با عرض پوزش از دوستان گرامی مخصوصا شیما عزیز
که شاید منتظر بقیه داستان بودند
باید عرض کنم که من این چند ماه اخیر خیلی سرم شلوغ بود و کمتر به سایت سر می زدم
ولی تصمیم گرفته که قست بعد و به امید خدا بقیه قسمت ها را بعد از این قسمت سریعتر پست کنم
---
داستان عشق و نفرت
قسمت سیزدهم
دیدار با رویا
به خود گفتم نگاه کن بخاطر صد تومن چه دروغی گفت
چه نقشی بازی کرد که هیچ هنرپیشه ای نمی توانست اینطور مقتدرانه نقش بازی کند
دروغی که مسیر زندگی من را برای همیشه تغییر داد
شاید هم اگر او نبود رامین کسی دیگر را اجیر میکرد
خیلی ها هستند که بخاطر پول حاضرند همه کار بکنند
اتوبوس حرکت کرد
توی راه همش به این فکر میکردم که چگونه رامین با این دروغ و کلک ها
من را از شهناز دور کرد
تقصیر خودم بود که ترس باعث شده بود که از اولین عشقم بگذرم
و حتی سعی نکردم وقتی که شهناز تلفن زد در مورد این جریان صحبت کنم
توی راه خاطرات گذشته تا جریان دیدن اسمال غول در ترمینال
رو مثل یک فیلم که صفحه ان پنجره اتوبوس باشه از جلوی چشمها رد میشد
از حرف های عاشقانه ما پشت تلفن گرفته تا لبخندهای زیبای شهناز در ان روز بارانی در پارک شهر و فراموش کردن رویا
تا ملاقات با اسمال غول و قطع رابطه ام بخاطر ترس از تهدیدهای رامین
این ترس است که غولهایی رو می سازه که ما رو از بهترین زیباترین و قشنگ ترین ارزوهایمان دور میکنه
و هزارن غول که شاید اگر به خودمان جرات دهیم و بر ترسی که انها را غول کرده غلبه کنیم
با انها مواجهه شویم می توانیم انها را مثل بادکنکانی که با یک سر سوزن منفجر میشوند
و تنها از خود صدایی که فقط بچه های را می ترساند بجا میگذارد را از بین ببریم
همه بدبختی ما از ساختن غولهایی است که ترس انها را ساخته
و من غولی را ساختم که اولین و اخرین عشقم را از من گرفته بود
غولی که الان وقتی به ان می اندیشیدم میدیدم که تا چه اندازه کوچک و حقیر بود
در میان راه حتی برای صرف غذا از اتوبوس پیاده نشدم
وقتی به مقصد رسیدم و تنها با صدای راننده که گفت داداش دروازه شیراز به خودم امدم
دوست داشتم که اتوبوس برای همیشه در حرکت باشد و مرا تا انجا که می تواند از همه کس و همه چیز دور کند
بعد از اینکه ماموریتم در کازورن به اتمام رسید دوباره به شیراز برگشتم
تصمیم گرفتم که این بار هرطوری شده شهناز را ببینم و همه چیز را برای او تعریف کنم
فردای ان روزی که به شیراز رسیدم اولین کاری را که کردم این بود که به عفیف اباد که الان برایم کوچه ها و خیابانهایش هریک خاطره ای تلخ یا شیرین را زنده میکرد رفتم
و به خودم جرات دادم و یکراست رفتم و زنگ درب خانه شهناز را زدم
بعد از چند بار زنی میانسال درب را باز کرد
گفتم : سلام شما فامیل نصیری هستید
گفت : نصیری ؟
گفتم : اره خانوم نصیری
گفت : اها منظورتون صاحب خونه قبلی است
گفتم : صاحبه خونه قبلی ؟
گفت : بله ما الان یک ماه است که این خونه رو از صاحب خونه قبلی خریده ایم
گفتم : ببخشید نمی دانید که الان کجا ساکن هستند ؟
گفت : نه ولی فکر کنم رفتند تهران
مات و مبهوت لحظاتی سکوت کردم
ادامه داد
والله من خبری ازشون ندارم ولی اگر دوست داشتید بابای بچه ها رو خبر میکنم شاید ایشون چیزی بدونه
بعد بدون اینکه حرفی بزنم
صدا زد
احمد اقا
احمد اقا این اقا سراغ صاحب خانه قبلی را میگیرند
بعد از چند لحظه شوهرش امد و گفت
بفرمایید
گفتم : من همسایه قبلی صاحبخانه بودم و مدتی شیراز نبودم میخواستم احوالپرسی کنم که می بینم بار کرده اند
شما نمیدونید کجا رفته اند
گفت : نه والله فقط این رو میدونم که برای همیشه رفتند کرج یا تهران درست یادم نیست
این حرفش مثل پتکی بر سرم فرود امد و نزدیک بود فریاد بکشم
نمی دانستم چکار کنم
مثل دیوانه ها دوباره پرسیدم نمیدونید کجا رفتند
گفت : گفتم که رفتند تهران یا کرج
دوباره پرسیدم شماره تلفنی چیزی از انها ندارید
با تعجب گفت : نه
و یک قدم به داخل خانه برداشت
انگار می خواست با این حرکت به من بفهماند که دیگر حرفی برای گفتن ندارد
خداحافظی کردم و از انجا دور شدم
از بس پکر بودم نمی دانستم کجا میروم
بدون اراده به کافه کبوتر سپید و بعد به پارک شهر که من را به یاد شهناز میانداخت رفتم
الان هر جای ان برایم بوی عشق میداد
تاره متوجه شده بودم که تا چه اندازه عاشق هستم
یکی از روزهای زیبای بهاری مثل دیوانه ها در نزدیکی های ارم که از خانه شهناز دور نبود قدم می زدم
همین جا چندین بار همدیگر را دیده بودیم
باغ ارم یک جای دنج و رومانتیک عاشقانه که هنوز بوی عشق حافظ و شاخه نبات را میداد
الان نمیدانم که هنوز این رسم هست یا نه ولی انزمان ها ارم وعده گاه عشاق بود
با ان هوای زیبا و عطرگلهای یاس که بوی انها هر عاشقی را مست میکرد
شاید تنها من بودم که این احساس را بخوبی درک میکردم شاید هم خیلی ها مثل من بودند که همین احساس را می کردند
با خودم میگفتم حتما کسان زیادی بوده اند که در همین جایی که من نشسته بودم یا در یک جایی در نزدیکی های همین مکان سالها پیش درست مثل من و شهناز باهم اینجا قدم زده اند
و الان یکی از انها تنها برای به یاد اوردن ان خاطرات امده
بی اراده به اطرافم نگاه میکرد که شاید یک عاشقی مثل خودم را انجا ببینم
و او را در تخیلم شریک غم عشق بدانم
ناگهان رویا را دیدم که با یک دختر دیگه وارد باغ شدند
و کمی دورتر روی یکی از صندلی ها نشستند
یکدفعه بلند شدم و به طرف انها رفتم بدون هیچ مقدمه ای
گفتم: رویا رویا
دختری که با او بود برگشت و با تعجب من را نگاه کرد
بعد از ان رویا برگشت و بدون اینکه چیزی بگوید بلند شد و به طرف درب ورودی حرکت کرد
دختره به او گفت این کیه ؟
رویا بدون اینکه جواب او را بده گفت فرزانه بلند شو بریم
اسم دختری که با او بود فرزانه بود
به دنبالشان راه افتادم و با التماس میگفتم خواهش میکنم گوش کن چی میگم
رویا خواهش میکنم
فرازنه گفت : عجب ادم پرویی هستی مثل کنه چسبیدی چی میخوای
گفتم رویا من الان همه چیز برام روشن شده میدونم که تو مقصر نیستی
الان فهمیدم همه این کارها تقصیر کی بوده
بدون اینکه اهمیتی به حرفهای من بدهد
گفت خواهش میکنم من رو تنها بگذار اگر ول نکنی پلیس خبر میکنم
گفتم پلیس هم خبر کنی باید بهت بگم که موضوع چه بوده خواهش میکنم گوش کن
فرازانه گفت : بابا این نامزاد داره یک ماه دیگه عروسیشه چی میخوای
گفتم رویا مثل خواهر منه من فقط میخوام یه چیزی در مورد یک جریان که قبلا باعث سو تفاهم شده براش توضیح بدم
و ادامه دادم رویا فقط دو دقیقه از وقتت رو میگیرم
رویا ایستاد و یه نگاهی به من کرد و گفت
چی میخوای بگی ؟
گفتم من حقیقت اون نامه و اون حرفهایی که دایی شهناز گفته بود پی بردم
یکدفعه فرزانه گفت : اوه این اون پسرس که می گفتی
رویا گفت : الان دیگه فایده نداره که حقیقت چی بوده
گفتم برای من مهمه که بدونی
خواهش میکنم یکجای بشنیم تا برات همه چیز رو توضیح بدهم
در همان نزدیکی ها نشستیم و گفتم که فکر کنم اون نامه رو دایی شهناز نوشته بوده
با تعجب پرسید نامه عاشقانه ؟
گفتم شاید عمدا این کار ورکرده که من رو از شهناز دور کنه
همچنین یک دروغ بزرگ دیگه گفته بود که چند وقت پیش برام روشن شد
اون حرفهاش درمورد اینکه من و شما رو جایی دیده همه و همه دروغ بوده
گفت ولی این تو بودی که به شهناز گفتی من نامه رو نوشتم
گفتم چون تو رو در یک پارتی قبل از اینکه با شهناز اشنا بشم دیده بودم فکر کردم که اون نامه رو تو نوشتی
گفت من اصلا یادم نیست که شما رو توی پارتیی دیده باشم
گفتم الان میدونم که اون شبی که شما رو تو اون پارتی دیدم برای شما هیچ اهمیتی نداشته
همنطور برای من اهمیتی نداشت و شاید اگر این جریانات اتفاق نیافتاده بود و شما رو جایی دیگه دیده بودم به مغزم این همه فشار نمی اوردم
که جریان اون شب رو به یاد بیارم چون اصلا یک دیدار گذرا بود شاید کمتر از یک دقیقه
فقط و فقط بعد از اینکه اون نامه رو دیدم و فکر میکردم شما نوشتید و همینطور اولین باری که شما روبا شهناز ملاقات کردم
احساس میکردم جایی شما رو دیدم بعدها وقتی شهناز گفت شما با دوستانتون می روید پارتی یکدفعه یادم افتاد به ان پارتی
رویا گفت نمیدونم شاید من هم اولین باری که دیدمت احساس میکردم شما رو دیدم
شاید هم تو پارتی که میگی
ولی الان این حرفها برام هیچ مهم نیست
گفتم برای من خیلی مهمه میخوام ازتون یک خواهش کنم
شما میدونید که شهناز از شیراز برای همیشه رفته ؟
گفت اره خبردارم
گفتم من از صاحب خونه جدید شنیدم که رفته تهران
ولی ادرسی از محل سکونت جدیدشون نداره
شما میدونید کجای تهران زندگی میکنه
یک نگاهی به من کردو گفت هنوز عاشقشی ؟
گفتم تازه احساس میکنم که چقدر عاشقشم
دختره که با رویا بود گفت : اخیه طفلکی کاش یه نفر اینجوری عاشق من بشه و خندید
رویا برای اولین بار بعد از مدتها لبخند زد
ولی یکدفعه دوباره خیلی جدی گفت
تو می بایستی اول با من در مورد اون نامه صحبت میکردی تا مطمئن بشی
نه اینکه روی حدس و گمان بری و به شهناز که بهترین دوست من بود
این حرف رو بزنی
گفتم میدونم اشتباه کردم نمیدونید تا چه اندازه خودم رو تو این مدت سرزنش کرده ام
دوباره سئوال کردم می دونید کجای تهران زندگی میکنند ؟
ادرسشون رو دارید
گفت نه من از اون روزی که بهت گفتم دیگه با شهناز نتونستم تماس بگیریم
چند بار بعد از ان سعی کردم ببینمش ولی نشد بعدش هم خبردار شدم که از شیراز رفتند
خیلی ناراحت شدم گفتم رویا امیدوارم که منو ببخشی
گفت منم امیدوارم که شهناز رو پیدا کنی
بعد از ان خداحافظی کرد و رفتند
الان دیگه احساس میکردم مثل یک قایق بدون پارو هستم که فقط امیدوار به موج هاست که اون رو به ساحلی برسونه
موج هایی که یا این قایق را غرق خواهد کرد یا به جایی خواهد رساند
امیدم به پیدا کردن شهناز هر روز کمتر و کمتر میشد
سالها پیش از اینکه با شهناز اشنا بشوم دائما یک خواب زیبا ولی مبهمی را می دیدم
همیشه میدیدم در یک جایی زیبا که مثل تخیلی از بهشت بود نشسته ام
ولی یک غم بزرگ تا حد گریه را در سینه ام احساس میکنم یکدفعه یک مه بزرگ همه جای ان باغ را فرا میگیرد
و بعد از مدتی ان مه بر طرف می شود ولی ان باغ به یک صحرای بزرگ تبدیل می شود
این خواب را چندین بار سالها پیش کم بیش با همان شکل دیده بودم
الان وقتی که در باغ ارم بودم یادم به ان خواب افتاد
همان احساس عشق غمناک همان باغ زیبا و همان مه که نشان پوشاندن حقایق مبهمی بود
که بعد برطرف شد و همه را در بیداری میدیم
و ان باغي كه تبدیل به صحرا شده بود برایم تعبیرش قلب عاشقم بود
اخرین کسی که می توانست ادرس جدید شهناز رو به من نشون بده رامین بود
ولی ایا امکان داشت او که این همه حقه زده بود که شهناز را از من دور کنه
و شاید هم او بوده که باعث شده انها برای همیشه شیراز را ترک کنند
ادرس جدید او را به من بدهد
تصمیم گرفتم هرطور شده ادرس را از رامین بگیرم
ولی دوباره می بایستی برای یک ماموریت به یکی از شهرستانهای دور می رفتم و تقریبا سه چهارهفته انجا می ماندم
به همین خاطر بهتر دانستم بعد از برگشت از ماموریت که در پی هر ماموریت دو هفته مرخصی داشتم اینکار را کنم
که اگر ادرس را بگیرم این دو هفته مرخصی را به تهران بروم
ماموریتی که داشتم مربوط میشد به یک پروژ بزرگ سد سازی که بجز شرکت ما چند شرکت دیگر سعی میکردند هر يك منطقه را بررسي كنند
و هر یک پیشنهادات مالی را به دولت ارائه کرده تا در این مناقصه شرکتی که گزینه بهتری یا حداقل برابر با دیگران را با هزینه کمتری ارائه میکند
از طرف دولت به ساخت سد مشغول شود
اگر شرگت ما می توانست براي ساختن سد قرارداد ببندد برای همه مخصوصا صاحبان شرکت بسیار مهم بود
هزینه ساخت سد تقریبا چیزی بین سی تا چهل ملیون تومان به پول انزمان براورد شده بود زمانی که حقوق من بیشتر از چهارپنج هزار تومن نبود
ما می بایستی برای ساخت این سد منطقه را با چندين مهندس و کارشناس بررسی می کردیم
در این ماموریت مدیر کل شرکت شخصا بعد از ما به انجا می امد و خود نظاره گر بررسي براورد هزینه این پروژه عظیم بود
در این ماموریت من کمک دست مهندس حسین عسکر زاده بودم
ما دو گروه بودیم که اکیپ ما متشکل بود از من و مهندس عسکر زاده و دو نقشه بردار و کارشناس و چندین کارگر
می بایستی تمام خرده ریزهای مناطق اطراف سد را نقشه برداری و ماهیت زمین های اطراف را و اینگونه چیزها را
در گزارشی کتبی و که در اخر می بایستی مهندس عسکر زاده انرا به مشاوران و کارشناسان اعلی در شرکت تقدیم کند ارائه دهیم
گروه دیگر هم متشکل بودند از مهندسان و ارشیتکت ها البته اشپزهم داشتیم
و یک راننده هم انجا می بایستی 24 ساعته باشد که اگر کار ضروری پیش ايد حضور داشته باشد
فقط برای خواب بعد از غروب به شهرستانی که در یک ساعتی محل کار ما بود می رفتیم
ماندن تقریبا یک ماه در چنین منطقه ای با دو اکیپ متشکل از دها نفر
خرج زیادی برای شرکت در برداشت
من مدتی قبل شنیده بودم که شرکت در حال افلاس است البته بطور تصادفی به این موضوع محرمانه پی بردم
شاید به همین خاطر مدیر کل این ریسک بزرگ و این هزینه ها را کرده بود که شاید قرارداد این پروزه به اسم شرکت ما ثبت شود
و با اینکار نه تنها شرکت را از ورشکستی نجات میداد بلکه راه را برای پروژهای بزرگ دیگری برای ما هموار میکرد
صد در صد ساخت چنین سدی به اسم شرکت ما بزرگترین تبلیغ برای شرکت بود گذشته از ملیونها تومانی که از چنین پروژه ای نصیب صاحبان شرکت میشد
همه ما سعی و تلاش خودمان را می کردیم ولی عسکر زاده متوجه شده بود که من بعضی وقتها حواسم جای دیگری است
یک روز نزدیکی ها ظهر که اماده صرف غذا میشدیم از من پرسید
ابراهیم احساس میکنم یک مشکل بزرگی در زندگی داری
من که زن و بچه رو هفته ها به امید خدا ول میکنم و میام تو این بیابون ها پر از مار وعقرب پسرم رو الان بیش از یکساله ندیدم
اخه تو دانشگاه تهران قبول شده و الان درس میخونه
این همه پکر نیستم ولی میبینم تو بعضی وقتها اصلا متوجه نیستی حتی من چی میگم
گفتم می بخشید والا یک مشکل خانوادگی دارم ولی سعی میکنم حواسم به شما باشه
گفت نگاه کن هر مشکلی داری بزرگترین مشکل هم که داشته باشی
وقتی میای کار مخصوصا این کار بزرگی که ما الان سعی میکنیم انجامش بدیم فراموشش کن
حالا بیا این چایی رو بخور و بگو مشکلت چیه من رو حساب پدر یا برادر بزرگترت کن
ساکت موندم
یه نگاهی به من کرد و گفت به نظر میاد عاشقی
و خندید
یه اهی کشیدم و هیچ چیز نگفتم
خندیدو گفت درست حدس زدم بله ؟
با اشاره سر حرفش رو تایید کردم
گفت دوستش داری و بهت راه نمیده ؟ یا خانوادش قبول نمیکنن
فضولی نکرده باشم
کمی مکث کردم و گفتم
گمش کردم !!!ا
ادامه دارد
که شاید منتظر بقیه داستان بودند
باید عرض کنم که من این چند ماه اخیر خیلی سرم شلوغ بود و کمتر به سایت سر می زدم
ولی تصمیم گرفته که قست بعد و به امید خدا بقیه قسمت ها را بعد از این قسمت سریعتر پست کنم
---
داستان عشق و نفرت
قسمت سیزدهم
دیدار با رویا
به خود گفتم نگاه کن بخاطر صد تومن چه دروغی گفت
چه نقشی بازی کرد که هیچ هنرپیشه ای نمی توانست اینطور مقتدرانه نقش بازی کند
دروغی که مسیر زندگی من را برای همیشه تغییر داد
شاید هم اگر او نبود رامین کسی دیگر را اجیر میکرد
خیلی ها هستند که بخاطر پول حاضرند همه کار بکنند
اتوبوس حرکت کرد
توی راه همش به این فکر میکردم که چگونه رامین با این دروغ و کلک ها
من را از شهناز دور کرد
تقصیر خودم بود که ترس باعث شده بود که از اولین عشقم بگذرم
و حتی سعی نکردم وقتی که شهناز تلفن زد در مورد این جریان صحبت کنم
توی راه خاطرات گذشته تا جریان دیدن اسمال غول در ترمینال
رو مثل یک فیلم که صفحه ان پنجره اتوبوس باشه از جلوی چشمها رد میشد
از حرف های عاشقانه ما پشت تلفن گرفته تا لبخندهای زیبای شهناز در ان روز بارانی در پارک شهر و فراموش کردن رویا
تا ملاقات با اسمال غول و قطع رابطه ام بخاطر ترس از تهدیدهای رامین
این ترس است که غولهایی رو می سازه که ما رو از بهترین زیباترین و قشنگ ترین ارزوهایمان دور میکنه
و هزارن غول که شاید اگر به خودمان جرات دهیم و بر ترسی که انها را غول کرده غلبه کنیم
با انها مواجهه شویم می توانیم انها را مثل بادکنکانی که با یک سر سوزن منفجر میشوند
و تنها از خود صدایی که فقط بچه های را می ترساند بجا میگذارد را از بین ببریم
همه بدبختی ما از ساختن غولهایی است که ترس انها را ساخته
و من غولی را ساختم که اولین و اخرین عشقم را از من گرفته بود
غولی که الان وقتی به ان می اندیشیدم میدیدم که تا چه اندازه کوچک و حقیر بود
در میان راه حتی برای صرف غذا از اتوبوس پیاده نشدم
وقتی به مقصد رسیدم و تنها با صدای راننده که گفت داداش دروازه شیراز به خودم امدم
دوست داشتم که اتوبوس برای همیشه در حرکت باشد و مرا تا انجا که می تواند از همه کس و همه چیز دور کند
بعد از اینکه ماموریتم در کازورن به اتمام رسید دوباره به شیراز برگشتم
تصمیم گرفتم که این بار هرطوری شده شهناز را ببینم و همه چیز را برای او تعریف کنم
فردای ان روزی که به شیراز رسیدم اولین کاری را که کردم این بود که به عفیف اباد که الان برایم کوچه ها و خیابانهایش هریک خاطره ای تلخ یا شیرین را زنده میکرد رفتم
و به خودم جرات دادم و یکراست رفتم و زنگ درب خانه شهناز را زدم
بعد از چند بار زنی میانسال درب را باز کرد
گفتم : سلام شما فامیل نصیری هستید
گفت : نصیری ؟
گفتم : اره خانوم نصیری
گفت : اها منظورتون صاحب خونه قبلی است
گفتم : صاحبه خونه قبلی ؟
گفت : بله ما الان یک ماه است که این خونه رو از صاحب خونه قبلی خریده ایم
گفتم : ببخشید نمی دانید که الان کجا ساکن هستند ؟
گفت : نه ولی فکر کنم رفتند تهران
مات و مبهوت لحظاتی سکوت کردم
ادامه داد
والله من خبری ازشون ندارم ولی اگر دوست داشتید بابای بچه ها رو خبر میکنم شاید ایشون چیزی بدونه
بعد بدون اینکه حرفی بزنم
صدا زد
احمد اقا
احمد اقا این اقا سراغ صاحب خانه قبلی را میگیرند
بعد از چند لحظه شوهرش امد و گفت
بفرمایید
گفتم : من همسایه قبلی صاحبخانه بودم و مدتی شیراز نبودم میخواستم احوالپرسی کنم که می بینم بار کرده اند
شما نمیدونید کجا رفته اند
گفت : نه والله فقط این رو میدونم که برای همیشه رفتند کرج یا تهران درست یادم نیست
این حرفش مثل پتکی بر سرم فرود امد و نزدیک بود فریاد بکشم
نمی دانستم چکار کنم
مثل دیوانه ها دوباره پرسیدم نمیدونید کجا رفتند
گفت : گفتم که رفتند تهران یا کرج
دوباره پرسیدم شماره تلفنی چیزی از انها ندارید
با تعجب گفت : نه
و یک قدم به داخل خانه برداشت
انگار می خواست با این حرکت به من بفهماند که دیگر حرفی برای گفتن ندارد
خداحافظی کردم و از انجا دور شدم
از بس پکر بودم نمی دانستم کجا میروم
بدون اراده به کافه کبوتر سپید و بعد به پارک شهر که من را به یاد شهناز میانداخت رفتم
الان هر جای ان برایم بوی عشق میداد
تاره متوجه شده بودم که تا چه اندازه عاشق هستم
یکی از روزهای زیبای بهاری مثل دیوانه ها در نزدیکی های ارم که از خانه شهناز دور نبود قدم می زدم
همین جا چندین بار همدیگر را دیده بودیم
باغ ارم یک جای دنج و رومانتیک عاشقانه که هنوز بوی عشق حافظ و شاخه نبات را میداد
الان نمیدانم که هنوز این رسم هست یا نه ولی انزمان ها ارم وعده گاه عشاق بود
با ان هوای زیبا و عطرگلهای یاس که بوی انها هر عاشقی را مست میکرد
شاید تنها من بودم که این احساس را بخوبی درک میکردم شاید هم خیلی ها مثل من بودند که همین احساس را می کردند
با خودم میگفتم حتما کسان زیادی بوده اند که در همین جایی که من نشسته بودم یا در یک جایی در نزدیکی های همین مکان سالها پیش درست مثل من و شهناز باهم اینجا قدم زده اند
و الان یکی از انها تنها برای به یاد اوردن ان خاطرات امده
بی اراده به اطرافم نگاه میکرد که شاید یک عاشقی مثل خودم را انجا ببینم
و او را در تخیلم شریک غم عشق بدانم
ناگهان رویا را دیدم که با یک دختر دیگه وارد باغ شدند
و کمی دورتر روی یکی از صندلی ها نشستند
یکدفعه بلند شدم و به طرف انها رفتم بدون هیچ مقدمه ای
گفتم: رویا رویا
دختری که با او بود برگشت و با تعجب من را نگاه کرد
بعد از ان رویا برگشت و بدون اینکه چیزی بگوید بلند شد و به طرف درب ورودی حرکت کرد
دختره به او گفت این کیه ؟
رویا بدون اینکه جواب او را بده گفت فرزانه بلند شو بریم
اسم دختری که با او بود فرزانه بود
به دنبالشان راه افتادم و با التماس میگفتم خواهش میکنم گوش کن چی میگم
رویا خواهش میکنم
فرازنه گفت : عجب ادم پرویی هستی مثل کنه چسبیدی چی میخوای
گفتم رویا من الان همه چیز برام روشن شده میدونم که تو مقصر نیستی
الان فهمیدم همه این کارها تقصیر کی بوده
بدون اینکه اهمیتی به حرفهای من بدهد
گفت خواهش میکنم من رو تنها بگذار اگر ول نکنی پلیس خبر میکنم
گفتم پلیس هم خبر کنی باید بهت بگم که موضوع چه بوده خواهش میکنم گوش کن
فرازانه گفت : بابا این نامزاد داره یک ماه دیگه عروسیشه چی میخوای
گفتم رویا مثل خواهر منه من فقط میخوام یه چیزی در مورد یک جریان که قبلا باعث سو تفاهم شده براش توضیح بدم
و ادامه دادم رویا فقط دو دقیقه از وقتت رو میگیرم
رویا ایستاد و یه نگاهی به من کرد و گفت
چی میخوای بگی ؟
گفتم من حقیقت اون نامه و اون حرفهایی که دایی شهناز گفته بود پی بردم
یکدفعه فرزانه گفت : اوه این اون پسرس که می گفتی
رویا گفت : الان دیگه فایده نداره که حقیقت چی بوده
گفتم برای من مهمه که بدونی
خواهش میکنم یکجای بشنیم تا برات همه چیز رو توضیح بدهم
در همان نزدیکی ها نشستیم و گفتم که فکر کنم اون نامه رو دایی شهناز نوشته بوده
با تعجب پرسید نامه عاشقانه ؟
گفتم شاید عمدا این کار ورکرده که من رو از شهناز دور کنه
همچنین یک دروغ بزرگ دیگه گفته بود که چند وقت پیش برام روشن شد
اون حرفهاش درمورد اینکه من و شما رو جایی دیده همه و همه دروغ بوده
گفت ولی این تو بودی که به شهناز گفتی من نامه رو نوشتم
گفتم چون تو رو در یک پارتی قبل از اینکه با شهناز اشنا بشم دیده بودم فکر کردم که اون نامه رو تو نوشتی
گفت من اصلا یادم نیست که شما رو توی پارتیی دیده باشم
گفتم الان میدونم که اون شبی که شما رو تو اون پارتی دیدم برای شما هیچ اهمیتی نداشته
همنطور برای من اهمیتی نداشت و شاید اگر این جریانات اتفاق نیافتاده بود و شما رو جایی دیگه دیده بودم به مغزم این همه فشار نمی اوردم
که جریان اون شب رو به یاد بیارم چون اصلا یک دیدار گذرا بود شاید کمتر از یک دقیقه
فقط و فقط بعد از اینکه اون نامه رو دیدم و فکر میکردم شما نوشتید و همینطور اولین باری که شما روبا شهناز ملاقات کردم
احساس میکردم جایی شما رو دیدم بعدها وقتی شهناز گفت شما با دوستانتون می روید پارتی یکدفعه یادم افتاد به ان پارتی
رویا گفت نمیدونم شاید من هم اولین باری که دیدمت احساس میکردم شما رو دیدم
شاید هم تو پارتی که میگی
ولی الان این حرفها برام هیچ مهم نیست
گفتم برای من خیلی مهمه میخوام ازتون یک خواهش کنم
شما میدونید که شهناز از شیراز برای همیشه رفته ؟
گفت اره خبردارم
گفتم من از صاحب خونه جدید شنیدم که رفته تهران
ولی ادرسی از محل سکونت جدیدشون نداره
شما میدونید کجای تهران زندگی میکنه
یک نگاهی به من کردو گفت هنوز عاشقشی ؟
گفتم تازه احساس میکنم که چقدر عاشقشم
دختره که با رویا بود گفت : اخیه طفلکی کاش یه نفر اینجوری عاشق من بشه و خندید
رویا برای اولین بار بعد از مدتها لبخند زد
ولی یکدفعه دوباره خیلی جدی گفت
تو می بایستی اول با من در مورد اون نامه صحبت میکردی تا مطمئن بشی
نه اینکه روی حدس و گمان بری و به شهناز که بهترین دوست من بود
این حرف رو بزنی
گفتم میدونم اشتباه کردم نمیدونید تا چه اندازه خودم رو تو این مدت سرزنش کرده ام
دوباره سئوال کردم می دونید کجای تهران زندگی میکنند ؟
ادرسشون رو دارید
گفت نه من از اون روزی که بهت گفتم دیگه با شهناز نتونستم تماس بگیریم
چند بار بعد از ان سعی کردم ببینمش ولی نشد بعدش هم خبردار شدم که از شیراز رفتند
خیلی ناراحت شدم گفتم رویا امیدوارم که منو ببخشی
گفت منم امیدوارم که شهناز رو پیدا کنی
بعد از ان خداحافظی کرد و رفتند
الان دیگه احساس میکردم مثل یک قایق بدون پارو هستم که فقط امیدوار به موج هاست که اون رو به ساحلی برسونه
موج هایی که یا این قایق را غرق خواهد کرد یا به جایی خواهد رساند
امیدم به پیدا کردن شهناز هر روز کمتر و کمتر میشد
سالها پیش از اینکه با شهناز اشنا بشوم دائما یک خواب زیبا ولی مبهمی را می دیدم
همیشه میدیدم در یک جایی زیبا که مثل تخیلی از بهشت بود نشسته ام
ولی یک غم بزرگ تا حد گریه را در سینه ام احساس میکنم یکدفعه یک مه بزرگ همه جای ان باغ را فرا میگیرد
و بعد از مدتی ان مه بر طرف می شود ولی ان باغ به یک صحرای بزرگ تبدیل می شود
این خواب را چندین بار سالها پیش کم بیش با همان شکل دیده بودم
الان وقتی که در باغ ارم بودم یادم به ان خواب افتاد
همان احساس عشق غمناک همان باغ زیبا و همان مه که نشان پوشاندن حقایق مبهمی بود
که بعد برطرف شد و همه را در بیداری میدیم
و ان باغي كه تبدیل به صحرا شده بود برایم تعبیرش قلب عاشقم بود
اخرین کسی که می توانست ادرس جدید شهناز رو به من نشون بده رامین بود
ولی ایا امکان داشت او که این همه حقه زده بود که شهناز را از من دور کنه
و شاید هم او بوده که باعث شده انها برای همیشه شیراز را ترک کنند
ادرس جدید او را به من بدهد
تصمیم گرفتم هرطور شده ادرس را از رامین بگیرم
ولی دوباره می بایستی برای یک ماموریت به یکی از شهرستانهای دور می رفتم و تقریبا سه چهارهفته انجا می ماندم
به همین خاطر بهتر دانستم بعد از برگشت از ماموریت که در پی هر ماموریت دو هفته مرخصی داشتم اینکار را کنم
که اگر ادرس را بگیرم این دو هفته مرخصی را به تهران بروم
ماموریتی که داشتم مربوط میشد به یک پروژ بزرگ سد سازی که بجز شرکت ما چند شرکت دیگر سعی میکردند هر يك منطقه را بررسي كنند
و هر یک پیشنهادات مالی را به دولت ارائه کرده تا در این مناقصه شرکتی که گزینه بهتری یا حداقل برابر با دیگران را با هزینه کمتری ارائه میکند
از طرف دولت به ساخت سد مشغول شود
اگر شرگت ما می توانست براي ساختن سد قرارداد ببندد برای همه مخصوصا صاحبان شرکت بسیار مهم بود
هزینه ساخت سد تقریبا چیزی بین سی تا چهل ملیون تومان به پول انزمان براورد شده بود زمانی که حقوق من بیشتر از چهارپنج هزار تومن نبود
ما می بایستی برای ساخت این سد منطقه را با چندين مهندس و کارشناس بررسی می کردیم
در این ماموریت مدیر کل شرکت شخصا بعد از ما به انجا می امد و خود نظاره گر بررسي براورد هزینه این پروژه عظیم بود
در این ماموریت من کمک دست مهندس حسین عسکر زاده بودم
ما دو گروه بودیم که اکیپ ما متشکل بود از من و مهندس عسکر زاده و دو نقشه بردار و کارشناس و چندین کارگر
می بایستی تمام خرده ریزهای مناطق اطراف سد را نقشه برداری و ماهیت زمین های اطراف را و اینگونه چیزها را
در گزارشی کتبی و که در اخر می بایستی مهندس عسکر زاده انرا به مشاوران و کارشناسان اعلی در شرکت تقدیم کند ارائه دهیم
گروه دیگر هم متشکل بودند از مهندسان و ارشیتکت ها البته اشپزهم داشتیم
و یک راننده هم انجا می بایستی 24 ساعته باشد که اگر کار ضروری پیش ايد حضور داشته باشد
فقط برای خواب بعد از غروب به شهرستانی که در یک ساعتی محل کار ما بود می رفتیم
ماندن تقریبا یک ماه در چنین منطقه ای با دو اکیپ متشکل از دها نفر
خرج زیادی برای شرکت در برداشت
من مدتی قبل شنیده بودم که شرکت در حال افلاس است البته بطور تصادفی به این موضوع محرمانه پی بردم
شاید به همین خاطر مدیر کل این ریسک بزرگ و این هزینه ها را کرده بود که شاید قرارداد این پروزه به اسم شرکت ما ثبت شود
و با اینکار نه تنها شرکت را از ورشکستی نجات میداد بلکه راه را برای پروژهای بزرگ دیگری برای ما هموار میکرد
صد در صد ساخت چنین سدی به اسم شرکت ما بزرگترین تبلیغ برای شرکت بود گذشته از ملیونها تومانی که از چنین پروژه ای نصیب صاحبان شرکت میشد
همه ما سعی و تلاش خودمان را می کردیم ولی عسکر زاده متوجه شده بود که من بعضی وقتها حواسم جای دیگری است
یک روز نزدیکی ها ظهر که اماده صرف غذا میشدیم از من پرسید
ابراهیم احساس میکنم یک مشکل بزرگی در زندگی داری
من که زن و بچه رو هفته ها به امید خدا ول میکنم و میام تو این بیابون ها پر از مار وعقرب پسرم رو الان بیش از یکساله ندیدم
اخه تو دانشگاه تهران قبول شده و الان درس میخونه
این همه پکر نیستم ولی میبینم تو بعضی وقتها اصلا متوجه نیستی حتی من چی میگم
گفتم می بخشید والا یک مشکل خانوادگی دارم ولی سعی میکنم حواسم به شما باشه
گفت نگاه کن هر مشکلی داری بزرگترین مشکل هم که داشته باشی
وقتی میای کار مخصوصا این کار بزرگی که ما الان سعی میکنیم انجامش بدیم فراموشش کن
حالا بیا این چایی رو بخور و بگو مشکلت چیه من رو حساب پدر یا برادر بزرگترت کن
ساکت موندم
یه نگاهی به من کرد و گفت به نظر میاد عاشقی
و خندید
یه اهی کشیدم و هیچ چیز نگفتم
خندیدو گفت درست حدس زدم بله ؟
با اشاره سر حرفش رو تایید کردم
گفت دوستش داری و بهت راه نمیده ؟ یا خانوادش قبول نمیکنن
فضولی نکرده باشم
کمی مکث کردم و گفتم
گمش کردم !!!ا
ادامه دارد