A story

Dec 30, 2014
899
356
#21
:دایی حمید ادامه داد

از این جریان چند روزی گذشت، و من این خانم یا پسرش را ندیدم. فقط بعضی*** وقتها میدیدم میره دکان باقالی و میاد.

موقعی که من این کار را گرفتم، یک آقای مسنّی که هم تو دبیرستان کار میکرد و هم در وزارت فرهنگ، خیلی*** به من لطف داشت. هر موقع من کمکی*** چیزی احتیاج داشتم، ایشان خودش خیلی*** زود کمک میکرد که مشکل حل بشه. منم که راه و چاه را بلد نبودام. خلاصه خیلی*** به من خجالت میداد. اون موقع من و پروین، همانطور که خودت میدونی*** تو یک آپارتمان خیلی*** کوچک و درب و داغون اجاره*** نشین بودیم. جای آبرو مندانهی نبود که کسی*** را دعوت کنم. ولی*** این آقا انقدر به من خجالت داده بود، یک روز خلاصه خودش و خانمش را دعوت کردم رستوران. اما ایشان خیلی*** محترمانه راد کرد و گفت انشا***الله بعدن. مثل اینکه یک جورایی میدونست خیلی*** پول ندارم. یادم رفت بگم که این آقا کلیمی بود.

خلاصه موقعی که اسباب کشی*** ما تمام شد و جأ افتادیم، از این آقا و خانم دعوت کردیم که بیان خانه ما برای شأم. ایشان هم قبول کرد. من و پروین هم حسابی*** تدارک دیدیم که یک ذره از محبت***های این جناب رو جبران کنیم.

شب که شد این آقا با ماشینش رسید دم در. من هم که چشم براهش بودم، قبل از اینکه در بزنه، در را باز کردم و رفتم تو کوچه. آقا و خانمش از ماشن پیاده شدند. هر دو خیلی*** تر و تمیز لباس پوشیده بودن. آقا یک کوت و شلوار و کراوات، خانم هم یک لباس خیلی*** محترمانه. می***خواستند به ما احترام گذشته باشند. همینطور که از در می***آمدند پائین، من این ممل را دیدم که داره میاد تو کوچه. توجهی*** نکردم و رفتم به پیشواز این دوستمون. آقا که پیاده شد دیدم به راسم خودشون، عراق چینش هم به سرش هست. خانمش هم یک رو سری حریر به سرش بود.

ممل کی*** رسیده بود نزدیک خانه ما، اینها را دید دارن از ماشین پیاده میشن. آقا چشمت روز بد نبینه، این ممل چه به روز ما آورد.......

to be continued.............