From Afshin Asadi (http://www.parsfootball.com):
So true and painful.
ناصر خان خاطرت هست؟!بعد از این همه سال برگشته*ای که چه ؟
یادت هست ناصر خان ؟ بعد از شکست انزلی ، ایستادی وسط زمین تمرین و با صدای بلند گفتی : صمد و صادق بمانند ، همه بروند ! آقا صادق ، رفت و برگشت هایت در انزلی بودار بود ... صمدخان ، شما چرا در شش قدم دروازه را کج دیدید ... حالا بعد از 10 سال صمد و صادق کنار دستت نشسته*اند که مثلا عصای دستت باشند ...
یادت هست ناصر خان ؟ بازی بعد رفتید تبریز . اکبرپور ماشین سازان ، شده بود مارادونا . دست آخر پنالتی دقیقه 90 را منصوریان چنان به آسمان زد که دیگر کسی شک نداشته باشد ... می گفت مادرم مریض بوده ، تو مسیر با ماشین زده بودم به یک پیرزن ... وقتی برگشتی ، گفتی یازده مرد می خواهی ... یازده تا پیشکش ! تو فقط یکی نشانم بده ...
یادت هست ناصر خان ؟ حرفهای خصوصی چای خوری خانگی با آن دو بازیکن ، فردا در روزنامه ها چاپ شده بود ؛ دیوانه شده بودی . تو نسبت به همه*ی واقعیتهای کثیفی که دیگران راحت می*پذیرند ، حساسیت داشتی ... حالا بیا و ببین ژنرال کوتوله*ای که پرچم عزیزمان سمت چپ سینه اش را پوشانده ، با یک دست به بچه*ها امضا می*دهد و با دست دیگر تراول*های چرک را به تماشاگران می*سپارد تا رقیبانش را لجن مال کنند ...
یادت هست ناصر خان ؟ بازی با سایپا ، دروازه*بانت انگار دست نداشت ... هنوز هم گل اول را که می*بینم وحشت می*کنم ؛ از فرط تصور افکار توی کله*ی برومند ؛ با دستهای کت بسته شیرجه می*زد ... بعد توی سینه*ات ایستاد و گفت : حالا ببینیم بازی بعد هم مربی هستی یا نه ... و نبودی ... حالا استقلال 12 مرد می خواست ...
ده سال گذشته ... بعد از این همه سال برگشته*ای که چه ؟ می*خواهی قهرمان آسیا شوی ؟! کم شده بودی قبل*ترها ؟!! آن موقع که لااقل پول گرفتن و قلم*زدن سفارشی ، « حرفه*ای» خوانده نمی*شد ، بازی*های روزگار ساده*تر بود ، تراول*های چرک کمتر رد و بدل می*شد و آدم*هایش بوی لجن کم*تری می*دادند ...
So true and painful.
ناصر خان خاطرت هست؟!بعد از این همه سال برگشته*ای که چه ؟
یادت هست ناصر خان ؟ بعد از شکست انزلی ، ایستادی وسط زمین تمرین و با صدای بلند گفتی : صمد و صادق بمانند ، همه بروند ! آقا صادق ، رفت و برگشت هایت در انزلی بودار بود ... صمدخان ، شما چرا در شش قدم دروازه را کج دیدید ... حالا بعد از 10 سال صمد و صادق کنار دستت نشسته*اند که مثلا عصای دستت باشند ...
یادت هست ناصر خان ؟ بازی بعد رفتید تبریز . اکبرپور ماشین سازان ، شده بود مارادونا . دست آخر پنالتی دقیقه 90 را منصوریان چنان به آسمان زد که دیگر کسی شک نداشته باشد ... می گفت مادرم مریض بوده ، تو مسیر با ماشین زده بودم به یک پیرزن ... وقتی برگشتی ، گفتی یازده مرد می خواهی ... یازده تا پیشکش ! تو فقط یکی نشانم بده ...
یادت هست ناصر خان ؟ حرفهای خصوصی چای خوری خانگی با آن دو بازیکن ، فردا در روزنامه ها چاپ شده بود ؛ دیوانه شده بودی . تو نسبت به همه*ی واقعیتهای کثیفی که دیگران راحت می*پذیرند ، حساسیت داشتی ... حالا بیا و ببین ژنرال کوتوله*ای که پرچم عزیزمان سمت چپ سینه اش را پوشانده ، با یک دست به بچه*ها امضا می*دهد و با دست دیگر تراول*های چرک را به تماشاگران می*سپارد تا رقیبانش را لجن مال کنند ...
یادت هست ناصر خان ؟ بازی با سایپا ، دروازه*بانت انگار دست نداشت ... هنوز هم گل اول را که می*بینم وحشت می*کنم ؛ از فرط تصور افکار توی کله*ی برومند ؛ با دستهای کت بسته شیرجه می*زد ... بعد توی سینه*ات ایستاد و گفت : حالا ببینیم بازی بعد هم مربی هستی یا نه ... و نبودی ... حالا استقلال 12 مرد می خواست ...
ده سال گذشته ... بعد از این همه سال برگشته*ای که چه ؟ می*خواهی قهرمان آسیا شوی ؟! کم شده بودی قبل*ترها ؟!! آن موقع که لااقل پول گرفتن و قلم*زدن سفارشی ، « حرفه*ای» خوانده نمی*شد ، بازی*های روزگار ساده*تر بود ، تراول*های چرک کمتر رد و بدل می*شد و آدم*هایش بوی لجن کم*تری می*دادند ...