یه روز یه اصفهانی و یه تهرانی و یه قزوینی می میرند
آنقدر به خدا التماس می کنند تا
اینکه خدا با برگشتن آنها به دنیا موافقت می کنه به شرطی که دیگه گناه نکنند
وگرنه سنگ می شوند
خلاصه آنها به دنیا برمی گردند. همان اول کار تهرانیه یه دختره را میبینه و می افته دنبالش. همان دم سنگ می شه
بعد مدتی اصفهانیه یه 10 هزار تومانی روی زمین می بینه خم میشه که برداره قزوینیه می گه : خاک تو سر خسیست هم خودت رو بدبخت کردی هم منو