میکصند روزی دختری نزد قاضی رفت و از تجاوز دوست پسرش به خود شاکی بود!
به دستور قاضی نخ و سوزنی آوردند ... نخ در دست قاضی و سوزن در دست دختر بود ، قاضی به راحتی نخ را در داخل سوزن کرد، سپس نخ را به دختر داد و سوزن در دست خودش ...
دختر هر وقت میخواست نخ را داخل سوزن کند قاضی آن را تکان میداد و مانع میشد !
قاضی رو به دخترک گفت : چرا نخ را به داخل سوزن نمیکنی ؟
دختر گفت : چون توی دیوث نمیزاری ...
سپس قاضی کصخندی زد و گفت :
خب توام نمیزاشتی جنده خانوم ...!
به دستور قاضی نخ و سوزنی آوردند ... نخ در دست قاضی و سوزن در دست دختر بود ، قاضی به راحتی نخ را در داخل سوزن کرد، سپس نخ را به دختر داد و سوزن در دست خودش ...
دختر هر وقت میخواست نخ را داخل سوزن کند قاضی آن را تکان میداد و مانع میشد !
قاضی رو به دخترک گفت : چرا نخ را به داخل سوزن نمیکنی ؟
دختر گفت : چون توی دیوث نمیزاری ...
سپس قاضی کصخندی زد و گفت :
خب توام نمیزاشتی جنده خانوم ...!