتر معطوف به سیاست خارجی دولت نهم بود، صفت و اوصافی فارغ از داوری است. خیرهسر و ماجراجو صفت معطوف به عمل است و در فرهگ عامه نیز توهین دانسته نمیشود. بنابراین توهین به رییسجمهوری بر اساس چنین مصداقی (اگر باشد که نیست) کاملاً مردود میباشد و بنابراین خواهان بررسی دقیق و اعلام برائت از این رأی صادره بر اساس ماده ۶۰۹ قانون مجازات اسلامی میباشم.
توضیحی دیگر اینکه مقام قضایی باید توجه داشته باشد همه اتهامات وارده و حکم ٨.۵ سال حبس تعزیری همه بر اساس حضور در یک تجمع دانشجویی و سخنرانی کوتاهی بوده و واقعاً جای سوال است که چگونه حضوری چندساعته میتواند به ٨.۵ سال حبس تعزیری منجر شود و نهتنها این مدت حبس که درخواست ماده ۱۹ (تشدید مجازات) از سوی مدعیالعموم و اعمال آن در حکم اصداری شعبه ۱۵ و محکومیت به ۵ سال محرومیت از کلیه فعالیتهای سیاسی و ۵ سال ممنوعالخروج شدن از کشور، مسئله را بسیار سختتر نموده است.
استناد به محکومیتهای پیشین در جای جای روند امنیتی-قضایی از بازجویی تا صدور حکم در حالی صورت میگرفت که باید در نظر داشت که ۲ بازداشت قبلی من یکی مربوط به پروندهای میشد که روند قضایی آن بسیار پرحاشیه بوده است و در گیر و داری قضایی حتی تقابلهای مجموعههای قضایی و امنیتی را موجب شد و در مرحلهای و در حالی که شعبه ۶ دادگاه انقلاب رأی به محکومیت داده بود، شعبه ۱۰۴٣ دادگاه عمومی بر اساس نقصان مدارک و عجز دادستانی در ارائه برخی مدارک و شواهد و بر اساس اقاریر در دادگاه که اقرار عندالقاضی است و نه اعترافات در شرایط مورد سوال اتاق بازجویی که در آن پرونده با فشار و شکنجههای فراوان بوده است. رأی به برائت از اصل اتهام و دلیل بازداشت دادند و اگر فشارهای دادستانی (و معاونت امنیت دادستانی) و وزارت اطلاعات نبود، بیتردید آن پرونده در مرحله تجدیدنظر هم به برائت میرسید که باز برای اطلاع دقیق، شما را به مطالعه کامل آن پرونده و یا حداقل رأی چندین صفحهای شعبه ۱۰۴٣ دعوت مینمایم. در مورد بازداشت دوم هم که حتی پرونده به دفاع آخر در مرحله بازپرسی نیز نرسیده است و من با قرار آزاد میباشم و قضاوت را باید به پس از صدور رأی موکول کرد. نگاه به سوابق من از سوی مقام قضایی و یا حداقل مشورت با مقامات قضایی دادگستری استان تهران میتواند نقطه مقابل آنچه در اینجا مورد استفاده قرار گرفته و سندی بر اجحافهای امنیتی قضایی صورت گرفته و مویدی بر وقوع ظلم مورد انتقاد و اعتراض اینجانب باشد و خود شاهدی است بر مظلومیت متهمانی که گاه (چنان که اینجا و در این پرونده نیز بوده است) به یکباره ربایش امنیتی و قضایی میشوند و تا ماهها اجازه تماس و ملاقات با هیچ فردی را ندارند و نمیتوانند چند دقیقهای با خانواده خود نیز سخن بگویند و از حق داشتن وکیل محروم هستند و در دادگاه نیز بدون اینکه دسترسی به اسناد و مدارکی داشته باشند، - در جایگاه متهم – قرار میگیرند و نهتنها تا قبل از دادگاه که تا روزهای پس از آن نیز همچنان در انفرادی خواهند بود. حال همهی این شرایط نامطلوب را اضافه نمایید به این روند بسیار پرعجله و شتابان رسیدگی به این پرونده که تأمل و تحقیق قضایی را بسیار مورد تردید قرار داده است.
این برخوردهای چکشی، غیرمعمول و غیرمعقول چنان است که مرا وامیدارد که محکمه قضا را به تأملی درخور دعوت نمایم که شاهد را از این لایحه دفاع (از سوی متهمی که همچنان در انفرادی است و دسترسی به وکیل ندارد) بیابند که بیتردید اگر لایحه دفاع را وکلای اینجانب پس از مشورت و صحبت با من ارائه میدادند با ادبیاتی مصالحهجویانه و استنادات حقوقی (حقوق قضا و حقوق شهروندی) و به دور از تندیها و تلخیهای این متن تنظیم میشد که وصف حال دیگر و حتی شاید سرانجامی دیگر مییافت. حال با توجه به اندک آشنایی خویش همچنان خواهان رسیدگی دقیقتر و توجه به اقاریر اینجانب ( و توجه به اصل "اقرار عندالقاضی") و همه مدارک و شواهد و حجتخواهی و صحت طلبی از ادعاها و گزارشات وزارت اطلاعات میباشم و در حالی که اعمال ماده ۱۹ را ناعادلانه میدانم، خواهان در نظر گرفتن مواد ۲۲ و حتی ۱٨ قانون مجازات اسلامی میباشم و همچنان خواهان خروج از وضعیت فعلی (انفرادی و محرومیت از تلفن و ملاقات) و ملاقات با وکلایم میباشم.
امید است که رفتار این جایگاه در ادامه روند شتابان و نمایشی چندهفته قبل مویدی بر شائبه فرمایشی و نمایشی بودن و نشاندن "بی" بر مقام داد و دادگاه نباشد که گذر زمان نیک دادستانی است که به قضاوتی سخت در دادگاهی بزرگ همهی قضاوت و عمل را به داوری دقیق خواهد نشست.

با احترام
مجید توکلی

۵/۱۱/٨٨​
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#2
داستان یک تجاوز
به مناسبت روز معلم


• خانم بهاره ی مقامی معلم مدرسه ی کودکان که در جریان اعتراضات بعد از انتخابات، توسط نیروهای حکومت دستگیر و سپس از سوی حسین طائب فرمانده ی وقت بسیج مورد تجاوز قرار گرفت، به مناسبت روز معلم شرحی از اتفاقاتی که در زمان دستگیری بر او گذشته، نوشته است ...



اخبار روز: خانم بهاره ی مقامی معلم مدرسه ی کودکان که در جریان اعتراضات بعد از انتخابات، توسط نیروهای حکومت دستگیر و سپس از سوی حسین طائب فرمانده ی وقت بسیج مورد تجاوز قرار گرفت، به مناسبت روز معلم شرحی از اتفاقاتی که در زمان دستگیری بر او گذشته، نوشته است. وی یادآوری کرده است که این نوشته به بهانه ی مقاله ای است که روز جمعه ی گذشته تحت عنوان «برای معلم کودکان, بهاره مقامی» در اخبار روز منتشر شد: www.akhbar-rooz.com


به مناسبت روز معلم

در بلندای اندیشه و در اندیشه ای بلند بود که حافظ گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند... جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد. حال پس از گذشت صدها سال از این اوج به چونان حضیضی رسیده ایم که رئیس دولتمان - که باید دولتمرد باشد - مخالفین را بزغاله می خواند و گویندگان اسرار را نه تنها بر سر دار سربلند نمی کند، که در کنج سردابه ها و دخمه های ننگین حرص و هوس به داغی می آلاید که دیگر سری برای بلند کردن باقی نمی ماند. سر می ماند، اما جان گویی که از درون جسم رخت بر بسته است. حالا برای سر بلند کردن عبور از دیوار های سترگ فرهنگی پوسیده و متعصب لازم است. از همه سوی پیام های هم وطنانم را می شنوم که می گویند بهاره سر بلند کن، آری، از بیرون گود گفتنش آسان است... همین پیام های روح بخش بود اما که مرا به زندگی باز گرداند، زندگی قبلیم نه، یک زندگی جدید، با یک هدف جدید و برای فردایی جدید. نه تکرار وهم آلود قرنها تبعیض و استبداد و سرکوب. جان اما دیگر برایم آنقدرها عزیز نیست، می دانم آنقدر فریادم تکثیر شده است که خاموشی نمی پذیرد. در ماه هایی که گذشت بارها آرزوی مرگ کردم، جانم را هم اگر بگیرند به آرزویم رسانده اند، پس می گویم، می گویم چرا که من دیگر شکست ناپذیرم، تبدیل به صدایی شده ام که از هزاران حنجره فریاد می شود، هم میهنم، پروازم را به خاطر بسپار. از حسین می نویسم.

دقت کرده اید که در فیلمها و سریالهای جمهوری اسلامی نام شخصیت جنایتکار و قاچاقچی فیلم همیشه کامبیز است، یا کورش یا جمشید؟ و در مقابل شخصیت مثبت و نجات دهنده همیشه حسین است، یا علی، یا محمد، ترجیحاً ملقب به حاجی و سید؟ در سرگذشت من اما نقشها جابجا شده بود، حسین قصه ی غصه ی من، مرا به گور عشق و امید هدایت کرد. گویی دری از درهای جهنم باز شده بود و موجودی که انگار تجسم هر آنچه زشت و کریه است و منفور پا به جهان گذاشته بود. کوهی از نفرت و توحش که در لباس مردی روحانی به نماز ایستاده بود، و دقایقی پس از پایان نماز در بستر خونین دختری هراسان به تجاوز نشسته... نامش را نمی دانستم، عکسش را که در اینترنت دیدم او را شناختم، کابوس شبان و روزهایم را. صورت پوشیده از ریشش را و نفرین ابدی چشمهای هرزه اش را. عبای متعفن و خیس از عرق تابستانش را. حسین طائب را.

گفت دانشجوی کجایی؟ گفتم دانشجوی دانشگاه تربیت معلم بوده ام، حالا هم درسم تمام شده و کار می کنم، معلمم. گفت به دستور کی به خیابان آمدی؟ لیدرت کی بوده؟ گفتم هیچ کس، لیدر نداشتم. پاسخ دست سنگینش بود که پشت سرم فرود آمد، صورتم خورد به میز مقابل و صدای دندانهایم را شنیدم که ریخت توی دهنم. خودش ماها را انتخاب کرده بود، من و هشت دختر دیگر را، از میان گروه ۳۰-۴۰ نفری بازداشت شدگان. نمی دانم بر چه اساسی انتخاب می کرد، هیچ کدام از ما فعال سیاسی نبودیم. ما را جدا کرد و برد به یک بند. گویا در زندان خیابان سئول در قرارگاه ثارالله بودیم، این را از روی شرح حال های دیگرانی که آنجا بوده اند می گویم، چون همه ی ما را وقتی گرفتند چشم بند زدند و با ماشین های سیاه رنگی بردند. همین را می دانم که در زیر زمین بودیم. بعد از حدود یک شبانه روز سرگردانی و بی خبری به بندمان آمد. آمد و یکی از ما را که دختر زیبا و مهربانی به اسم مهسا بود همراه برد. تا بحال شده پرنده کوچکی را در دست بگیرید و ببینید که قلبش چقدر تند می زند؟ قلب مهسا همان طور می طپید. فکر کردیم شاید می خواهند آزادش کنند، یا شاید خانواده اش آمده اند دنبالش، شاید وثیقه بگذارند و ببرندش. هیچ کس نمی دانست که چه سرنوشتی در انتظار است. یکی از دختران همبند که شوخ طبع و سر خوش بود سعی می کرد که جوک بگوید و بقیه را بخنداند و حال و هوا را کمی عوض کند. همه اما از بی خبری و انتظار در عذاب بودند. ناگهان صدای ضجه جگرخراش مهسا بلند شد. صدای فریاد او آنقدر جانسوز بود که همه ما را در جا میخکوب کرد. همه در سکوت و بهت و ناباوری به هم خیره شدند. رعب و وحشت بر تن همه مان سایه انداخته بود، دیگر کسی جوک نگفت، دیگر کسی نخندید، مهسا را دیگر ندیدم...

یادآوری این صحنه ها هنوز هم برای من سهمگین است، هنوز هم نگاه آخر او را به خاطر دارم، هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد،با این حال در نهایت نا امیدی می نویسم مهسا جان، اگر هستی و این را می خوانی از خودت پیغامی بده. بگو که هستی، بگو که زنده ای.

حسین پس از اینکه بازجویی!! را تمام کرد مرا به دست دو زندانبان بی صبری که دم در مراقب بودند سپارد تا آنها هم به من تفهیم اتهام کنند و محاکمه و حکم، همه را یک جا برگزار کرده باشند. چه بودم برایشان؟ غنیمت جنگی؟! اما کدام جنگ؟ واجب القتل؟ اما به کدامین جرم؟ مفسد فی الارض؟! برای معلمی؟ خس و خاشاک؟! آری، من خسی بودم در چشم تنگ نظر و متعصب و ذهن متوحش و هرزه ی آنان...


دست در دست هم دهیم به مهر
میهن خویش را کنیم آباد
یار و غمخوار یکدگر باشیم
تا بمانیم خرم و آزاد

شعری ساده و کودکانه، که شاید باید بیشتر بخوانیمش.
یک سال پیش در چنین روزی وارد کلاس درس که شدم بوی گل به استقبالم آمد. نوگلان کوچکم را دیدم که هر یک شاخه گلی در دست داشتند و لبخندی به لب. در یک لحظه عالمی را سِیر کردم، آینده ی این ۳۲ غنچه ی زیبا را دیدم که هر کدام برای خودشان دختر خانمی شده اند و شاهدی یا مادری یا مدیری. در همه وجودم لبخند شکفت و شادی غنچه کرد. این دومین سالی بود که روز معلم را به عنوان یک معلم تجربه می کردم، و امسال سومین سال است...امسال اما کلاسم خالیست، از لبخند و غنچه و شکوفه خبری نیست. از خوابی شیرین برخاسته ام انگار، گلستان ایرانم را می بینم که از سیاهی، به لجنزاری مانند است، ابرهای تباهی را می بینم که جلوی نور مهرآمیز خورشید ایرانم را گرفته اند و به شهود و ادراک و آزادی اجازه عرض اندام نمی دهند... آری این دیار سخت به آموزگاران نیازمند است، چرا که در نور معرفت است که لجنزار رنگ می بازد و بهار شکوفه می کند.


بهاره مقامی
۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹​
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#3
There have been many inspiring, brave, yet important articles or letters by people who are sacrificing the most that IMHO, are a clear indication of the Green Movement triumph.





نامه هنگامه شهیدی به سعید شریعتی

هنگامه شهیدی: «برادر سعید تذبذب سیاسی
داشتن در این آشفته بازار هنر نیست، هنر این است که نگذاریم کسانی که آرزوی شکاف در اردوگاه اصلاح طلبان را داشتند برایمان کف بزنند. / اگر می***خواهید جبران مافات کنید و در این مسیر می کوشید سعی نکنید که دیگران را هم به این باتلاق بکشانید و آنها را همراه خود پایین بکشید


تا آزادی روزنامه نگاران زندانی - هنگامه شهیدی ، روزنامه نگاری که در حوادث پس از انتخابات بازداشت و به ۶ سال حبس تعزیری محکوم شد، اکنون در بند زنان زندان اوین زندانی است. او در نامه ای خطاب به سعید شریعتی، عضو مستعفی جبهه مشارکت نوشته است: تذبذب سیاسی داشتن در این آشفته بازار هنر نیست، هنر این است که نگذاریم کسانی که آرزوی شکاف در اردوگاه اصلاح طلبان را داشتند برایمان کف بزنند.

نامه هنگامه شهیدی، که مشاور مهدی کروبی و عضو حزب اعتماد ملی است، از سوی خانواده این روزنامه نگار برای انتشار در اختیار سایت «تا آزادی روزنامه نگاران زندانی» قرار گرفته است.سایت «تا آزادی روزنامه نگاران زندانی» از آنجا که تریبونی برای روزنامه نگاران در بند محسوب می شود نمی تواند از انتشار نامه روزنامه نگاری که در بند است خودداری کند .ما بدون هیچ قضاوتی در باره مفاد این نامه و به این دلیل که می خواهیم تریبون همکاران دربندمان باشیم ،همکاران عزیزی که ماههاست در زندان اند ،این نامه رامنتشر می کنیم.


متن نامه هنگامه شهیدی که در اختیار «تا آزادی روزنامه نگاران زندانی» قرار گرفته، به شرح ذیل است:

گلایه ای از برادر سعید

امروز مطابق معمول روزهای دیگر در بند عمومی اندرزگاه ۴ مشغول خواندن روزنامه هایی بودم که به اتاق ۵ زنان زندانی سیاسی اختصاص داشت. در میان همه مطالب مهم اعم از اظهارات فاطمه رجبی در این خصوص که سخنرانی آقای احمدی نژاد در نیویورک را شخص دیگری نگارش کرده ، تا حساس بودن انتخابات و رقابت میان محافظه کاران به رهبریت دیوید کامرون و حزب کارگر به رهبری گوردن براون در انگلستان ، مطلبی جلب توجه کرد که مرا برآن داشت تا سطوری را به رشته تحریر در آورم.

روزنامه ای در صفحه ۶ در مطلبی تحت عنوان "سعید شریعتی روزگار تازه سیاستمدار جوان" نوشته بود که در میان متهمان حوادث پس از انتخابات، کم نبودند چهره هایی که چه در دادگاه و چه پس ازآن رویه ای متفاوت به همه سالهای دوران سیاست ورزی خویش اتخاذ کردند و با اعلام اینکه اشتباه کرده اند در مسیر جبران مافات کوشیدند. این روزنامه نوشته بود سعید شریعتی فعالتر از همه نشان می دهد و با حضور در محافل دانشگاهی در مقام آسیب شناسی دوران اصلاحات به منتقدی برجسته تبدیل شده است.

در وهله نخست در مقام یک همکار و در وهله بعد در مقام یک زن اصلاح طلب برآن شدم تا چند نکته را با برادر سعید در میان بگذارم شاید مانع از این شود که ایشان برای فرصت طلبان در جناح دیگر فرصت آفرینی کند.

برادر سعید در مقام خواهر و همکار سابق با شما سخن می گویم و امیدوارم آستانه تحملی بالا داشته باشید و با بردباری نوشتار مرا بخوانید. اینکه برخی افراد در برخی مقاطع تاریخ دچار چرخش و تحول در رفتارهای سیاسی خود می شوند موضوع تازه ای نیست اما من از شما متعجبم و همانگونه که در دادگاه با شنیدن سخنان شما زبان در دهان می گزیدم، اکنون نیز با خواندن این مطالب با خود می اندیشم چگونه شد که در کارخانه آدم سازی که شما و ما با هم از آن خارج شدیم ما اینگونه به تحول نرسیدیم؟ کجای کار ایراد داشت؟ اگر بنا برنحوه برخورد باشد که مانند شما با ما هم بسیار محترمانه برخورد شد! واز این باب شکایتی نیست. پس چگونه است برادر سعیدی که قبل از انتخابات و درست سال گذشته در همین روزها در فیس بوک به عدم تخریب چهره دیگر کاندیدا ها ما را نصیحت می کرد، پس از یک سال به یک منتقد در جناحی تبدیل شده است که از همان جناح رشد سیاسی خود را آغاز کرده است.

برادر سعید در همان دوران اصلاحات، هم من و هم شما گزینه های دیگری برای آغاز فعالیت سیاسی داشتیم. می توانستیم مانند حزب موتلفه بیندیشیم یا مانند مسعود ده نمکی از شلمچه به اخراجی ها برسیم یا شاید هم در انتخابات دوره دوم شوراها که هر دوی ما کاندیدا بودیم می توانستیم اندیشه ای مانند آبادگران داشته باشیم واکنون بر مسند شوراهای تهران می نشستیم به جای اینکه روزگارمان را پس از انتخابات دهم در شبه جزیره اوین بگذرانیم.

برادر سعید ایدئولوژی اصلاح طلبان و اصلاح طلبی اگرچه نیازمند نقد دلسوزانه است اما این نقد باید از سوی کسانی صورت پذیرد که خود استراتژیستهای این تفکر بودند. سعید حجاریان، مرتضی حاجی، علی ربیعی، هادی خانیکی و خود سید محمد خاتمی و آقای کروبی در راس آن که باور دارم اینان خود بهتر از هر کس دیگری منتقدان دلسوز دوران اصلاحات هستند. اما به راستی برادر سعید چه شد که امروز خود را مقابل دوران اصلاحات می بینی و بی رحمانه بر آن می تازی بی آنکه ذره ای به همفکران سابقت بی اندیشی که این تاخت و تاز تو چه غبارهایی را به چشم آنها فرو میکند؟ روزی که در دادگاه دستهایت را بالا بردی و پای جایگاه رفتی و صحبت کردی، در سلول ۱۴ بازداشتگاه ۲۰۹ اوین بودم و قلم و کاغذ نداشتم. همان زمان به هم سلولی ام گفتم که از اینجا که خارج شدم نامهای را خطاب به دو برادر سعید (حجاریان وشریعتی) خواهم نوشت اما فضای پس از آزادی من و شما فضایی نبود که به گلایه آلوده شود.

اگر می خواهید جبران مافات کنید و در این مسیر می کوشید سعی نکنید که دیگران را هم به این باتلاق بکشانید و آنها را همراه خود پایین بکشید. اگر نقدی به عملکرد خودتان به عنوان یکی از اعضای جبهه مشارکت دارید بحثی جداگانه است که نقد از خود، اوج کمال است. اما اگر بنا دارید که با تخریب دوران اصلاحات و اصلاح طلبی رهبران این دوران را زیر سوال ببرید و همسو با اهداف جبهه منتقدان رفتار کنید، خواهرانه به شما توصیه ای دارم که به روزنامه کیهان مراجعه کنید و مانند پیام فضلی نژاد به آقای حسین شریعتمداری در تهیه بولتن های ویژه و برنامه راز آرماگدون ۱ و ۲ و۳ و پرونده سازی برای فرزندان این مرزو بوم کمک کنید که گویا در این جبهه نیاز بیشتری به انتقادات و کمکهای شماست و شاید جایگاه نداشته خود را در جبهه اصلاحات بتوانید در این جناح جستجو کنید.

دلم از این می سوزد که پس از آزادیتان از زندان، پشت سر رئیس جمهور اصلاحات قنوت بستید و پس از آن در دانشگاهها، دوران او را تخریب و حرمت شکنی کردید. این نقدها را می توان در فضای دوستانه خودی ها مطرح کرد و بهانه به دست فرصت طلبان نداد و فرصت آفرینی نکرد.شما تیشه ای به دست گرفته اید و بر نهال اصلاحات ضربه می زنید.این ضربه تنها بر بدنه اصلاح طلبان و دوران اصلاحات نیست.ضربه به کسانیست که به دنبال تحقق آرمانهای امام راحل بوده و هستند و دلسوزانه بر انحراف از خط امام از سوی برخی افراد اصرار می ورزند و خواستار بازگشت آنها به این مسیر و در ادامه راه در مسیر آرمانهای امام راحل هستند. برادر سعید تذبذب سیاسی داشتن در این آشفته بازار هنر نیست، هنر این است که نگذاریم کسانی که آرزوی شکاف در اردوگاه اصلاح طلبان را داشتند برایمان کف بزنند.


هنگامه شهیدی، زندان اوین ۸۹/۲/۱۶
 

parham79

Bench Warmer
Dec 5, 2009
1,767
0
#4
The key will be how the people will respond to the 1 year anniversary gatherings that is supposed to happen . if people comeout in droves, you know the movement is alive, if not then the regime has done enough to survive for the next few years.Unfortunately i think they've soldified there power through terror and mass arrests in the last 11 months and people are no longer going to support mousavi and karoubi. people want a real change like a new system but Mousavi and Karoubi want to keep the Regime but in a less oppressive way. people are not going to risk there lives for less oppression. they want to get rid of the whole system.

Mousavi and Karoubi lost a golden chance. Had they said the System needs to go and people should vote for a new consitution, they would still have alot odf support, but by keeping their loyalty to Khomenie and his regime, they are now going to be rememberd as bravce but still part of the same rotten system.
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#5
وصیت نامه مهدی اسلامیان به جوانان میهن

ایران سرزمین ماست، ایران سرزمین ماست، ایرانی که آب و خاک و ناموسش و ثروتش ۳۰ سال است که به تاراج می رود. عربزاده هایی که لباس اسلام و روحانیت بر تن دارند و خود را زاده ایران می نامند. عرب زاده هایی که نقاب بر چهره کریه و پلید گذاشتهاند و به اصطلاح قیام حسینی سرلوحۀ خود قرار دادهاند. آیا قیام امام حسین علیه السلام ظلم بر ظلم بود؟

و با شعار مردم سالاری دروغین و با استفاده از احساسات دینی مردم مسلمان کشورمان ایران را به اسارت بردهاند. و در حال جنگ سرد با مردمند و حقوق حقه مردم و جوانان این مرز و بوم را با توسل شکنجه و زور با اهرم های فشار و به اصطلاح سربازان گمنام امام زمان عج الله زیر پا گذاشتهاند. و بزرگترین دیکتاتوری مذهبی جهان را در کشور کاملا مسلمان پیاده کردهاند. و به راستی خود را نهاد بر حق خدا و امام زمان می دانند و بانوشتن سناریوهای کثیف و توطئه های وحشتناک سعی در از بین بردن آرمانها و آرزوهای حقیقی نسل جوان مملکت هستند.

با توطئه های همچون انفجار حسینیه سید الشهدای شیراز و با توسل به اشخاصی به اصطلاح اپوزیسیون خارجی رقم زدند. و با ابزارهایی از خانواده هایی کاملا مذهبی و شناخته شده این پازل خود را تکمیل می کنند. و اشخاصی مثل من که پی به اعمال ننگین آنها بردهاند به نابودی کشاندند.

در این مدت که من بی گناه در انفرادی بودم و در قفسهای بی رنگ و لعاب و دیوارهای خسته از خون درس آزادگی و آزادمردگی را زیر سایه مربوط خود یاد گرفتم و ناله های زنده مردان آزاده را که از لابلای ترک های دیوارها به عنوان یک رسالت بزرگ بر دوش شما نهادم. تا کشور و دین مبین اسلام را که در چنگال علفهای هرز که ریشه در منجلاب دارند نجات دهید و بدانید من و امثال من که پی به توطئه شومی که علیه مردم ایران است بردیم.

خون خود را فدای وطن و ناموس و دین و راه حقیقت کردیم تا شاید باری دیگر دستهای پلید و خون آلود خفاشان که نبض و رگهای حیاتی مملکت را در دست دارند برای شما پدران و برادران و آیندگان روشن شودو بدانید هر کس در برار ظلم سر سجده فرود آرد همرزم ظالم است .

من به جوانها توصیه می کنم دستهای گرم و پر محبت خود را در هم گره زنید و دنباله روی کسانی که جان و مال و ناموس خود را فدای این مرز و بوم کردهاند و سینه خود را سپر نیزه های دروغین ظالمان و کافران واقعی کردهاند باشید تا شاید تاریخ بار دیگر سرنوشت را به نفع مردم آزاده ایران رقم زند.

در آینده نزدیک کتابی چاب خواهد شد به نام سفر سنگ این کتاب گوشه ای از شکنجه و اسارت و اتهامات بی پایه و اساس من در قفس برای شما بازگو خواهد کرد. تا اهداف شوم این مزدوران رژیم دیکتاتوری بار دیگر برای شما روشن شود. من مسلمانم و مسلمان خواهم ماند.

مهدی اسلامیان
بند۱ سالن ۱ زندان رجائی شهر کرج
18/12/ 1388

انتشار: فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#6
There have been many inspiring, brave, yet important letters by people who are sacrificing the most that IMHO, are a clear indication of the Green Movement inevitable triumph.


ماههاست که در زندانم ، زنداني که قراربود اراده ام را ، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند . زنداني که بايد آرام و رامم ميکرد چون "برده اي سر براه " ، ماههاست بندي زنداني هستم با ديوارهايي به بلنداي تاريخ . ديوارهايي که قرار بود فاصله اي باشد بين من ومردمم که دوستشان دارم ، بين من و کودکان سرزمينم فاصله اي باشد تا ابديت ، اما من هر روز از دريچه سلولم به دور دستها ميرفتم و خود را در ميان آنها ومثل آنها احساس مي کردم و آنها نيز دردهاي خود را در منِ زنداني ميديدند و زندان بين ما پيوندي عميق تر از گذشته ايجاد نمود . قرار بود تاريکي زندان معناي آفتاب و نور را از من بگيرد ، اما در زندان من روئيدن بنفشه را در تاريکي و سکوت به نظاره نشستم. قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشي بسپرد ، اما من با لحظه ها در بيرون از زندان زندگي کرده ام وخود را دوباره به د نيا آورده ام براي انتخاب راهي نو. و من نيز مانند زندانيانِ پيش از خود تحقيرها ، توهينها و آزارها را ذره ذره ، با همه وجود به جان خريدم تا شايد آخرين نفر باشم از نسل رنج کشيدگاني که تاريکي زندان را به شوق ديدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند. اما روزي "محاربم " خواندند ، مي پنداشتند به جنگ "خدا"يشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهي به زندگيم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجراي حکم ميباشم. اما امروزکه قرار است زندگي را ازمن بگيرند با "عشق به همنوعانم" تصميم گرفته ام اعضاي بدنم را به بيماراني که مرگ من ميتواند به آنها زندگي ببخشد هديه کنم و قلبم را با همه ي" عشق ومهري" که در آن است به کودکي هديه نمايم . فرقي نميکند که کجا باشد بر ساحل کارون يا دامنه سبلان يا در حاشيه ي کوير شرق و يا کودکي که طلوع خورشيد را از زاگرس به نظاره مي نشيند ، فقط قلب ياغي و بيقرارم در سينه کودکي بتپد که ياغي تر از من آرزوهاي کودکيش را شب ها با ماه وستاره در ميان بگذارد و آنها را چون شاهدي بگيرد تا در بزرگسالي به روياهاي کودکي اش خيانت نکند ، قلبم در سينه کسي بتپد که بيقرار کودکاني باشد که شب سر گرسنه بر بالين نهاده اند و ياد "حامد " دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت ؛ "کوچکترين آرزويم هم در اين زندگي برآورده نميشود " وخود را حلق آويزکرد. بگذاريد قلبم در سينه کسي بتپد مهم نيست با چه زباني صحبت کند يا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگري باشد تا زبري دستان پينه بسته پدرش ، شراره ي طغياني دوباره در برابر نابرابريها را در قلبم زنده نگهدارد. قلبم در سينه کودکي بتپد تا فردايي نه چندان دورمعلم روستايي کوچک شود وهر روز صبح بچه ها با لبخندي زيبا به پيشوازش بيايند واو را شريک همه ي شادي ها وبازيهاي خود بنمايند شايد ان زمان کودکان طعم فقر وگرسنگي را ندانند ودر دنياي آنها واژه هاي "زندان ، شکنجه ، ستم ونابرابري" معناي نداشته باشد. بگذاريد قلبم در گوشه اي از اين جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشيد قلب انسانيست که ناگفته هاي بسياري از مردم وسرزمينش را به همراه دارد از مردمي که تاريخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است. بگذاريد قلبم در سينه ي کودکي بتپبد تا صبحگاهي از گلويي با زبان مادريم فرياد برارم : "من ده مه وي ببمه باييه خوشه ويستي مروف به رم بو گشت سوچي ئه م دنياييه " معني شعر : مي خواهم نسيمي شوم و"پيام عشق به انسانها" را به همه جاي اين زمين پهناور ببرم.
فرزاد کمانگر بند بيماران عفوني ، زندان رجايي شهر کرج مورخ 8/10/87 تاريخ نگارش ؛ 2/10/87 بند امنيتي 209 اوين
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#7
A few letters from Shirin's cellmate




یادواره هایی برای شیرین علم هولی

دختری که در بامداد روز یکشنبه به همراه چهارتن دیگر در زندان اوین به عنوان «تروریست» اعدام شد، برای تک تک کسانی که او را هر چند کوتاه در زندان ملاقات کرده بودند نه تروریست که نمادی از عشق و مقاومت بود. دختری زاده تبعیض های اجباری که هرگز سر خم نکرد و جز برای آزادی و برابری نکوشید. این نوشته ها یادواره ای ست به پاس روزهایی که با شیرین سپری کردیم و در دفاع از لبخندی که از لبهای او ربوده شد.





در دفاع از لبخند تو
یادواره هایی برای شیرین علم هولی

شیرین علم هولی متولد سال ۱۳۶۰ در روستای دیم قشلاق در حوالی ماکو پس از گذراندن ۲ سال حبس در زندان اوین تهران به اعدام محکوم، و در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ بدون اطلاع خانواده و وکلایش در زندان اوین اعدام شد.


دختری که در بامداد روز یکشنبه به همراه چهارتن دیگر در زندان اوین به عنوان تروریست اعدام شد، برای تک تک کسانی که او را هر چند کوتاه در زندان ملاقات کرده بودند نه تروریست که نمادی از عشق و مقاومت بود. دختری زاده تبعیض های اجباری که هرگز سرخم نکرد و جز برای آزادی و برابری نکوشید.

این نوشته ها یادواره ایست به پاس روزهایی که با شیرین سپری کردیم و در دفاع از لبخندی که از لبهای او ربوده شد.


فرشته نگهبان من
سیلوا هارطونیان (هم سلولی و هم بند شیرین علم هولی)


امروز دلم همان قدر طوفانی است که ۱۱ سال پیش، وقتی سر بی جان پدرم را در آغوش کشیدم و بر گونه های ‏سرد کبودش بوسه زدم. اما امروز عزیزم در جایی است که نمی توانم گردن شکسته اش را در آغوش بگیرم و بر ‏آن چشمهای پر از امیدش بوسه بزنم. ‏

عزیزم رفت و با رفتنش من یک بار دیگر از عدالت الهی نا امید شدم.‏ انسانی که پر از مهر و محبت بود، پر از زندگی و باور فردا بود با اجازه چه کسی الان خاموش است...‏

من امروز داغدارم، فرشته ی نگهبان من در تمامی این دوران رنج و سکوت، پرگشود، چون زمین و دل تنگ آدم هایی سیاه جایی برای این فرشته نداشتند.

‏انسان های زمینی منتظر خشم خدای فرشتگان نگهبان باشند. ‏




ما بی چرا زندگانیم، آنان به چرا مرگ خود آگاهنند*
جلوه جواهری (هم بند شیرین علم هولی)

چه دیر آشنایت شدم و چه زود ناپیدا شدی یا شاید ما ناپیدا شدیم و حقانیت تو آشکار شد، حقانیت تبعیض این جهانی که هر لحظه خوباناش را از زمیناش دریغ میکند.

باور نمیکنم که دیگر صدایت را نشنوم، صدایی که هربار با لهجه شیرین کردی میپرسید: «سلام، بیرون چه خبر؟» و نگرانیهای تو را از یکایک عزیزانی که نمیشناختی اما نامشان را شنیده بودی: «راستی وضعیت کاوه چطور است؟ به تهران منتقلش نکردند؟ اتهامش چه شد؟» و با ناراحتی بگویی «کرد است جرم او کرد بودن است» یا کسانی که میشناختی و هم بند و نگران تو بودند: «محبوبه هنوز آزاد نشده؟» یا خبرها را بدهی از زندانیانی که اوضاع خوبی ندارند. شبنم اینجا هر ده روز یک بار پریود میشود. بهاره امروز دادگاه بود و ...

تو و فرزاد چه شبیه بودید، در همه ویژگیهای دوست داشتنیتان. تو که هر بار تلفنمان را خاموش میدیدی هزار دلهره که «گفتم نکند اینجا باشید» و پرس و جوهایت آغاز میشد. و فرزاد که وقتی کاوه را گرفتند با اضطراب تماس میگرفت و هزار بار عذر میخواست که «ببخشید سعی میکنم خبری برسانم هر چه زودتر» و من درمانده که شما زیر حکم اعدامید و این چه نگرانی است برای ما؟

کسانی که به بند شما میآمدند به شوخی میگفتی «حالا حالاها مهمان ما هستید. اینجا را هم خانه خود بدانید.» و از آن پس قرارگاه شان میشد ایستادن در کنار پنجرهای در این بند، که رو به تپههای پشت اوین بود و میگفتی که بار دیگر همدیگر را آنجا در آن تپهها میبینیم و از آنجا به اوین دهن کجی میکنیم.

راستی چقدر زندگی در تو جریان داشت. مرگ تو زیباترین زندگی و زندگی ما وحشت هر روز ماندگی در سرزمینی است که پاسخ حقانیت تو و فرزاد نازنین را که جز عشق نکاشتید و برداشت تان مهری بود که بر دل ما کاشته شد، با طناب دار دادند. و بار دیگر دستان ما چه عاجز و ناتوانند و مغزهایمان خسته و اعصابمان تیرکشیده که این دیگر چه جنایتی است. و بار دیگر، اوین است که به ما دهن کجی میکند. بار دیگر دیدیم این زمینی که به آن مهر ورزیدید، به نسل کشی مردمانتان آمد همان گونه که میگفتی و بار دیگر ما نیز با سکوتمان در این مسلخ سهیم شدیم.

بار آخر که تماس گرفتی، با صدایی خشمگین گفتی که چطور از تو خواستهاند در مقابل تلویزیون بیایی و به کارهای نکرده ات اعتراف کنی خواسته بودند بر علیه گروههای کردی حرف بزنی. گفتی در پاسخ بر سر بازجو فریاد زدهای و گفتهای که اگر میتوانید مرا اعدام کنید. به من گفتی که آخرش میخواهند اعدام کنند دیگر بالاتر از این که نیست، برای چه علیه کردها حرف بزنم. گفتی که چگونه مادر زینب را راهی تهران کردهاند تا سه ساعت با زینب حضوری صحبت کند که حاضر شود بر علیه خود و همراهانش حرف بزند، اما نتوانسته بودند. همان موقع بود که دلهره به دلم افتاد، همیشه به جسارت تو و مردمانت رشک میبردم اما دلهره داشتم که این چه بازی است که دوباره راه انداختهاند. باز میخواهند کردها را قربانی کنند؟ و چه خوب نوشتی که گروگان شان هستی و چه خوب گفتی که هر چه بیرون اتفاق بیفتد شما رو به عنوان گروگان تیرباران میکنند و تیربارانتان کردند!

آنکه در برابر فرمان واسپین لبخند میگشاید، تنها میتواند لبخندی باشد در برابر «آتش!»*

میخواستند نمایشی از شما بسازند که بیهزینهتر باشد این نسلکشیشان، تا همانند زمانی و رحمانیپور مردم بشنوند که بر علیه خودتان چه میگویید و باور کنند که مرگتان بر حق بوده، اگر چه دیگر هیچ کس هیچ چیزشان را باور ندارد. آنها نتوانستند شما را مجاب به چنین کاری کنند.

نمیدانستند نتیجه این همه تبعیض بر مردمانت، استواری بیشتر و صبر شما خواهد بود؟
هنوز هم نمیدانند امروز که تو را اعدام میکنند و فرزاد و علی و فرهاد و مهدی را، فردا هزاران شیرین و فرزاد سربرخواهند کشید.

این دژخیمان، خود را به گور سپردهاند، گوری خاموش که هیچ زندگی در آن نیست، همانها که تو را ۲۲ روز زیر چکمههای سنگینشان لگدمال کردند.

گفته بودی که در این ۲۲ روز چه بر تو گذشت و من اعصاب تیر کشیدهام باور نداشت تاب تو را در آن لحظههای پر از تنهایی، که تو تنها نبودی با ایمان راسخت بودی به گشودن دنیایی بهتر. گفتی که چگونه یکی از شکنجه گرانی که بر بالای سرت آورده بودند با زبان کردی با تو حرف میزد. میخواستند این گونه تو را بشکنند و بگویند ببین اگر در سرزمین تو چنان کردیم مردمانی از تو هستند که به ما بپیوندند. گفتی که با زبان ترکی حرف میزدی وقتی که به کردی میپرسیدند. گفتی که چطور یکی دیگر از شکنجه گرانت وقتی تو را به تخت میبستند تا به شلاقت ببندند میگفت همین جا فرزاد را بستیم تو را هم مثل او شکنجه میکنیم.

چقدر به فرزاد و کارهای او ایمان داشتی و میگفتی از بهترینهای این دیار بود. از کارهایی که در روستاها برای دانش آموزان کرده بود گفتی. گفتی معلم ماست همه از او آموختیم که چگونه با صبر کار کنیم. و ندانستی که چطور خودت معلم ما شدی و چگونه بهترین تحلیلها را از وضعیت زنان و انتخابات و ایران میدادی و میگفتی باید در انتخابات شرکت کرد این تنها ابزار باقیمانده از دموکراسی در ایران است. ندانستی که رفتار خودت چگونه زندگیبخش بود به ما که در روزمرگیهامان غرق بودیم.

راستی چطور شما را تروریست معرفی کردند وقتی هربار که کسی با شما آشنا شد جز عشق و زندگی در شما ندید؟ تروریست آنها هستند که هر بار به نام قانون، انسانیت را ترور میکنند.

به من میگفتی نباید نا امید شد. میگفتی "به انتظار عزیز کویرها سوگند که دشتها همه شاداب و بارور گردند، به اعتماد نجیب بزرگها سوگند که باغها همه سرشارِ بارور گردند." میگفتی "باید از رود گذشت باید از رود اگر چه گل آلود گذشت."

و من از تو آموختم که بگویم غم این نیست که دستانمان ناتوان و خالی است، چشمان ما لبریز از رهایی است.



اینجا دیم قشلاق است، دیاری که تو از آن آمدهای. دیاری که بارها از تبعیض بر زنان آن سخن راندی. دیاری که به تبعیض در ایران محکوم بود. روستایی محروم، بدون مدرسهای برای فرزندانش.

روزهای مدرسه، تو و دختران دیگر در خانه میماندید. چرا که تا ماکو نزدیکترین جایی که میتوانستید به مدرسه بروید سه ساعت فاصله بود و مجبور بودید به مدرسه شبانه روزی با این فاصله بروید، اما ماکو مدرسه شبانه روزی برای دختران نداشت و شما دختران دیم قشلاق به راحتی از اولین حقوقی که در قانون اساسی برایتان مقرر شده بود، محروم بودید. با این حال عشق به دانستن باعث شد تا جسته و گریخته از برادرت اندک سوادی بیاموزی.

شنیدهام در روستای زیبایی که در آن زندگی میکردی، اغلب اهالی محل دامدار و عشایرند و سطح سواد منطقه در حد نوشتن و خواندن، تنها در حدود ۲۰%. در آن دیار، ترک و کرد، دو ملتی که بر آنها اجحاف فراوانی رفته در کنار هم زندگی میکنند. در آنجا دختران با رنجهای مضاعفی روبرو هستند. گفتی، مردسالاری در آنجا حاکم است و در خانههای آن سخت ریشه کرده و بزرگترین آفت آن، ازدواج اجباریِ دختران در سنین پایین است. گفتی که دختران برای گریز از این ازدواجها سوختن را بر میگزینند. اما در این دیاری که به مردمانش سخت میگذشت، تو راه رها شدن را آموختی به جای سوختن.

* احمد شاملو



بلند شو شیرین!
دلارام علی (هم بند شیرین علم هولی)


بلند شو شیرین! خواب بد دیده ای، مثل من که آن شب دم دمای صبح خواب بد می دیدم و هی چیزی بیخ گلویم را می فشرد. بلند شو شیرین! دستت را بگذار روی گلویت، نفس بکش و ببین زنده ای. بعد مثل من که آن شب دم دمای صبح سرم را دوباره روی بالش گذاشتم سرت را روی بالش بگذار و بخواب.

بلند شو! صدای گریه ابولو از پشت در اتاق می آید و جز با دیدن تو خنده به لبهایش برنمی گردد. بلند شو! تو که می دانی اگر باز هم گریه کند، صدای بقیه درمی آید. بلند شو شیرین! شقایق باز هم موهایش را دم موشی کرده و در حیاط کوچک بند نسوان دنبال قدم های بزرگ تو می دود و با صدای کودکانه می گوید، عزیزم (می داند این را که می گوید، می خندی و بغلش می کنی، بی انصاف دستت را خوانده و هی تکرارش می کند).

بلند شو شیرین! آفتاب امروز بهاری است و جان می دهد برای ساعت ها نشستن توی حیاط و هی قدم زدن در چهار وجبی حیاط که دنیای این روزهاست. بلند شو شیرین! طناب را خواب دیده ای، دست و پایت در خواب بیخودی هی تکان می خورد و تو هی بیدار نمی شوی. بلند شو شیرین! وقت برای خوابیدن همیشه هست.

یادت هست بی آنکه قبلا فرزاد را دیده باشی، حالش را پرسیدی و من گفتم که حکمش شکسته است و تو بی اختیار چشم هایت پر از اشک شد. حالا فرزاد را هم هی صدا می کنم و بیدار نمی شود.

این شب انگار تمامی ندارد، انگار تمام این یکشنبه لعنتی پر از خواب است و کابوس.

شیرین بلند شو! این یکشنبه لعنتی باید تمام شود و اگر تو بیدار نشوی همیشه یکشنبه می ماند، همیشه خاطره طناب می ماند، کابوس می ماند. اگر تو بیدار نشوی، همیشه جایی در حوالی ارس زمین تمام می شود و جهان از حرکت می ایستد.



ما مبهوتیم ، با چشمان باز باز
عشا مومنی (هم بند شیرین علم هولی)

حتما مبهوت بودی
زنگ در ، لخ لخ دمپایی
علم هولی؛ آماده شو
حتما اول تعجب کردی
بعد قلبت شروع کرد تند تند زدن
مقنعه تو سرت کردی، اون روپوش آهار دار گشاد و تنت
بعد چادرتو کشیدی رو سرت
صبحونه خورده بودی؟
یعنی چیکارت دارن؟
حتما فکر کردی
"شاید می خوان آزادم کنند"
بعد زود از ذهنت انداختیش بیرون چون ترسیدی اگر زیاد بهش فکر کنی اتفاق نیافته
همیشه این امید کذایی همه چیز را سخت تر می کنه
مثل وقتی که طناب را دیدی لابد
"نه می خوان بترسوننم"
مثل وقتی که خبر رو شنیدیم
"شاید واقعیت نداشته باشه"
از کجا معلوم؟
مگه میشه؟
می خونم: یه شب مهتاب
یکی نوشته تش رو روکش فلزی شوفاژ
ماه می آد تو خواب.....
شاید سلولت همون بغل بود
کاشکی کوردی بلد بودم بخونم
کاشکی کوردی یادم داده بودی آقا معلم
شاید خیلی چیزا عوض می شد
جون نمیدادیم اینجوری
تو یهو ما ذره ذره
چهار شنبه نبود که
یک شنبه بود روز مادر
وقتی وایسادی رو چهار پایه
وقتی چهار پایه رو کشیدن
چی گفتی؟ زبون آدم بند میاد
دیگه مبهوت نیستی
حتما بستن چشاتو.
ما هنوز مبهوتیم
با چشمای باز باز



به یاد سیلوا هارتونیان و شیرین علم هویی
نگین شیخ الاسلامی (هم بند شیرین علم هولی)

آن هنگام که در بند ۲۰۹ اوین زندانی بودم، پس از مدتی، به سلولی ۲ نفره در همان بند، منتقل شدم، دختری جوان، که موهای سفید نیمی از سرش را پوشش داده بود، در آن بند، با لبی خندان و چهره ی گشاده به استقبالم آمد، مدتی بود،که چنین چهره ی صادقی و خنده ی بی ریا ندیده بودم
- سلام
- سلام
- نام من سیلواست، اسم شما چیه؟
-من هم نگین هستم،
- [با خنده] به سلول من خوش آمدی
آن شب که تو را آوردند، خیلی نگرانت بودیم، با مشت بر دیوار کوبیدیم، که زیاد نترسی، اما وقتی تو دوباره با مشت بر دیوار کوبیدی، ما همه خندیدیم و گفتیم: "این کهنه کار" خندیدم و گفتم: "آن مشتها تو بودی؟ اما سلول من تا این جا خیلی فاصله داره!" گفت: "آن موقع توی سلول بغلی بودم، پیش فریبا و مهوش"
- [کمی مکث] اهل کجایی؟"
- کورد هستم،
- وای پیش از تو هم ۲ تا دختر کورد این جا بودند، اسم یکی از آنها شیرین بود، من و شیرین چند ماه هم بند بودیم، شیرین خیلی دختر نازی بود، ما با هم خواهر شدیم، هر شب ساعت ها با هم حرف می زدیم،
ماه ها بود که از شیرین بی خبر بودیم، حتا مطمئن نبودیم زنده است یا مرده، نام دقیق اش را هم نمی دانستیم، با ذوقی کودکانه گفتم: "شیرین همان دختر کوردی که اهل ماکو؟ تو اون و دیدی؟"

- آره من می گم چند ماه با هم هم بند بودیم
- خوب در باره شیرین برام حرف بزنید
- [با خنده] هووووووووووووو نرسیده می خوای همه چیز و بدونی، فعلا بشین، بعد خیلی حرف دارم، اندازه ی ۲ تا ۳ روز وقتمون پر، من پیش کسوت همه هستم
- چند ماه این جایی؟
- از تیر ماه، هنوز یک ماه از دستگیریم نگذشته بود که شیرین را به بند من آوردند، فقط پوست و استخوان بود. از بس شکنجه شده بود نای حرف زدن هم نداشت. ریه هاش خونریزی کرده بود، مرتب دوچار شوک می شد، خیلی کم حرف بود، ظاهرا به کسی اعتماد نداشت، بهش کتاب دادم، قبول نکرد و گفت من بی سوادم، تا این که بهار نیز به جمع ما اضافه شد؛ و ما ۳ نفر شدیم، روزی درباره زن و جایگاه آن حرف می زدیم که شیرین شروع به سخن گفتن کرد بسیار جالب و زیبا سخن گفت، آگاهی های بسیاری درباره تاریخ و جایگاه زن می دانست، من و بهار با خنده گفتیم: ای ناقلا تو تا حالا که می گفتی بی سوادی، پس این همه چیز را از کجا می دانی، زود باش زود باش، باید خودت لو بدی، کدوم دانشگاه بودی؟
با آرامی و زیبایی همیشگی اش خندید و گفت: "اون دانشگاه را شما نمی شناسید ..."

تمام زندانیانی که با شیرین هم بند بودند، از خاطرات شیرین و خوبی هاش و منحصر به فرد بودن او می گفتند، کسی نبود از نام او به پاکی و زیبایی یاد نکند، در مرحله ی دیگر که او را به بند ۲۰۹ برگرداندند با این که نه من نه سیلوا او را ندیدیم، اما حضورش را لمس کردیم، هر چند سیلوا از حاج خانم ها تمنا کرد حتا برای ۱ ثانیه هم که شده اجازه ی دیدنش را بدند، اما ندادند.

اما شیرین پیش از برگرداندنش به بند نسوان، درحیاط بند، در میان لباس های شسته شده ی سیلوا بر روی طناب، صلیبی را که خود آن را درست کرده بود، به یادگار برای سیلوا بر جای گذاشت. او به سیلوا نشان داد در کشوری که اقلیت ها را نادیده می گیرند و در میان زندانی که زندانبانان آن سیلوا و مهوش و فریبا را نجس می دانند و به عقایدشان بی حرمتی می کنند، او از میان سلول های آهنی و دیوارهای خاکستری هدیه ی از صلیب برای او به یادگار می آورد.

راهتان پر رهرو باد ای فرشتگان کوهستان

 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#8
There have been many inspiring, brave, yet important letters by people who are sacrificing the most that IMHO, are a clear indication of the Green Movement inevitable triumph.

مجید توکلی می گوید:
یادنامه ای برای فرزاد و علی و فرهاد...



• برادرم فرزاد بداند که چون همه ی فرزندان این ملت عهدی بسته ام که راهش را فراموش نکنم ...




مجید توکلی، فعال دانشجویی دربند با نگاشتن نامه ای از زندان اوین، یاد و خاطره زندانیان عقیدتی اعدام شده، فرزاد کمانگر، علی حیدریان و فرهاد وکیلی را گرامی داشته است، متن این نامه به نقل از خبرگزاری هرانا عیناْ در پی می آید.



اعلام کرده بودند که علی اعزام به ۲۰۹ است. تلفن های سالن آن ها قطع بود. رفتم از سالن خودم تماس بگیرم ولی تلفن های آنجا هم قطع بود. بالا که برگشتم فرزاد گفت که اعلام کرده اند او هم اعزام به ۲۰۹ است (و دروغ بود و به ۲۴۰ منتقل شدند).
این اعزام عصر شنبه همه ی ما را نگران کرده بود؛ معمولا اعزام برای اعدام های سیاسی عصر شنبه بوده است. ناراحتی دیوانه کننده ای سراسر وجودمان را فرا گرفته بود ولی فرزاد می گفت چیزی نیست و احتمالا چند سوال می خواهند بپرسند. او می دانست ولی مثل همیشه چنان پرروحیه بود که اصلا به روی خودش نمی آورد. باورکردنی نبود؛ تا چند دقیقه قبل با هم در کتابخانه بودیم. علی هم که والیبال را نیمه کاره رها کرده بود و سر و رویش را شسته بود و داشت آماده می شد. خیلی سخت و دردناک بود؛ معمولا همین ساعت هر روز، علی پس از ورزش می آمد تا با هم فیزیک بخوانیم. می خواست یکی دو درس باقیمانده از دیپلمش را در خرداد امتحان دهد و برای کنکور خودش را آماده کند. با آن روحیه کسی باور نمی کرد که او حکم اعدام داشته باشد. اگر در مورد علی می پذیرفتند، فرزاد به هیچ وجه قابل باور نبود. او هم برای امتحانات دانشگاه خودش را آماده می کرد. ماجرای نامزدی و ازدواجش هم بی نظیر بود. در مقابل این همه روحیه و انرژی آن دختری که ازدواج با یک اعدامی را می پذیرفت، احساس حقارت تمام وجودم را فرا می گیرد. این اولین باری نبود که این چنین دوستان را دیده بودم. تابستان ۸۶ و دیدار با دوستان در بند ۲۰۹ اوین. اولین کسی که بعد از روزهای سخت انفرادی دیدم فرهاد بود که از قندیل می گفت و نقاشی های پسر خردسالش و اراده عزمش، پشتوانه ای برای همه ی ما بود. بعد از چندی علی و فرزاد را هم دیدم؛ علی که آرامش و متانتش آرامش بخش بود و فرزاد که اسطوره ای بود در میان ما. ملتی بود به تنهایی و ایستاده. همیشه خندان و امید بخش در برابر همه ی سختی ها و در لحظه های سخت اشک و خون و بازجویی و احکام ناعادلانه ی دادگاه انقلاب... و باز او را دیدم در روزهای مکرر. آن هنگام که از بازداشتگاه خوفناک سنندج برای دومین بار فرزاد به اوین آمد. گردنش را آتل بسته و کتفش در رفته بود و دندان هایش شکسته بود اما اراده و ایستادگی اش استوار تر شده بود. همان چند روز حضورش در هفت، باعث می شد به بهانه هایی سخت از هشت برای دیدنش با دوستان عازم شویم و سال گذشته نیز هنگامی که علی و فرزاد را از رجایی شهر برای اعدام به ۲۴۰ اوین آوردند. در حالیکه در سلول انفرادی منتظر ساعت ۴ صبح نشسته بودند – و من در حال اعتصاب غذا با توانی کم می دانستم که آن ها را برای چه آورده اند، دستم کوتاه تر از همیشه بود- فرزاد به من روحیه می داد که همه چیز خوب است و علی باز آرامشی بود در برابر همه ی سختی ها.

در همه ی روزهای آزادی ام با تماس های روحیه بخش فرزاد و با صدای گرمش که مادرم را در روزهای انفرادی من تنها نمی گذاشت، دیدم که یک انسان اگر در بدترین شرایط هم باشد می تواند بزرگترن کارها را انجام دهد.
...و برادر بزرگم را کشتند. برادری کرد که او را عاشقانه دوست داشتم. برادر و معلم من. معلمی برای مقاومت و معلمی برای همه ی فرزندان ایران. آن روزها که الفبای ایستادگی در مقابل بدترین شکنجه ها و پرونده سازی ها را از او آموختم؛ آموختم که ایمان و اعتقاد انسان در برابر این مشکلات ارزشمندترین داشته است؛ آموختم می توان بارها در اتاق بازجویی و سلول های تنگ انفرادی جان را تسلیم کرد و عقیده را پاس داشت. او معلم من بود. معلمی که آموخت می توان همیشه لبخند زد و به همه ی انسان ها - فارغ از هر اختلاف و تفاوتی- انسانی نگریست.
حال او رفته است در حالی که حاضر نبود خداحافظی کند و می گفت فردا می بینمت. نگذاشت ببوسمش و در آغوشش بگیرم و گفت فردا می بینمت. می دانم گام های استوارش را با گام های استوار دوستانش برداشته و به میدانگاه نزدیک شده. او بارها قول داده بود که نگذارد قوم پر کینه ی استبداد چهارپایه را از زیر پایش بکشند. او قول داده بود که خودش چهارپایه را خواهد زد. او نمی گذاشت دستان پلید استبداد جان او را بگیرد و من می دانم او به قولش عمل کرده است. من می دانم به مرگ هم لبخند زده است؛ لبخندی که فریاد برآورده اسطوره ای از میان ما رفته تا جاویدان شود.
او و دیگر یاران بی گناهش رفتند و یادشان به نیکی برای همیشه ماند. او خوشنام رفت و معلمی جاودان شد. معلمی جاودان برای همیشه ی تاریخ ایستادگی و مقاومت. اسطوره ای برای امیدواری. نشانه ای برای همیشه ی روحیه بخشی به انسان های آزادی خواه.
او اینک نیست تا با هم از خاطرات خوش گذشته بگوییم. آن هنگام که وزارت اطلاعات در برابر روحیه ی یک نسل زانو زد. وزارتی که عاجزانه لب به اعتراف گشود تا در بازگشت های بعد فرزاد به ۲۰۹ بگوید که دیگر آن تابستان ۸۶ را در ۲۰۹ تکرار نکند. دیوارهای هواخوری را سنگ کرده بودند و آن صندوق پستی ما را برداشته بودند! گویا توانسته بودند پس از آن تابستان سرودهای دسته جمعی را سرکوب کنند اما فرزاد باز هم لبخند زده بود تا بگوید تا همیشه ی همیشه ایستاده ایم.
... و اینک گروگان ها را بردند تا بگویند از ایستادگی چنین زندانیانی خسته شده اند. بگویند قدرت استبداد در برابر عزم و اراده ی فرزندان کردستان هیچ است. بگویند تحمل زنده بودن مظهر شکستشان را ندارند. فرزاد می گفت که بازجویش گفته "شما به ریش ما وزارتی ها می خندید که الان در زندان درس می خوانید و می خواهید ازدواج کنید" این روحیه ی جنگندگی فرزاد و علی و فرهاد بی نظیر بود. امروز در سوگ چند دوست نشسته ام که فقط چند "نفر" نبودند. فرزاد که خود یک ملت بود، علی رفیع و بزرگ و فرهاد چون کوه قندیل استوار و سخت، فرزاد یک ملت بود؛ اینگونه بود که در روزهای ناراحتی با توجه به دستور جدا ماندن از دیگر سیاسیون خبر حضور فرزاد در اندرزگاه هفت برایم امید بخش بود. همان چند ساعت به بهانه ی کتابخانه برای در کنار ملتی بودن کافی بود.
فرزاد اگرچه با امید به آینده از ما جدا شد و رفت اما دلخوری هایی هم داشت؛ از باند بازی هایی که هنوز برچیده نشده. از اینکه عده ای همه کس و همه چیز را می خواهند مصادره کنند. این روزها داشت یادداشتی می نوشت که عنوانش این بود: "من یک ایرانی هستم؛ من یک ایرانی کرد هستم" و می خواست بگوید که هر چند کرد بودن یعنی تحت ظلم و محرومیت اما از سویی قومی کردن مبارزه ی کرد ها نیز ظلم و محرومیتی دیگر است. او همه ی تلاشش را کرد تا نگاه حقوق بشری و نگاه انسانی در مساله ی کرد و اساس حقوق قومیت ها و اقلیت ها حاکم شود. او تا آخربن لحظات ناراحت و نگران بود از این که فارغ از اختلاف و تفاوت، نگاه حقوق بشری به مسائل و مشکلات مردم کرد صورت نگیرد. او فرزند ملت کرد بود و ولی قصه دگرگونه شد تا این بار او که خود یک ملت بود برای مردمش نگران باشد. او می رفت در حالی که دوست داشت کسی به او بگوید مطمئن باشد که آرمان هایش به سرانجام می رسد و درس هایش ثمربخش خواهد بود. او می خواست همه بدانند که اگر قصه ی خشونت و محرومیت و ظلم در کردستان به پایان نرسد هم چنان بی گناهانی چون خود او و دوستانش قربانی پرونده سازی ها و گروگان گیری ها می شوند. او می خواست همه بدانند اگر خشونتی هم در آن دیار است، خشونت آفرینی تنگ نظران و تمامیت خواهی قوم استبداد است.
آه، آه که چه پلید است استبداد که ترسید از اینکه فردا نتواند جنایت کند. ترسید از اینکه جنایت های تا امروزش ایستادگی فرزاد ما را بیش تر کرده است. ترسید از لبخند و ایستادگی او و ترسید که تلفن ها را قطع کرد. ترسید که گرفتن مراسم و خواندن فاتحه و پخش حلوا و خرما را ممنوع کرد. ترسید که بارها ما را احضار کرد که یادی از او نکنیم؛ غافل از اینکه همه از آن ها گفتند و یادشان را گرامی داشتند. ترسید که حکومت نظامی راه انداختند. ترسید که مدام فریاد بلند کرده که تروریست ها را اعدام کرده و حال آنکه همه می دانند تروریستی در کار نبوده. می دانند که بمب و بمب گذاری در کار نبوده. می دانند که چگونه فرزاد را در ان پرونده وارد کردند و به چه علت او را متهم کرده اند. ولی مرگ، او نیز پایان نبود؛ آغازی برای فهم این مسئله که دیگر استبداد نمی تواند فرزندان سرزمینمان را بی بها بر دار برد.
...و امروز باز به کتابخانه رفتم. فرزاد و علی نبودند. فرزاد نبود تا از خاطرات گذشته و دوستانمان بگوییم؛ امید و شادی را بیدار کنیم و به مشورت بنشینیم و چاره ای برای درد استبداد بیابیم. آینده ای روشن ترسیم کنیم و ترانه ای برای آزادی بخوانیم. علی نبود که در میان صفحات کتاب ها آرامش و روحیه را ورق بزنیم. اما یاد فرزاد و علی و فرهاد مانده است. به فرزاد قول داده ام گریه و شکوه نکنم که از استبداد جز بیداد انتظاری نیست. اما برادرم فرزاد بداند که چون همه ی فرزندان این ملت عهدی بسته ام که راهش را فراموش نکنم.

مجید توکلی
زندان اوین
۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#9


نامه تسلیت مادر بهکیش ها به خانواده های جانباختگان

هر چه بیشتر بکشند، ممکن است از تعداد معترضین بکاهد ولی بر عزمشان می افزاید!

یک شنبه ساعت پنج بعدازظهر بود. از خواب بیدار شده بودم و دخترم منصوره برایم چای آماده کرده بود و می خواستیم دو تایی ساعتی با هم بنشینیم و گپ بزنیم. تلویزیون راروشن کرد و یکی از کانال های خبری را گرفت. عکس پنج نفر از زندانیان سیاسی را نشان می دادند و پایین عکس ها نوشته هایی رد می شد. "شیرین علم هولی، فرزاد کمانگر، مهدی اسلامیان، فرهاد وکیلی و علی حیدریان اعدام شدند". به همین سادگی! دخترم یک باره به جای خود میخکوب شد و دیگر به حرف های من توجهی نمی کرد. گفتم چه شده است؟ با حالتی آشفته گفت: مامان جان کمی صبر کنید ببینم جریان چیست. او که نوشته های زیر تصاویر را تعقیب می کرد، به کلمه آخر" اعدام شدند" که رسید به ناگاه از جایش بلند شد و دستهایش را بر چهره کشید و فریاد زد " ای داد اعدامشان کردند ". وقتی جریان را برایم گفت، دو دستم را محکم به پایم کوییدم و سرم را بالا گرفتم. دلم می***خواست فریاد بزنم، فریادی آنقدر بلند که همه مردم دنیا بشنوند.خدایا تا به کی کشتار، تا به کی اعدام؟! و ....

یک دختر با چهار پسر، وای چه شباهتی. آنها مرا یاد دختر و چهار پسرم زهرا، محمود، محمدرضا، محسن و محمدعلی انداختند که در دهه ۶۰ کشته شده بودند. دخترم داستان فرزاد را برایم گفت و برخی نامه هایش را برایم خواند. او معلم بود و قیافه معصومی داشت. او مرا به یاد پسرم محمود انداخت. همو که در روستاهای خراسان درس می داد. شیرین مرا به یاد دختر نازنین ام زهرا انداخت، همو که در جنوب شهر مشهد تدریس می کرد. من و دخترم منصوره هیچ کدام آنها را نمی شناختیم ولی همه به نظرمان آشنا می آمدند. پرسیدم جرمشان چه بود، دخترم گفت: درست نمی دانم " می گویند برخی در عملیات بمب گذاری مشارکت داشته اند" یکی از آنها معلم بود و نامه های بسیار زیبایی از زندان می نوشت. دیگری دختر کردی است که ظاهراً برای فرار از ازدواج ناخواسته به کردستان عراق فرار کرده و ... دیگری به خاطر کمک مالی دویست هزار تومانی به برادرش که همین اواخر اعدام شده به مرگ محکوم شده است و دیگران به جرم هایی مشابه. داشتم دیوانه می شدم، هر چند خوب می دانستم که جرم تراشیدن و به ناحق کشتن انسان ها در این کشور بلازده چیزی معمول است، مگر فرزندان ما را به چه جرمی کشتند، چند نفرشان آدم کشته بودند؟ چند نفرشان در عملیات تروریستی شرکت کرده بودند؟ چند نفرشان در زندان مسلح شده بودند که حکم زندانی و یا آزادی آنها به اعدام تبدیل شد؟
مادران و خانواده های جان باختگان شیرین، فرزاد، مهدی، فرهاد، علی و ...

ما درد شما و سایر مادران و خانواده هایی که در طی این سال ها عزیزانشان را از دست داده اند به خوبی حس می کنیم. ما را در غم خود شریک بدانید. اطمینان داشته باشید که با کشتن انسان ها، بخصوص انسان های در بند و بی دفاع، نمی توانند صدای مردم را خفه کنند و هر چه بیشتر بکشند مردم در راهشان مصمم تر می شوند، ممکن است تعدادشان کم شود ولی بر عزمشان افزوده می شود. مطمئن باشید که ماه پشت ابر پنهان نمی ماند و بایستی روزی پاسخ گو باشند و آن روز دور نیست.


"خبر کوتاه بود
اعدام شان کردند!
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خستهاش از اشک پر شد
گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد
اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من، با چشم اشکآلود
عزیزم، دخترم
آنجا شگفتانگیز دنیاییست
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خون انسانها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیاییست
که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان، دامن آلودهست
در آنجا حق و انسان حرفهای پوچ و بیهودهست
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خون ریزی آزادست
و دست و پای آزادی در زنجیر
عزیزم، دخترم
آنان برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ میرفتند
امید آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند
به شوق زندگی، آواز میخواندند
و تا پایان به راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم
پاک کن از چهره اشکت را، ز جا برخیز
تو در من زندهای، من در تو
ما هرگز نمیمیریم
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال میگیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا
با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادیست
و هر لاله که از خون شهیدان میدمد امروز
نوید روز آزادیست." هوشنگ ابتهاج(ه ا سایه)

به امید روزی که انسان ها برای بیان عقاید خود به بند کشیده نشوند و مجازات اعدام از صحنه روزگار حذف گردد.

مادر بهکیش (مادری که داغ بنج فرزند و داماد را کشیده است)/ منصوره بهکیش
۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#10
J.Pفیلمی از نادرتکمیل همایون برای تجلیل از جعفر پناهی

[video=youtube;3J8RP_Y-EwE]http://www.youtube.com/watch?v=3J8RP_Y-EwE[/video]​





اعتصاب غذای جعفر پناهی و نامه او از زندان اوین



صبح روز سه شنبه ۸۹/۲/۲۸ جعفر پناهی طی تماس با خانواده خبر از اعتصاب غذای خود داد و متن نامه ای را برای در اختیار گذاشتن رسانه ها (فقط داخلی)برای آنها قرائت کرد:


بعد از برخورد ناشایستی که شنبه شب (۸۹/۲/۲۵)در هجوم مامورین به داخل سلول ۵۶ اوین صورت گرفت و متعاقب آن به مدت یک ساعت و نیم، من و هم سلولی هایم را بدون لباس در بیرون و در هوایی سرد نگه داشتند.


صبح روز یکشنبه مرا به بازجویی بردند و متهم کردند که از داخل سلول فیلمبرداری کرده ام؛ که کذب محض است. و بعد تهدید کردند که تمامی اعضای خانواده ام را دستگیر و به اوین منتقل خواهند کرد و دخترم را به بازداشتگاهی ناامن در رجائی شهر خواهند فرستاد و با این حرف ها قدرت تجزیه و تحلیل را از من سلب کردند.


از یکشنبه صبح (۸۹/۲/۲۶) تا کنون هیچ چیز نخورده ام و نیاشامیده ام و حال اعلام می کنم اگر موارد زیر تحقق نپذیرد، من به نخوردن و نیاشامیدن خود ادامه خواهم داد؛ چرا که نمی خواهم تبدیل به موش آزمایشگاهی شوم که هر لحظه مرا به اتهامات واهی تحت شکنجه و آزارهای روحی و روانی قرار دهند:


۱. تماس و دیدار باخانواده ام و اطمینان کامل از سلامت آنها


۲. حق داشتن وکیل بعد از ۷۷ روز و مشورت با او


۳. آزادی بدون قید و شرط تا تشکیل دادگاه و صدور حکم قطعی


در پایان، به سینمایی که به آن معتقدم قسم می خورم تا تحقق خواسته هایم دست از اعتصاب غذا برنمی دارم و تنها خواسته ام این است که جنازه مرا به خانواده ام تحویل دهندتا هر کجا که مایل اند دفن کنند.



جعفر پناهی - ۸۹/۲/۲۸ ساعت ۲۲ صبح


پخش: فرهنگسرای پویا – پاریس 18 ماه مه 2010-05-
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#11
مرا از مرگ می ترسانید؟!
پاسخ زندانی سیاسی، علی صارمی به دادستان تهران

• علی صارمی در نامه ای خطاب به مردم ایران، اتهامات دادستان تهران علیه خود را رد کرده است ...



اخبار روز: زندانی سیاسی علی صارمی که به اعدام محکوم شده است، در نامه ی سرگشاده ای اتهامات دادستان تهران علیه خود را رد کرده و گفته است که برای آزادی کشور خود از رو در رویی با مرگ ابایی ندارد.
به گزارش فعالین حقوق بشر و دموکراسی در ایران، متن این نامه به شرح زیر است:

بنام خدا
از میان مردمان صادق گروهی در راستای وفای به عهد و پیمانشان با خدا و مردمشان بشهادت رسیدند و گروهی دیگر در انتظارند (قرآن)
و من از منتظرانم

هر حقی که پایمال گردد مقاومتی را ایجاد می کند که ظالمان مجبورند به دنائت روی بیاورند و سرکوب را پیشه کنند.
هموطنان عزیز، دادستان تهران دولت آبادی در مصاحبه ای با مجله ی موسوم به پنجره که در کیهان مورخ ۲۶ /۲ /٨۹ درج شده است، اتهام مرا ارتباط با سازمان مجاهدین خلق و تاریخ دستگیری مرا شهریور ٨٨ اعلام کرده است یعنی بعد از قضایای انتخابات.
در حالی که تاریخ دستگیری اینجانب علی صارمی ۱٣ / ۰۶/ ٨۶ یعنی ۲ سال قبل از انتخابات و رفتن من به شهر اشرف جهت دیدار با پسرم در سال ٨۴ بوده و به خاطر آن دیدار چند روزه به ۱ سال حبس محکوم شدم.
دستگیری من در سال ٨۶ بخاطر حضورم در گورستان خاوران بر سر مزار اعدام شدگان سال ۶۷ بود. ولی آیا واقعا حضور بر سر مزار و یا هواداری یک سازمان ویا دیدار پدری با فرزندش از نظر شما محاربه و حکمش اعدام است؟
به همین دلیل اظهارات دادستان تهران بی اساس تر از آن است که نیازی به توضیح داشته باشد و به قدری این اتهام بی اساس است که حاضر نیستند حتی حکم را به وکیلم ابلاغ کنند. حکم را بدون امضای من و وکیلم به تجدید نظر صوری و فرمایشی برده و تایید کرده اند.
با این حال فریاد می زنم که آنها حتی با اعدام و حلق آویز کردنم نمی توانند مرا و هموطنان آزاده ام را بترسانند چرا که آن قدر آنها را ترسانده ام که مجبورند اعدامم کنند. چون تنها دلیل صدور چنین حکم هایی ترس آنها از وضعیت متزلزلشان است، نه انصاف و عدالت.
حال به عنوان پدری که فرزندانش امثال فرزاد، علی، فرهاد، شیرین و مهدی را تازه به دار آویخته اند و هزاران فرزند دیگر را پیشتر از این، از من چه انتظاری می رود جز آنچه به عنوان یک ایرانی موحد و آزاده فریاد بر آورم.
تنم گر بسوزی
به تیر آن بدوزی
کجا
کی توانی
ز قلبم ربایی
تو عشق میان من و میهن من
اگر در طول حیاتم و حتی ۲٣ سال زندان بودنم، نتوانستم وظیفه ام را در قبال خدا، مردم و میهنم انجام دهم شاید اعدامم در بیداری مردمم موثر باشد.
خطاب به مردم و میهنم، باز هم فریاد می زنم
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما
والسلام

زندانی سیاسی علی صارمی
اردیبهشت ۱٣٨۹
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#13
خليل بهراميان: در دفاع از موکلانم کوتاه نمی آيم، کلمه

روز گذشته برخی سايت ها از بازداشت اين وکيل دادگستری که دفاع از چند تن از اعدام شدگان اخبر را برعهده داشته ، خبر داده بودند اما او در گفتگو با خبرنگار کلمه اين شايعات را تکذيب کرد.

خليل بهراميان ، وکيل دادگستری گفت که در دفاع از حقيقت و موکلانش کوتاه نمی ايد و در همين حال خبر بازداشت خود را تکذيب کرد.
روز گذشته برخی سايت ها از بازداشت اين وکيل دادگستری که دفاع از چند تن از اعدام شدگان اخبر را برعهده داشته ، خبر داده بودند اما او در گفتگو با خبرنگار کلمه اين شايعات را تکذيب کرد.
بهراميان گفت: خبر بازداشت من صحت ندارد و تا اين لحظه ، هيچ مشکلی برای من پيش نيامده است و همچنان به دفاع از موکلانم مشغول هستم.
وی در عين حال به شعری از سعدی، شاعر بزرگ ايرانی اشاره کرده و گفت که در دفاع از موکلانش و در دفاع از حقيقت ، کوتاه نمی آيد چرا که در ره منزل ليلی که خطرهاست به جان ؛ شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.
به گزارش کلمه تا لحظه ارسال اين خبر بهراميان بازداشت نشده است.
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#14
جنبش سبز زنده است

سایت جمهوریخواهی / مریم بهنام

راستی آن جمعیت میلیونی که در سکوت در خیابان ها قدم می زدند از کجا آمدند؟ هنوز نمی دانم چرا دولت در انتخابات 88 ناگهان نقاب روشنفکری بر چهره زد و مناظره راه انداخت و در برابر تجمع پر شور مردم، خم به ابرو نیاورد، اما میدانم که کنترل اوضاع پس از اعلام نتایج دروغین، از دست دولت خارج شد و دلیل آن، فقط اتحاد ناگهانی یک ملت بود. آن جمعیت میلیونی روزنه ای از امید را مشاهده کرد و بی اعتنا به تفاوت ها، به خیابان آمد.


من یکی از کسانی هستم که در این دوران ناگهان سیاسی شدم، پس از جانب خود می نویسم و بس.


در دوران انتخابات، من حق پیدا کردم که در خیابان های شهرم سرود "ای ایران" را بخوانم، از راه شعار حرفم را به دولت بگویم و اعلام کنم که جمهوری می خواهم . ناگهان انگار بیدار شدم.


چرا سی سال هیچ نکردم. چرا نجنگیدم تا بتوانم آزاد باشم. نمی دانم اما امروز می دانم که من دیگر نمی ترسم و می دانم که مثل من، بیدار شده بسیارند. در این که نظام به بن بست رسیده شکی نیست اما در این وانفسا من از که باید دادخواهی کنم را نمی دانم، فقط می دانم که دیگر راه تازه ای برای زیستن یافته ام و می خواهم اینگونه زندگی کنم. وقتی فکر می کنم که در این سی سال چگونه چشم بر بی عدالتی بستم و بی اعتنا از کنار اعدام ها گذشته ام تعجب می کنم. چگونه می شود ندایی را بکشند ومن فقط نگاه کرده باشم، چطور ممکن است جوان های شهرم را بی اطلاع اعدام کنند و من دم نزده باشم. چگونه زندگی ام را تفتیش کردند و من هیچ نگفتم.


من دیگر نمی ترسم و جنبش سبز از درون آدم هایی چون من بر آمده که بیدار شده اند. دیگر از هیچ چیز واهمه ندارم. دیگر از بی حرمتی، اختلاف طبقاتی، بیکاری، زیر سئوال بردن شعورم حتی دروغ و آدم کشی رویم را برنمی گردانم. انگار ناگهان متوجه شده ام که می شود بدون اینهمه افتضاح هم زندگی کرد. سی سال زنده بودم و حال می خواهم زندگی کنم. می خواهم در سرنوشت مملکتم شریک باشم. انگار ناگهان هدفی برای من روشن شده و به من نیرو می بخشد تا با تمام وجود حقم را بخواهم. هر روز و هر ساعتی را به مملکتم اختصاص دهم و بخوانم و درک کنم که حریف کیست. با کمال میل در تظاهرات شرکت کنم، دست بند سبزم را با افتخار بر مچ داشته باشم و از نگاه های تیز بعضی از عابران نهراسم.


قانون زندگی قانون باور است و دیگر من باور دارم که می شود جور دیگر زیست. من به چشم خود دیدم که چگونه میرحسین ۶۷ رفت و میر حسین ۸۸ آمد. اتحاد مردم را در تظاهرات حس کردم. من تا قبل از این شاید حتی با خیلی از مردمم حتی هم کلام هم نمی شدم، اما امروز برای ماندگاری این اتحاد آستین هایم را بالا می زنم و میخوانم تا بدانم مردمم چه می گویند. می نویسم تا به مردمم بگویم من هم همان عطش را برای آزادی دارم که شما دارید.


دیگر نمی خواهم به زور قرآن بخوانم. دیگر نمی خواهم جدای از مردان در صفوف حاضر شوم. دیگر نمی خواهم تنها برای چند تار مو، فاحشه خوانده شوم. دیگر نمی خواهم از اینهمه بلا آگاه باشم و فقط نگاه کنم. دیگر نمی خواهم فقر و فحشا ببینم و دم نزنم. دیگر نمی خواهم مادران بر سر ناحق خاک فرزندان شان بگریند. دیگر نمی خواهم ببینم تمدن چند هزار ساله ایرانم فراموش می شود و مردمم در زندانی به وسعت مساحت ایران در بندند. دیگر نمی خواهم هر روز در گوشم آیه ترس بخوانند. دیگر نمی خواهم مردم به دلیل اعتقادشان اعدام شوند.


اندازه یک تاریخ حقم را خوردند. من یک انسانم و امروز حقم را می خواهم. می خواهم دولتم از دل ملتم بیرون آید. میخواهم به سربازان شهرم گل هدیه کنم نه سنگ. می خواهم وقتی مردی با من همکلام است به چشم هایم نگاه کند. می خواهم صدای گفتگوی احزاب مملکتم را در رسانه ها بشنوم. می خواهم نوجوان های کشورم در محیطی طبیعی عقل رس شوند نه اینکه زیر زور و ترس عقل خود را از دست بدهند. می خواهم هنگام اذان، حق داشته باشم تا انتخاب کنم که نماز بخوانم یا، نخوانم. می خواهم خبرنگاران شجاع مملکتم از خبرنگاری خود لذت ببرند و نهراسند از اینکه خبر می دهند. می خواهم نویسندگان ایرانی طعم خوش نشر آزاد نوشته های شان را مزه کنند. دیگر نمی خواهم زندانیان به زور توبه کنند. می خواهم دوباره افتخار کنم که من یک ایرانی هستم.


دولت زندانی می کند، تجاوز می کند، شکنجه می کند و می کشد، اما جنبش سبز هنوز نفس می کشد چون من و امثال من بیدار شده ایم؛ و از نفس نمی ا فتد چون من و امثال من

بیشماریم.



 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#15
پيام تشكر فرزندان خردسال شهيد قهرمان كرد فرهاد وكيلي به مردم ايران

[video=youtube;pxOnK6oj-dk]http://www.youtube.com/watch?v=pxOnK6oj-dk[/video]​
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#16
راستش خجالت آور بود که بسیاری از دوستان در زندان هستند و من بیرون . دیگر در این روزهای آخر پیش خودم شرمنده شده بودم. شرمنده دانشجویان و روزنامه نگارانی که در شرایط سختی در زندان به سر می برند. کم کم داشتم به خودم بدبین می شدم که چرا کسی سراغی از من نمی گیره که برگردم به زندان .


بهمن احمدی امویی روز شنبه به زندان احضار شد. این روزنامه نگار و تحلیلگر مسایل اقتصادی که به ۵ سال زندان تعزیری محکوم شده است، ۲۹ اسفند به مرخصی امد و طی تماسی که روز شنبه از دادسرای اوین با او گرفتند، باید روز یکشنبه ۹ خرداد به زندان بازگردد.
به گزارش سایت تا آزادی روزنامه نگاران زندانی، دادگاه ژیلا بنی یعقوب همسر احمدی امویی نیز فردا در شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب برگزار خواهد شد. بهمن احمدی امویی قبل از بازگشت به زندان قصد همراهی همسرش در این دادگاه را دارد.
این روزنامه نگار در یادداشتی کوتاه آورده است:
سلام به همه دوستان . در این مدتی که بیرون زندان بودم شما بسیار به من لطف داشتید از اینجا از همه تشکر می کنم . هر چند شاید روش خوبی نباشه . من فردا بر می گردم زندان اوین . البته به من گفتند که باید امشب برگردم . اما فردا دادگاه ژیلا است . من هم می خواهم با او در دادگاهش باشم .
برا همین احتمالا یه روز غیبت دارم !!!
در مدتی که زندان بودم دوستان زیادی برای من و ژیلا زحمت کشیدند . با هیچ کلامی نمی تونم از آنها تشکر کنم . این اولین مطلبی است که در اینجا می نویسم . برای یه لر کار سختی که با اینترنت و فیس بوک با دیگران صحبت کند . دلم می خواست خیلی کارها بکنم و خیلی جاها بروم و خیلی ها را ببینم .
اما موفق نشدم . ولی خوشحالم . راستش خجالت آور بود که بسیاری از دوستان در زندان هستند و من بیرون . دیگر در این روزهای آخر پیش خودم شرمنده شده بودم. شرمنده دانشجویان و روزنامه نگارانی که در شرایط سختی در زندان به سر می برند. کم کم داشتم به خودم بدبین می شدم که چرا کسی سراغی از من نمی گیره که برگردم به زندان . ..
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#20
نامه آرش رحمانی پور زندانی اعدام شده به همراه وصیتنامه اش




خبرگزاری هرانا - آرش رحمانی پور زندانی سیاسی است که در بهمن ماه سال گذشته و در سن ۱۸ سالگی به اتهام عضویت در انجمن پادشاهی در زندان اوین اعدام شد. نامبرده در طول بازداشت خود در بند ۲۰۹ زندان اوین اقدام به نوشتن دلنوشته ای نموده است. وی همچنین در آخرین لحظات حیات خود وصیتنامه ای نگاشته است که متن آن را در پایان نامه می توانید مشاهده نمائید.

متن نامه ی آرش رحمانی پور که در اختیار خبرگزاری هرانا قرار گرفته است به شرح زیر است:

به نام خداوند جان و خرد، کزین برتر اندیشه برنگذرد

نمی دونم کی بود که فهمیدم وظیفه ای دارم و نسبت به اون خاکی که روش قدم می زارم مسئولم؛ فقط می دونم حالا که اسم این خاک و این سرزمین رو می شنوم غم عجیبی که پر از غروره تمام وجودم رو فرا میگیره. غرور رو بیشترمون داریم اما غم برای اینه که حتی ذره ای از وظایفم رو نسبت به کشورم انجام ندادم.

نمی دونم چرا باید این جای تاریخ ایستاده باشم، نمی دونم این خاک تاکی نباید روی آسایش ببینه!!!

به بالای این سالیان دراز / به ایران نیامد بجز سوز و ساز

ز دشمن بجز آتش و خون نبود / بجزغرش دیو مجنون نبود

بسوزاند دشمن کتاب مرا / همه رامش و خُر و خواب مرا

این خاک ماست، همه ی زندگی ماست همه هویت ماست. آرزوم اینه که همه بدونند در مقابل این خاک وظیفه ای دارند.

اما از حق نگذریم. بد جوری اشتباه کردم شاید همین علاقه بیش از حد جلوی جشمام رو گرفت و باعث شد مسیر درست انجام وظیفه رونبینم ولی مطمئن هستم اگه عمری باشه پیداش میکنم، بقول اون قدیس مسیحی: برای هر بنده ای یه چوپان و یک مسیر هست تا به چراگاه حقیقت برسه. این هم مسیر منه که داخلش هستم. درسته که سخته و مشکل درسته که تنهام و یه خرده خسته اما من همه این سختی ها رو برای رسیدن به اون حقیقت طلائی به جون می خرم چون باید وظیفه ام رو انجام بدم.

چو فردا نیاید بلند افتاب / من و گرز و میدان و افراسیاب

حکایت من حکایت عجیبه که هنوز خودم درکش نکردم شاید توی چند بیت شعر بشه خلاصش کرد.

زان یار دلنوازم شکریست ما شکایت / گرنکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

تصمیم گرفتم حرفهام رو بیشتر با خدای خودم بزنم فکر می کنم فقط اونه که حرف دلم رو میفهمه درسته که همه سختیهای این مسیر رو باید به جون بخرم اما بعضی گله ها رو باید به خود خودش گفت البته شاید یکی هم این نوشته ها رو خوند و فهمید درد ما چیه.

بی مزد بود منت هر خدمتی که کردم / یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت

من برای عشق به کشورم تلاشی که از دستم بر میاد انجام می دم ولی گله ی من اینجاست که آیا مزد این عشق، گمراهی بود. من به امید کسی یا چیزی فعالیت نمی کردم اما از خدای خودم توقع داشتم کمکم کنه. اما شاید کرده باشد و من ندیده باشم.

رندان تشنه لب را آبی نمی هد کس / گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت

ما کجا و عشق کجا من فقط لاف عشق می زنم ولی دلم بدجوری میگیره وقتی بین این مردم حتی لاف هم خریداری نداره، دلم بد جوری از درد بی عشقی میگیره.

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا / سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

دلم میگیره وقتی میبینم توی این دیار، عاشقی جرمه، جرمی که مجرمش بی گناه بالای دار میره!!!

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

راهم رو گم کردم نه همراهی دارم نه تجربه ای. اما پرم از عطش رسیدن، پر از امید، پر از اعتقاد به هدف . گله ام اینه که چرا راهنماییم نمی کنی خدایا؛ شاید میکنی و باز من نمی بینم.

هرچند بردی آبم روی از درت نتابم / جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

خیلی چیزها از دست دادم و باز هم خواهم داد ولی یه چیز بزرگتری رسیدم و اون اطمینان به هدفم بود با این حال می دونم این مدعی عاشقی هیچ کاری برای کشورش نکرده.

به کوی میکده گریان و سر افکنده روم / چرا که شرم همی ایدم زحاصل خویش

هر روز جوونهای این خاک روی زمین میوفتند و غرب و شرق باید دلشون برای اونها بسوزه نمی دونم چند ندا و ترانه باید کشته تا ... ولی امید دارم به جمله ی سروش که گفت: مرگ ترانه موسوی، ترانه مرگ نظام بود.

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت / مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد

از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است

خیلی حرفها دارم که با شما عزیزا بزنم، چی شد، چی به من گذشت، اظهارات من معلول چه عللی بود چیزهایی که توقع نداشتم دیدم و شنیدم و هزار چیز دیگه که شاید باور نکنید چون هنوز خودم هم باور نکردم ولی با این همه

نشد ابر و خم از سنگینی بار قفس مارا / که این سنگین سبکتر باشد از بال مگس مارا

اول از همه یه دنیا شرمندگی دارم برای همتون نیلوفر، جمال، سارا، پیام، خاله ی عزیز و عمه ی عزیز، سحر، بهاره و ... امیدوارم منو ببخشید به خاطر دلتنگی ها و لحظه هایی که پر از غم و دلهره شدید البته بین خودمون بمونه من همچین آدم دلچسبی هم نیستم ولی خوب خاطرات تلخ و شیرین زیادی با هم داشتیم حالا هم هر موقع دلم تنگ میشه سعی می کنم خوابتون رو ببینم.

از همه بیشتر نگران این هستم که عزیز هایی که به خاطر من روز هاشون رو از دست دادند من رو نبخشند می دونم خیلی سخت بود اما وجود شما توی این چهار دیواریها هزار بار روزگار من رو سختر می کرد. راستی زمزمه ی ناراحتی ها رو توی بازجویی ها و بعد از آزادیتون شنیدم ولی بسیار از کسان از من نزد شما بدگوئی کردند و هیچ از انچه گفته اند راست نبود است. و این کسان می توانند بد را خوب و زشت را زیبا جلوه دهند. از کسایی که این بهتانها را باور و گسترانده اند بیشتر باک دارم زیراکه هر کس سخن ایشان را بشنود چنین می پندارد که کسی به این کارها و جستجو ها روزگار می گذرانند خداوندان را باور ندارد. اینان هم پنهانند و هم آشکار اما من نمیتوانم آنان را نزد شما حاضر و سخنهایشان را رد کنم و باید برای دفاع خود باسایه و شیح در آویزم و بدون انکه حریف ظاهر شود به مدافعه و معارضه پردازم. پس ای گرامیان، این نکته را درست بدانید که من با دو دسته از مدعیان طرف هستم: یکی آنان که از دیرگاه از من {...} کرده اند و دیگر آنان که اخیرا من را به محاکمه کشیده اند و تصدیق کنید که در آغاز باید پاسخ مدعیان پیشین را بدهم زیرا که شما هم اول دعاوی انان را شنیده اید و تاثیر سخنان ایشان در ذهن شما بیش از دیگران بوده است. ای گرامیان من برای دفاع خود باید کوشش کنم که در زمانی بسیار اندک بهتانهایی که از مدتی دراز در اذهان شما ریشه دوانده از خاطر شما دور سازم و البته آرزومندم که کوشش من در صورتی که به حال شما و خودم نافع باشد نتیجه بدهد و بی گناهی من روشن گردد ولی در این باب به اشتباه نیستم و می دانم چه کاردشواری در پیش دارم و به هر حال کار خود را به خدا وامیگذارم چون مرد تسلیم بی دفاع به این موج مهاجم نیستم بر حسب تکلیف به مدافعه می پردازم با ان که میدانم این موج مرا با خود خواهد برد.

پس برگردیم به مبدا این بهتان و سخنانی که ایم همه در مورد من گفته شده و "مدعی" آن را برای جلب من به محاکمه، دست آویز نموده است.

مدعیان پیشین چه می گفتند؟ هرگاه دعاوی ایشان را به صورت ادعانامه در بیاوریم این گونه می شود : آرش گناهکار است بنابر کنجکاوی فضولانه***ی {...} خود می خواهد اوضاع آسمان و زمین را دریابد. روش گمراهی پیش گرفته و دیگران را به پیروی آن وا می دارد و به ایشان می آموزد. این است ادعای مدعیان و شما خود در تئاتر سبز آرش را دیدید که مدعی پرواز در هوا و دعاوی پوچ از همین فقرات بود. البته این بدان معنا نیست که من خود را کنار کشیده ام نکند که مدعی این راهم بر من گناه تازه گیرد. می گویند تو آموزگاری می کنی و مزد میگیری، این دروغیست بس بزرگ من چنین هندی را به درهم و دینار نمی فروشم و اساسا در این روزگار کسی را نمی شناسم که لیاقت این مهم را دارا باشد. اما آیا این مدعیان نیستند که این همه را در خود می بیند و جوانان را شهر به شهر می فریبند تا به ایشان بپیوندند و به اصل و ریشه ی خود پشت کنند. ای گرامیان اگر من چنین هنری داشتم بسی سرافراز بودم ولی افسوس که ندارم. اکنون شاید بپرسید که ای آرش پس تو چه می کنی ونسبت ها که به تو می دهند و شایع است از چه روست ؟ زیرا گر همواره مانند همشهریان دیگر بودی هر آینه این چنین سر زبان ها نبودی و آوازه نداشتی.

این سخن به جاست پس می کوشم که آشکارش کنم پس گوش دل و خود فرا دهید. ای گرامیان اقرار میکنم که دانشی دارم که موجب شهرتم شده اما نپندارید که دانشی فراتر از بشر باشد که بالعکس همه باید آن را دارا شوند ولی مدعیان، داعیه دار دانشی هستند فراتر از بشر که من ان را دروغ پنداشتم و این مهم آهنگ بهتان شد. و آن دانش را بخوبی می دانم که پروردگار مرا برای هدفی آفرید و ان چیزی نبود جز ساختن وطن، ساختن ابران بر پایه ی نیک پندار و نیک گفتارو نیک کردار. دیری در این اندیشه بودم و سرانجام بر سر آزمایش امدم و نزد یکی از بزرگان شنیدم که "به عمل کار برآید".

و چون این مسئله بر من آشکار گردید کوشیدم پندار را به کردار آورم و این کار سبب شد مدعیان از من بیزار شوند. ای گرامیان شرم دارم واقع امر را بگویم لیکن ناچارم و می گویم که بیشتر این مردمان بی دانشند و اگر بدانند هم، خود را به سفاهت میزنند. کلمات شیرین از زبان جاری می سازند ولی خود نمی فهمند که چه می گویند و فهمیدم که سبب سرایش و گویش زیبایشان عجیب اهداف پوچ و مادیست. ای گرامیان بدانید که همه ی این دشمنیهای خطرناک و بهتانهای ناروا که متوجه من نمودند سببش همین جستجو و تفتیش و دانشی است که گفتم. چون این مهم را دریافتم، برای مزید پیروی، فرمان خداوند هم رنگ خود را طلب کردم و چون از همشهریان نومید گشتم رو به بیگانه نهادم ولی آن کسان هم، کسان من نبودند. این وظیفه چنان مرا گرفتار ساخت که خود را فراموش کرده و چون در این عبادت خدا فرو رفتم روزگارم به سختی گرایید و به اینجا رسیدم. حال به مدعیان امروز بپردازم و دعاوی را به ادعا در آوریم میگویند آرش گناهکار است چون جوانی فاسد است و به خداوندان این کشور اعتقاد ندارد و خداوندان نو بجای آن میگذارد و اینک دعاوی را یک به یک در نظر بگیریم: من جوانی فاسدم چون گناهانی دارم. ای گرامیان من می گویم گناهکار مدعی است که امور جدی را سرسری می گیرد و بدون وجدان تاریخ مارا به زیر سوال می برد و چنان می نماید که به بعضی امور اعتنای تام دارد در صورتی هرگز عنایتی به آن نداشته، می پندارد با ماست اما با بیگانه دشمنی؛ دوستی می کند. میپندارد از ماست اما به تاریخ من ریشخند می زند. ایا این ریشخند گناه نیست که در خور سزا باشد.

شاید کسی بگوید ای آرش آیا شرمگین نیستی که در دنیا چنان زندگی کردی که جان خود را به خطر انداختی؟ در جواب به معترض خواهم گفت اشتباه در این است که اندیشه مرگ و زندگی نزد تو اهمیت دارد ولی چنین نیست و تنها چیزی که شخص باید نگران آن باشد این است که آنچه میکند درست است یا نا درست و حقیقت است یا باطل و ارزش است یا ... و گرنه تمام دلاورانی که در عرصه دفاع از این مرز جنگیدند از سفیهان بوده اند. ای گرامیان این اصلی مسلم است در نزد من که اگر کسی به حقیقتی شریف دست یابدکه در آن پایمرد باشد. نه از مرگ باندیشد و نه از خطر هراسد و شرافت را فدای سلامت نکند که اگر من جز این می کردم گناهکار بودم و خواه به هر شکلی که به حقیقتی برسم هرگز روش خود را تغییر نخواهم داد اگر چه هزار بار به عرصه ی هلاک در آیم. پس ای قضات ظلم، از مرگ من امیدوار و هراسناک باشید که پس از این خداوند هیچ گاه رحمت را بر طالب حق قطع نمی کند.

آنچه اکنون برای من پیش آمده از تصادف و اتفاق نیست و یقین دارم خیر من در این است که حتی دیگر زنده نمانم و از همه اندیشه های دنیا آسوده شوم. با آنکه میدانم مدعی هدف خیر نداشت و قصد آزارم داشت از آن گله مند نیستم چون در مقام گله نیست. اما از شما گرامیان درخواست دارم: "ایران را فراموش نکنید و آن را افضل بدانید بر نفع خود."

نمی دانم اینک شاید و شاید وقت آن رسیده که از یکدیگر جدا شویم من آهنگ مردن کنم و شما در فکر زندگی باشید اما کدام یک بهره مند تریم جز خداوند هیچ کس آگاه نیست.

اگر این آخرین تیر من برای دفاع از ایران است بدانید که آرش جان خود درتیر کرد و آن را خواهدش افکند.

88/8/10

اوین209 سلول 121



متن وصیت نامه آرش رحمانی پور که ۱۰ دقیقه قبل از اعدام نوشته است

به نام دوست

پدر و مادر واژه های بود که زیباییش آرامم می کرد اما من ارزش این زیبایی را نتوانستم به خوبی درک کنم ولی افتخارم وجود آنها بود.

چیزی به پایان نمانده است.

نماز – روزه – و دیگر حقوق دینی که به گردن داشتم و تازه با آن اخت شده بودم را به خدا می سپارم

واما ایران – من افتخارم این است که ایرانی بودم و برای ایران گردنم زبری طناب دار را حس کرد.

در مورد نظام اسلامی حاکم چیزی نمی گویم چون حکایت عجیبی خواهد بود اگر زمانی کسی این نوشته را خواند:

تن کشته و گریه ی دوستان / به از زنده و خنده ی دشمنان

مرا آر(عار) ابد از آن زندگی / که سالار باشم کنم بندگی


آرش رحمان پور
7/11/88