بخاطر اینکه این دوست ما رامین توی هر تریدی از بنده میخواهد که داستان را دامه بدهم
و بخاطر اینکه ایشون از ان پیرمرد همجنس بازی که یکی از کارکترهای داستان هست خیلی خوشش می اید
بنده این داستان که هفت قسمت انرا که قبلا پست شد بعلاوه بقیه قسمت ها
در این ترید پست می کنم البته تغیر جزئی در برخی از اسامی قهرمانان داستان داده شده
مثلا پیر مرد همجنس باز که رامین جان خیلی انرا دوست دارد را به نام ایشان نام نهادم
امیدوارم که دوستان گرامی مخصوصا رامین عزیز لذت ببرند
این چهار قسمت را در این پست و سه قسمت دیگر را در پست بعد
و قسمت هشتم را در پست سوم
می نویسم
داستان عشق و نفرت
قسمت یکم
اولین عشق
ظهر یک روز تابستانی گرم در شیراز بود
چند سالی بیش نبود که بلوغ زده بودم ولی توی این چند سال خدا شاهده بجز صابون سرو کارم به احدی نیافتاده بود
به عکس های سکسی که حسین سرخو گاهگاهی میاورد قانع بودیم
من بودم و نادر و رضا پشه و حسین سرخو
نمیدون اون روز چون هوا گرم بود یا اینکه شیطون رفته بود تو پوست ما افتادیم جنده گردی
از این اتوبوس تو اون اتوبوس از این خیابون تو اون خیابون هرزنی رو که میدیدم فکر میکردیم خودشه
ولی اخر کار یا فحش بود یا فرار
یکی از بچه ها که یکی دو سال از ما بزرگتر بود و سه چهار تا کاندوم بیشتر از بقیه پاره کرده بود به ما گفت که یه زیدی هست صد تومن میگیره و میاده خونه خالی
البته صد تومن انزمانهای صد تومن بود ما چهار تا تو جیبمون میگشتیم بیست تومن پیدا نمیشد
گفتیم اقلا بریم ببینیمش شاید حداقل بشه سوژه
خلاصه رفتیم
یک دختر خوشگل بیست و چند ساله بود
تن و بدن مامانی داشت
ما داشتیم همین الکی چونه میزدیم
من تو ماشین کنار زنه نشسته بودم بوش بهم خورد شق درد گرفتم
یادش بخیر اون زمانها با دیدن یه شورت شق میکردیم
الان ....ا
بگذریم
خلاصه خانومه قبول نکرد ولی از اون روز من خیلی هوسی شده بودم یعنی همه ما اینطوری شده بودیم الان وقتی میشنوم یکی رفته به یه دختری تجاوز کرده یکم ته دلم براش میسوزه یاده زمانهای جونی خودم می افتم که تو افتاب سوزان مثل سگ تشنه که دنبال اب میگرده دنبال یه جنده میگشتم
عکس های سکس حسین هم دیگه حال نمیداد
صورتم هم شده بود پر از جوش هرکی میدید میگفت ج*ق میزنی من خیلی ناراحت میشدم
حالا میدونم اون حرفها چرند بوده ولی اون روزها فکر میکردم این جوش صورتم از همین خود ارضاییه
البته یکم تاثیر هم داشت ولی شاید همین حرفهای بعضی از رفقا باعث شده بود که بیشتر احساس کنم که باید اولین تریپ رو برم
یه روز اومدم خونه دیدم همسایه جلوی اثاث کشی میکنندو میخواند بار کنند و برن پسرشون همکلاسی و رفیقم بود می خواستن برن تهران
حالم گرفته بود
ولی یک هفته بعد که همسایه جدید اومد مهران رو فراموش کردم
یه روز که از مدرسه بر میگشتم دیدم یه دختر تقریبا هم سن و سال خودم خیلی مامان یه تک پوش با یه شلوار تنگ پوشیده داره جلوی در خونشون تمیز میکنه
تا من رو دید سریع رفت تو خونه و در رو بست
ولی من هفت هشت تا صحنه ناب از جلوی و عقبش رو توی ذهنم مجسم کردم و انگار یه فیلم تا چند مدت همینطور اون رو جلوی خودم مجسم میکردم
عجب مالی بود
نمیدنم از فوران شهوت بود یا چی ولی احساس میکردم زیاترین دختر دنیاست
بار دوم که دیدمش لبخند زد
قند تو دلم اب میکردند خلاصه سرتون را درد نیارم بعد از چند بار که دیدمش باهاش حرف زدم اسمش رو پرسیدم
اسمش شهناز بود
تو خونه صداش میزدن شهی
تف به او نزمانها چه قدر تخمی بود الان واتساب بیبی ام و نمی دونم مسنجرو موبایل و هزار جور ارتباطات هست با یه دختر اشنا میشی بعد از چند دقیقه عکس و حرف و صحبت کردن و بعد از دو روز قرار و مدار و اخر کار زیر کنده رو گرفتن و فیتیله پیچ
اون زمان یه تلفون بود اون هم باید چشم بابا و ننه رو می پاییدی
تازه خدا را شکر برادر بزرگتر نداشتم
شهی هم همینطور فوقش روزی دوسه دقیقه با ترس و لرز حرف می زدیم
اخر کار بعد از دو سه ماه با هم قرار گذاشتیم که همیدیگر رو یه جایی ببینیم اون با دوستش اومده بود من هم تنها
چون نمی خواستم رفقام بو ببرن
شاید به این خاطر بود که میدونستم اونها هم مثل من دست به کیر هستند و میترسیدم قاپش بزنند
اولین دیدار ما تو یه بستنی فروشی بود شهی و دوستش نشستن روی یه میز من تنها رو میز دیگه ولی من رفتم سه تا پالوده گرفتم و بردم سرمیزشون
دستمان میلرزید
الان که یادم میاد خنده ام میگره چقدر صاف و ساده بودیم چقدر با احساس
جوانی کجایی که یادت بخیر
بعد رفتم و نشستم سر میز خودم وقند تو دلهامون اب میشد
ان روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود بعد هم انها بلند شدند و رفتند و من چند قدم دورتر از انها تا نزدیکی های چهار پارامونت که از بستنی فروشی زیاد دور نبود بدرقشون کردم تا اینکه سوار تاکسی شدند و رفتند
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم
تموم راه رو تا خونه پیاده رفتم
همون شب رفتم پیش بچه ها نشسته بودم یه کنار و به اهنگ های داریوش گوش می دادم
حسین گفت خیلی با خودت حال میکنی جریان چیه
هیچی نگفتم
رضا پشه عرق اورده بود من نمی خوردم و لی ان شب یه دو سه تا پیک زدم و تو اون حال و هوا ترانه های داریوش رو با صدای بلند با اون نوار کاست تکرار میکردم
نادر گفت ابو عاشق شده
حسین حرف اون را ادامه داد و گفت عاشقه همون جنده که تو تاکسی بغل دستش نشست و بلند خندید
من عصبانی شدم
گفتم هرکدوم از شما بخواد در مورد شهی چیزی بیگه من میدونم و اون این زنجیز و زنجیزی رو که همیشه دور مچم میپیچیدم رو تکون دادم
یکدفعه همگی برگشتندو همدیگر رو نگاه کردند
رضا پشه گفت خیلی گوز از هوا میزنی امشب
شهی کیه
بهرام که صاحب خونه بود گفت اسم جنده شهی بوده ؟
بعد ادامه داد
من یه جنده میشناسم اسمش شهنازه بهش میگن شهی
اینو که گفت دنیا پیش چشم سیاه شد
چشنمام رو خون گرفت بلند شدم به طرف بهرام حمله کردم بهرام که از این کار من جا خورده بود رفت پشت کولر ابی سنگر گرفت و حسین سرخو پرید و من رو کت بند کرد و رضا زنجیر رو از دستم قاپید
داد زدم فحش خواهر مادر رو کشیدم به یک یکشون
نادر گفت ولش کنید مست کرده
بعد من رو از اطاق برد بیرون از اطاق که اومدم بیرون دوباره یاد حرف بهرام افتاد و خواستم برم داخل نادر مانع شد
سرم گیچ میرفت حالم اصلا خوش نبود
این میگفت شهی جندس
نادر برد منو کنار حوضی که تو حیاط بود و اب به صورتم زد
بعد گفت ابو چته امشب
من یکم سرحال اومدم گفتم این بهرام از کجا شهی رو میشناسه دختره همسایه ما من میشناسمش چرا میگه جندس
نادر گفت
بابا مگر یه شهناز تو شهر هست که تو خل شدی و میخوای با بهرام دعوا کنی
بهرام پسر با معرفتی بیا تو و باهاش روبوسی کن
یه نگاه به نادر کردم و چیزی نگفتم
یادم به شهی افتاد که تو بستنی فروشی چقدر ناز نشسته بود و وقتی نگاهش میکردم از خجالت گونه هاش قرمز میشد
با خودم گفتم حتما بهرام یکی دیگه رو میگه
تو این فکرا بودم دیدم حسین اومد تو حیاط
گفت ابو کار زشتی کردی تو خونه مردم دست به زنجیر می بری اخه زشت نیست و فحش خواهر مادر میدی
نادر با سر اشاره کرد که ساکت باشه
من گفتم داره به دختر همسایومون تهمت میزنه
حسین گفت دختر همسایتون کیه
شهناز چهار چش دختر همسایه شماست؟
چطور ؟
تو خونتون عفیف اباده
شهناز سر دزک میشینه
اینو که گفت یکم اروم شدم
گفتم فکر کردم منظورش به دختر همسایمونه اسمش شهنازه
حسین خندیدو گفت خلیها هزار تا شهناز است و بعد رو به رضا کرد که تازه اومده بود تو حیاط و گفت بابا دیگه به این عرق نده
مگر نمی بینی بدون عرق خوری سرش گرم میشه و دم و دقیقه میخواد دعوا راه بیاندازه
و دست منو گرفت و برد تو اطاق و گفت روبوسی کنید
بهرام هنوز یه گوشه از اطاق سنگر گرفته بود
بعد که دید من لبخند میزنم اومد جلو و گفت من چی گفتم که تو اینطور ناراحت شدی
حسین گفت هیچی شهی چهار چش رو با دختر همسایشون اشتباه گرفته فکر کرده منظورت دختر همسایشونه
بعد از بهرام عذر خواهی کردم
ولی هنوز حالم خوب نبود خداحافظی کردیم و من و نادر از خونه اومدیم بیرون بقیه موندن
بخاطر جریان اون شب همه موضوع عشق من و شهناز رو فهمیدن و به همین خاطر من دیگه کمتر با اونها میگشتم
یکروز صبح بلند شدم برم یه جایی کار داشتم دیدم یه پیر مرد از خونه شهناز اینا اومد بیرون پیرمده لباس مرتبی پوشیده بود و یک عینک ذره بینی قهوده ای هم زده بود
سلام کردم
گفت سلام شما اینجا میشیند
گفتم اره
____________________
داستان عشق و نفرت
قسمت دوم
خارو شاخه گل سرخ
گفت سلام شما اینجا میشیند
گفتم اره
گفت من تازه از تهرون اومدم اینجا خونه خواهر زاده منه
میخوام برم سرای مشیر خرید کنم اخه خیلی از این بازار تعریف میکنن میخوام یه خورده خرت و پرت بخرم
دیروز رفتم تاکسی من رو نزدیکهای بازار همون بازاره که قدیمیه اسمش چیه
گفتم بازار وکیل
گفتم اره بعد گم شدم بزور اومدم
تو کجا میری
گفتم میخوام برم تپه تلویزیون یه کاری دارم
گفت اگر میشه با هم بریم بعد که کارت تموم شد بریم سرای مشیر
میخواستم یه عذر موجهی پیدا کنم
بعد با خودم گفتم که چه از این بهتر با این پیرمرده اشنا بشی میتونی به شهی نزدیکتر بشی
راستی این چکاره شهناز میشه
خلاصه با هم رفتیم تپه تلویزیون از انجا کارم که تموم شد رفتیم سرای مشیر توی تاکسی احساس میکردم پیره مرده یکم ابکیه ادا و اطوارش عجیب و غریب بود مثلا میخواست چیزی بگه دستش رو میگذاشت رو دستم و صحبت میکرد
من هم بخاطر اینکه ناراحت نشه تحمل میکردم و چیزی نمیگفتم
بعد که از بازار برگشتیم گفت بریم یه رستوران خوب تا نهار بخوریم
خیلی گرم می گرفت رفتیم رستوران صدف
بعد شروع کرد به تعریف کردن از المان
میگفت که چندین سال المان بوده تو سفارت کار می کرده بعد باز نشسته شده می گفت که تو کار تئاتر هم بوده الان تو تهران زندگی میکنه و اومده اینجا به برادر زاده اش که همون مادر شهناز میشه سر بزنه
خلاصه نهار خوردیم
بعد که رسیدیم خونه قبل از خداحافظی به من گفت ابراهیم جان میتونی این چند مدتی که من اینجا هستم اگر زحمتی نداره با هم بریم بیرون چون راه چاه رو بلد نیستم
من هم با خوشحالی قبول کردم
همه اینها بخاطر این بود که به شهناز نزدیکتر بشم
وقتی شهناز ان شب بهم تلفن زد جریان رو بهش گفتم
احساس میکردم که از این جریان خوشحال نشده
بهم گفت ابراهیم تو چکارش داری مگر راهنمای توریستی هستی
از این حرفش خیلی خیلی تعجب کردم
بعد از چند دفعه که با دائی شهناز رفتم بیرون تازه فهمیدم چرا شهناز از اینکه من با دایی اش دوست شده بودم ناراحت یا حتی خجالت می کشید
رامین خان دایی شهناز ابنه ای بود
اخرین باری که با هم رفتیم بیرون یا بهتر بگویم راهنمای توریستی ایشان بودم به من پیشنهاد کرد که برویم حمام نمره
برام خیلی تعجب اور بود
البته من این پیشنهاد را با به شکلی که ناراحت نشود رد کردم
همین اخرین بار شاید اولین بار بود که من متوجه شده بودم دیدم زیر ابرو برداشته
حالا حساب کنید یک پیرمرد زهوار در رفته با حرکات ابکی و ابرو هم برداشته باشد
خیلی زشت و زننده بود
تا حدی که حتی شهناز هم در نطرم حقیر امد
چند روزی با شهناز صحبت نکردم دو سه باری هم که دایی رامین تلفن زد جواب ندادم
تا یکروز که زنگ در به صدا در امد و شنیدم مادر می گوید ابراهیم زامین اقا دم در است و بعد او را به داخل دعوت کرد
رامین یک گل سرخ به کتش اویزان کرده بود و با ان عینکش لبخندی بر لب داشت وارد شد
قبلا از اینکه سلام کنم
گفت : ابراهیم جان کجا هستی پیدات نیست نگرانت شده بودم
در حالی که دستش روی شانه من بود او را به هال دعوت کردم و نشستیم
گفتم مشغول بودم
به نظر می رسید بفهمی نفهمی سرخاب کرده
_______________
داستان عشق و نفرت
قسمت سوم
سینما
گفتم مشغول بودم
به نظر می رسید بفهمی نفهمی سرخاب کرده
بعد جعبه ای را که در دستش بود روی میز گذاشت و گفت این هدیه ای ناقابل بخاطر زحمات جنابعالیست
که در طول این مدت برای بنده کشیدید
گفتم راضی به زحمت شما نبودم
خلاصه نیم ساعتی نشست و بعد از اینکه من گفتم کار مهمی دارم مجبور شد که خداحافظی کند
همان شب شهناز تلفن زد اینبار جوابش را دادم
خیلی دلخور بود
شهناز گفت : تو این چند روز خیلی عوض شده ای من به هزار زور تلفن میزنم اونوقت تو جواب نمیدی
و ادامه داد
راستی داییم امده بود خونه شما
گفتم بله
گفت چرا ؟
گفتم امده بود تا بخاطر این چند روز که شیراز رو نشونش دادم تشکر کنه
و پرسیدم کی میخواد بر گرده تهرون
گفت قرار بود اخر هفته برگرده ولی امشب پای شام به مامان می گفت که چند هفته ای دیگر در شیراز خواهد ماند و مثل اینکه می خواهد یک اپارتمان نزدیکی های باغ ارم بخره
گفتم راستش رو بخواهی من از داییت خوشم نمی یاد
شهناز گفت چرا ؟
هیچ چیزی نگفتم
بعد ادامه داد کی میبینمت
با هم قرار گذاشتیم که روز چهارشنبه توی پارک شهر همدیگرو ببینیم
سه شنبه نمی دانم اتفاقی بود یا اینکه رامین اقا من رو تعقیب کرده بود کنار سینما سعدی یکدفعه جلویم سبز شد
وقتی دید بلیط سینما تو دستمه سریع رفت و یک بلیط گرفت و امد و گفت من می خواسیتم برم سینما خدارو شکر شما اینجا بودید با هم بریم
می خواستم یک بهانه ای در بیارم و از رفتن سینما صرفه نظر کنم ولی دیدم نمیشه
خلاصه رفتیم سینما کنار من نشسته بود هی عمدا دستش رو میزد به دستم و میگفت ببخشید
نزدیک بود استفراغ کنم
حالت تهوع بهم دست داده بود
کتم را در اوردم حائلی بین صندلی خودم و او کردم
قبل از اینکه فیلم تمام بشه بلند شدم و گفتم رامین اقا با اجازه تون من باید برم کار دارم اون هم گفت اره فیلمش جالب نیست صبر کن با هم بریم
هوا خیلی خوب بود من چون می دانستم رامین نمی تواند پیاده تا عفیف اباد بره گفتم من پا پیاده میرم خونه هوا خوبه و همان وقت دست دراز کردم تا تاکسی برای رامین بگیرم و از شرش راحت بشوم
تاکسی ایستاد رامین رفت به رانند گفت نه متشکرم جایی نمیرم
بعد رو به من کرد و گفت چه بهتر از قدم زدن تو این هوا
نم نم می ریم خونه خیلی هم دور نیست من عادات دارم پیاده روی کنم
توی راه حرفهای زیادی می زد من خیلی گوش نمی دادم و هر بار موضوع را عوض می کردم
گفت من می خوام یک اپارتمان تو باغ ارم بخرم وقت داری فردا بریم به چند تا بنگاه سر بزنیم
گفتم ببخشید فردا یک قرار مهمی دارم
گفت پس فردا
گفتم اگر کاری برام پیش نیومد حتما
سر ساعت همیشگی کنار تلفن منتظر تلفن شهناز بودم
تلفن زنگ خورد
________________
داستان عشق و نفرت
قسمت چهارم
یک روز رومانتیک
سر ساعت همیشگی کنار تلفن منتظر تلفن شهناز بودم
تلفن زنگ خورد
گفت که فردا تنهایی نمی تون بیاد و می خواهد با یکی از دوستانش بیاد سر قرار
من کمی حالم گرفته شد چون نقشه ریخته بودم با هم بریم یه جای دنجی به اسم کبوتر سپید وقتی که دیدم اصرارهای من هیچ اثری نداره قبول کردم
چهارشنبه تقریبا ساعت های دوازه ظهر بود که من توی کافه کبوتر سپید منتظر شهناز بودم با همون دوستش که سر اولین قرار باهاش بود امده بود تازه متوجه شدم که این دختره رو قبل از ان اندفعه یه جای دیگه ای دیده بودمش
فکر کنم یک بار توی یه پارتی خیلی قبل از اینکه با شهناز اشنا بشم
اولین بار درست ندیده بودمش یعنی خیلی متوجه اش نشده بودم
خلاصه امدند و با هم نشستیم یه گوشه دنج از کافه
کیک و نسکافه و چای طلب کردیم
رویا دوست شهناز خیلی مودبانه نشسته بود و به نظر می رسد از من خجالت می کشه و شاید من اینطور فکر میکردم
نه دست به کیک زد نه حتی نسکافه اش را می خورد
چیزهای زیادی بود که می خواستم به شهناز بگم ولی جلوی رویا خجالت می کشیدم چیزی بگم
شهی که دید من چند بار حرفهام رو خوردم
گفت رویا مثل خواهرم خجالت نکش بگو چی می خواستی بگی
من که می خواستم در مورد دائی مامانش یعنی رامین صحبت کنم دیدم اصلا جایز نیست چنین جریانی رو با اون جلوی دوستش در میون بگذارم
به همین خاطر موضوع های دیگری رو پیش کشیدم
هوا داشت کم کم سرد میشد
رویا می لرزید
شهناز بهش گفت حداقل چاییت رو بخور
او هم بدون اینکه چیزی بگه با دو دستهای کوچلویش فنجان چایی رو برداشت
به نظر می رسد بیشتر بخاطر اینکه دست هایش را گرم کنه فنجان را تو دستاش گرفته بود
من کتم را در اوردم و گفتم من سردم نیست شما اینو بپوشید
و با اصرار شهناز رویا کت رو ازم گرفت و پوشید و لبخند زد و گفت هوا یکدفعه سرد شد صبح باد سردی می وزید ولی فکر نمی کردم ظهر اینطور سرد بشه
بعدا از مدتی بلند شدیم و رفتیم توی پارک شهر تقریبا یک ساعت قدم می زدیم رویا به خاطر اینکه من و شهی تنها بمونیم گفت من می رم کنار حوض قوها رو تماشا کنم
می خواست کتم را بهم پس بده و لی من گفتم بخدا سرم نیست
بعد ما رو تنها گذاشت و رفت
هوا ابری بود و باد سردی می وزید پارک خیلی خلوت بود هنوز برگهای خزان حاضر نبودند از درختان جدا شوند
زوزه باد مثل بلندگوهای فرودگاه که اخرین ندا رو به مسافران می دهد برگهای خزان را به مسافرت از دیار خود فرا می خواند
دستم توی دست شهناز بود و دیگه جریانی رو که می خواستم در مورد رامین اقا بهش بگم فراموش کردم
دست های سرد و گلگون شهناز توی دست های من مثل شرابی ناب بود که در یک جام نقره ای ریخته باشند
یکدفعه هوا منقلب شد
رعد و برق شدیدو از پس ان باران سیل اسیایی شروع به باریدن کرد من و شهناز باسرعت به سمت یکی از الونک هایی که توی پارک بود دویدیم تا از این بارانی که مثل دم اسب انگار زمین را شلاق می زد در امان باشیم
نزدیک به ده دقیقه انجا بودیم ولی هنوز باران می بارید
یکدفعه شهناز گفت رویا رویا
رویا الان ما رو گم میکنه بریم طرف خوض قوها
وقتی رفتیم از رویا خبری نبود نزدیک به نیم ساعت پارک را گشتیم ولی هیچکس انجا نبود رفتیم طرف کبوتر سپید انجا هم نبود
الان دیگه باران نمی بارید
وقتی که از یافتن رویا ناامید شدیم شهناز رو تا کنار خیابون بدرقه کردم
بهش گفتم رسیدی خونه تلفن بزن ببینم دوستت رفته خونه یا نه
سوار تاکسی شدو خداحافظی کرد من هم رفتم توی یک رستوران و نهار خوردم
عصر بهش تلفن زدم گفت رویا ما رو گم کرده بود و بعد سوار تاکسی شده و رفته خونه
و ادامه داد
طفلکی کتت رو اورد خونه و توی یک کسیه گذاشته که کسی متوجه نشه چیه
هر وقت خواستی بهم بگو میام در حیاط بهت میدم
شب دزدکی اورد و ازش گرفتم
هنوز بوی نم می داد
صبح قبل از اینکه کت رو ببرم خشکشوئی توی جیب های کتم گشتم که چیزی رو جا نگذاشته باشم
که یکدفعه دیدم توی جیب بغلی یک نامه است
خیلی تعجب کردم
ادامه دارد
و بخاطر اینکه ایشون از ان پیرمرد همجنس بازی که یکی از کارکترهای داستان هست خیلی خوشش می اید
بنده این داستان که هفت قسمت انرا که قبلا پست شد بعلاوه بقیه قسمت ها
در این ترید پست می کنم البته تغیر جزئی در برخی از اسامی قهرمانان داستان داده شده
مثلا پیر مرد همجنس باز که رامین جان خیلی انرا دوست دارد را به نام ایشان نام نهادم
امیدوارم که دوستان گرامی مخصوصا رامین عزیز لذت ببرند
این چهار قسمت را در این پست و سه قسمت دیگر را در پست بعد
و قسمت هشتم را در پست سوم
می نویسم
داستان عشق و نفرت
قسمت یکم
اولین عشق
ظهر یک روز تابستانی گرم در شیراز بود
چند سالی بیش نبود که بلوغ زده بودم ولی توی این چند سال خدا شاهده بجز صابون سرو کارم به احدی نیافتاده بود
به عکس های سکسی که حسین سرخو گاهگاهی میاورد قانع بودیم
من بودم و نادر و رضا پشه و حسین سرخو
نمیدون اون روز چون هوا گرم بود یا اینکه شیطون رفته بود تو پوست ما افتادیم جنده گردی
از این اتوبوس تو اون اتوبوس از این خیابون تو اون خیابون هرزنی رو که میدیدم فکر میکردیم خودشه
ولی اخر کار یا فحش بود یا فرار
یکی از بچه ها که یکی دو سال از ما بزرگتر بود و سه چهار تا کاندوم بیشتر از بقیه پاره کرده بود به ما گفت که یه زیدی هست صد تومن میگیره و میاده خونه خالی
البته صد تومن انزمانهای صد تومن بود ما چهار تا تو جیبمون میگشتیم بیست تومن پیدا نمیشد
گفتیم اقلا بریم ببینیمش شاید حداقل بشه سوژه
خلاصه رفتیم
یک دختر خوشگل بیست و چند ساله بود
تن و بدن مامانی داشت
ما داشتیم همین الکی چونه میزدیم
من تو ماشین کنار زنه نشسته بودم بوش بهم خورد شق درد گرفتم
یادش بخیر اون زمانها با دیدن یه شورت شق میکردیم
الان ....ا
بگذریم
خلاصه خانومه قبول نکرد ولی از اون روز من خیلی هوسی شده بودم یعنی همه ما اینطوری شده بودیم الان وقتی میشنوم یکی رفته به یه دختری تجاوز کرده یکم ته دلم براش میسوزه یاده زمانهای جونی خودم می افتم که تو افتاب سوزان مثل سگ تشنه که دنبال اب میگرده دنبال یه جنده میگشتم
عکس های سکس حسین هم دیگه حال نمیداد
صورتم هم شده بود پر از جوش هرکی میدید میگفت ج*ق میزنی من خیلی ناراحت میشدم
حالا میدونم اون حرفها چرند بوده ولی اون روزها فکر میکردم این جوش صورتم از همین خود ارضاییه
البته یکم تاثیر هم داشت ولی شاید همین حرفهای بعضی از رفقا باعث شده بود که بیشتر احساس کنم که باید اولین تریپ رو برم
یه روز اومدم خونه دیدم همسایه جلوی اثاث کشی میکنندو میخواند بار کنند و برن پسرشون همکلاسی و رفیقم بود می خواستن برن تهران
حالم گرفته بود
ولی یک هفته بعد که همسایه جدید اومد مهران رو فراموش کردم
یه روز که از مدرسه بر میگشتم دیدم یه دختر تقریبا هم سن و سال خودم خیلی مامان یه تک پوش با یه شلوار تنگ پوشیده داره جلوی در خونشون تمیز میکنه
تا من رو دید سریع رفت تو خونه و در رو بست
ولی من هفت هشت تا صحنه ناب از جلوی و عقبش رو توی ذهنم مجسم کردم و انگار یه فیلم تا چند مدت همینطور اون رو جلوی خودم مجسم میکردم
عجب مالی بود
نمیدنم از فوران شهوت بود یا چی ولی احساس میکردم زیاترین دختر دنیاست
بار دوم که دیدمش لبخند زد
قند تو دلم اب میکردند خلاصه سرتون را درد نیارم بعد از چند بار که دیدمش باهاش حرف زدم اسمش رو پرسیدم
اسمش شهناز بود
تو خونه صداش میزدن شهی
تف به او نزمانها چه قدر تخمی بود الان واتساب بیبی ام و نمی دونم مسنجرو موبایل و هزار جور ارتباطات هست با یه دختر اشنا میشی بعد از چند دقیقه عکس و حرف و صحبت کردن و بعد از دو روز قرار و مدار و اخر کار زیر کنده رو گرفتن و فیتیله پیچ
اون زمان یه تلفون بود اون هم باید چشم بابا و ننه رو می پاییدی
تازه خدا را شکر برادر بزرگتر نداشتم
شهی هم همینطور فوقش روزی دوسه دقیقه با ترس و لرز حرف می زدیم
اخر کار بعد از دو سه ماه با هم قرار گذاشتیم که همیدیگر رو یه جایی ببینیم اون با دوستش اومده بود من هم تنها
چون نمی خواستم رفقام بو ببرن
شاید به این خاطر بود که میدونستم اونها هم مثل من دست به کیر هستند و میترسیدم قاپش بزنند
اولین دیدار ما تو یه بستنی فروشی بود شهی و دوستش نشستن روی یه میز من تنها رو میز دیگه ولی من رفتم سه تا پالوده گرفتم و بردم سرمیزشون
دستمان میلرزید
الان که یادم میاد خنده ام میگره چقدر صاف و ساده بودیم چقدر با احساس
جوانی کجایی که یادت بخیر
بعد رفتم و نشستم سر میز خودم وقند تو دلهامون اب میشد
ان روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود بعد هم انها بلند شدند و رفتند و من چند قدم دورتر از انها تا نزدیکی های چهار پارامونت که از بستنی فروشی زیاد دور نبود بدرقشون کردم تا اینکه سوار تاکسی شدند و رفتند
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم
تموم راه رو تا خونه پیاده رفتم
همون شب رفتم پیش بچه ها نشسته بودم یه کنار و به اهنگ های داریوش گوش می دادم
حسین گفت خیلی با خودت حال میکنی جریان چیه
هیچی نگفتم
رضا پشه عرق اورده بود من نمی خوردم و لی ان شب یه دو سه تا پیک زدم و تو اون حال و هوا ترانه های داریوش رو با صدای بلند با اون نوار کاست تکرار میکردم
نادر گفت ابو عاشق شده
حسین حرف اون را ادامه داد و گفت عاشقه همون جنده که تو تاکسی بغل دستش نشست و بلند خندید
من عصبانی شدم
گفتم هرکدوم از شما بخواد در مورد شهی چیزی بیگه من میدونم و اون این زنجیز و زنجیزی رو که همیشه دور مچم میپیچیدم رو تکون دادم
یکدفعه همگی برگشتندو همدیگر رو نگاه کردند
رضا پشه گفت خیلی گوز از هوا میزنی امشب
شهی کیه
بهرام که صاحب خونه بود گفت اسم جنده شهی بوده ؟
بعد ادامه داد
من یه جنده میشناسم اسمش شهنازه بهش میگن شهی
اینو که گفت دنیا پیش چشم سیاه شد
چشنمام رو خون گرفت بلند شدم به طرف بهرام حمله کردم بهرام که از این کار من جا خورده بود رفت پشت کولر ابی سنگر گرفت و حسین سرخو پرید و من رو کت بند کرد و رضا زنجیر رو از دستم قاپید
داد زدم فحش خواهر مادر رو کشیدم به یک یکشون
نادر گفت ولش کنید مست کرده
بعد من رو از اطاق برد بیرون از اطاق که اومدم بیرون دوباره یاد حرف بهرام افتاد و خواستم برم داخل نادر مانع شد
سرم گیچ میرفت حالم اصلا خوش نبود
این میگفت شهی جندس
نادر برد منو کنار حوضی که تو حیاط بود و اب به صورتم زد
بعد گفت ابو چته امشب
من یکم سرحال اومدم گفتم این بهرام از کجا شهی رو میشناسه دختره همسایه ما من میشناسمش چرا میگه جندس
نادر گفت
بابا مگر یه شهناز تو شهر هست که تو خل شدی و میخوای با بهرام دعوا کنی
بهرام پسر با معرفتی بیا تو و باهاش روبوسی کن
یه نگاه به نادر کردم و چیزی نگفتم
یادم به شهی افتاد که تو بستنی فروشی چقدر ناز نشسته بود و وقتی نگاهش میکردم از خجالت گونه هاش قرمز میشد
با خودم گفتم حتما بهرام یکی دیگه رو میگه
تو این فکرا بودم دیدم حسین اومد تو حیاط
گفت ابو کار زشتی کردی تو خونه مردم دست به زنجیر می بری اخه زشت نیست و فحش خواهر مادر میدی
نادر با سر اشاره کرد که ساکت باشه
من گفتم داره به دختر همسایومون تهمت میزنه
حسین گفت دختر همسایتون کیه
شهناز چهار چش دختر همسایه شماست؟
چطور ؟
تو خونتون عفیف اباده
شهناز سر دزک میشینه
اینو که گفت یکم اروم شدم
گفتم فکر کردم منظورش به دختر همسایمونه اسمش شهنازه
حسین خندیدو گفت خلیها هزار تا شهناز است و بعد رو به رضا کرد که تازه اومده بود تو حیاط و گفت بابا دیگه به این عرق نده
مگر نمی بینی بدون عرق خوری سرش گرم میشه و دم و دقیقه میخواد دعوا راه بیاندازه
و دست منو گرفت و برد تو اطاق و گفت روبوسی کنید
بهرام هنوز یه گوشه از اطاق سنگر گرفته بود
بعد که دید من لبخند میزنم اومد جلو و گفت من چی گفتم که تو اینطور ناراحت شدی
حسین گفت هیچی شهی چهار چش رو با دختر همسایشون اشتباه گرفته فکر کرده منظورت دختر همسایشونه
بعد از بهرام عذر خواهی کردم
ولی هنوز حالم خوب نبود خداحافظی کردیم و من و نادر از خونه اومدیم بیرون بقیه موندن
بخاطر جریان اون شب همه موضوع عشق من و شهناز رو فهمیدن و به همین خاطر من دیگه کمتر با اونها میگشتم
یکروز صبح بلند شدم برم یه جایی کار داشتم دیدم یه پیر مرد از خونه شهناز اینا اومد بیرون پیرمده لباس مرتبی پوشیده بود و یک عینک ذره بینی قهوده ای هم زده بود
سلام کردم
گفت سلام شما اینجا میشیند
گفتم اره
____________________
داستان عشق و نفرت
قسمت دوم
خارو شاخه گل سرخ
گفت سلام شما اینجا میشیند
گفتم اره
گفت من تازه از تهرون اومدم اینجا خونه خواهر زاده منه
میخوام برم سرای مشیر خرید کنم اخه خیلی از این بازار تعریف میکنن میخوام یه خورده خرت و پرت بخرم
دیروز رفتم تاکسی من رو نزدیکهای بازار همون بازاره که قدیمیه اسمش چیه
گفتم بازار وکیل
گفتم اره بعد گم شدم بزور اومدم
تو کجا میری
گفتم میخوام برم تپه تلویزیون یه کاری دارم
گفت اگر میشه با هم بریم بعد که کارت تموم شد بریم سرای مشیر
میخواستم یه عذر موجهی پیدا کنم
بعد با خودم گفتم که چه از این بهتر با این پیرمرده اشنا بشی میتونی به شهی نزدیکتر بشی
راستی این چکاره شهناز میشه
خلاصه با هم رفتیم تپه تلویزیون از انجا کارم که تموم شد رفتیم سرای مشیر توی تاکسی احساس میکردم پیره مرده یکم ابکیه ادا و اطوارش عجیب و غریب بود مثلا میخواست چیزی بگه دستش رو میگذاشت رو دستم و صحبت میکرد
من هم بخاطر اینکه ناراحت نشه تحمل میکردم و چیزی نمیگفتم
بعد که از بازار برگشتیم گفت بریم یه رستوران خوب تا نهار بخوریم
خیلی گرم می گرفت رفتیم رستوران صدف
بعد شروع کرد به تعریف کردن از المان
میگفت که چندین سال المان بوده تو سفارت کار می کرده بعد باز نشسته شده می گفت که تو کار تئاتر هم بوده الان تو تهران زندگی میکنه و اومده اینجا به برادر زاده اش که همون مادر شهناز میشه سر بزنه
خلاصه نهار خوردیم
بعد که رسیدیم خونه قبل از خداحافظی به من گفت ابراهیم جان میتونی این چند مدتی که من اینجا هستم اگر زحمتی نداره با هم بریم بیرون چون راه چاه رو بلد نیستم
من هم با خوشحالی قبول کردم
همه اینها بخاطر این بود که به شهناز نزدیکتر بشم
وقتی شهناز ان شب بهم تلفن زد جریان رو بهش گفتم
احساس میکردم که از این جریان خوشحال نشده
بهم گفت ابراهیم تو چکارش داری مگر راهنمای توریستی هستی
از این حرفش خیلی خیلی تعجب کردم
بعد از چند دفعه که با دائی شهناز رفتم بیرون تازه فهمیدم چرا شهناز از اینکه من با دایی اش دوست شده بودم ناراحت یا حتی خجالت می کشید
رامین خان دایی شهناز ابنه ای بود
اخرین باری که با هم رفتیم بیرون یا بهتر بگویم راهنمای توریستی ایشان بودم به من پیشنهاد کرد که برویم حمام نمره
برام خیلی تعجب اور بود
البته من این پیشنهاد را با به شکلی که ناراحت نشود رد کردم
همین اخرین بار شاید اولین بار بود که من متوجه شده بودم دیدم زیر ابرو برداشته
حالا حساب کنید یک پیرمرد زهوار در رفته با حرکات ابکی و ابرو هم برداشته باشد
خیلی زشت و زننده بود
تا حدی که حتی شهناز هم در نطرم حقیر امد
چند روزی با شهناز صحبت نکردم دو سه باری هم که دایی رامین تلفن زد جواب ندادم
تا یکروز که زنگ در به صدا در امد و شنیدم مادر می گوید ابراهیم زامین اقا دم در است و بعد او را به داخل دعوت کرد
رامین یک گل سرخ به کتش اویزان کرده بود و با ان عینکش لبخندی بر لب داشت وارد شد
قبلا از اینکه سلام کنم
گفت : ابراهیم جان کجا هستی پیدات نیست نگرانت شده بودم
در حالی که دستش روی شانه من بود او را به هال دعوت کردم و نشستیم
گفتم مشغول بودم
به نظر می رسید بفهمی نفهمی سرخاب کرده
_______________
داستان عشق و نفرت
قسمت سوم
سینما
گفتم مشغول بودم
به نظر می رسید بفهمی نفهمی سرخاب کرده
بعد جعبه ای را که در دستش بود روی میز گذاشت و گفت این هدیه ای ناقابل بخاطر زحمات جنابعالیست
که در طول این مدت برای بنده کشیدید
گفتم راضی به زحمت شما نبودم
خلاصه نیم ساعتی نشست و بعد از اینکه من گفتم کار مهمی دارم مجبور شد که خداحافظی کند
همان شب شهناز تلفن زد اینبار جوابش را دادم
خیلی دلخور بود
شهناز گفت : تو این چند روز خیلی عوض شده ای من به هزار زور تلفن میزنم اونوقت تو جواب نمیدی
و ادامه داد
راستی داییم امده بود خونه شما
گفتم بله
گفت چرا ؟
گفتم امده بود تا بخاطر این چند روز که شیراز رو نشونش دادم تشکر کنه
و پرسیدم کی میخواد بر گرده تهرون
گفت قرار بود اخر هفته برگرده ولی امشب پای شام به مامان می گفت که چند هفته ای دیگر در شیراز خواهد ماند و مثل اینکه می خواهد یک اپارتمان نزدیکی های باغ ارم بخره
گفتم راستش رو بخواهی من از داییت خوشم نمی یاد
شهناز گفت چرا ؟
هیچ چیزی نگفتم
بعد ادامه داد کی میبینمت
با هم قرار گذاشتیم که روز چهارشنبه توی پارک شهر همدیگرو ببینیم
سه شنبه نمی دانم اتفاقی بود یا اینکه رامین اقا من رو تعقیب کرده بود کنار سینما سعدی یکدفعه جلویم سبز شد
وقتی دید بلیط سینما تو دستمه سریع رفت و یک بلیط گرفت و امد و گفت من می خواسیتم برم سینما خدارو شکر شما اینجا بودید با هم بریم
می خواستم یک بهانه ای در بیارم و از رفتن سینما صرفه نظر کنم ولی دیدم نمیشه
خلاصه رفتیم سینما کنار من نشسته بود هی عمدا دستش رو میزد به دستم و میگفت ببخشید
نزدیک بود استفراغ کنم
حالت تهوع بهم دست داده بود
کتم را در اوردم حائلی بین صندلی خودم و او کردم
قبل از اینکه فیلم تمام بشه بلند شدم و گفتم رامین اقا با اجازه تون من باید برم کار دارم اون هم گفت اره فیلمش جالب نیست صبر کن با هم بریم
هوا خیلی خوب بود من چون می دانستم رامین نمی تواند پیاده تا عفیف اباد بره گفتم من پا پیاده میرم خونه هوا خوبه و همان وقت دست دراز کردم تا تاکسی برای رامین بگیرم و از شرش راحت بشوم
تاکسی ایستاد رامین رفت به رانند گفت نه متشکرم جایی نمیرم
بعد رو به من کرد و گفت چه بهتر از قدم زدن تو این هوا
نم نم می ریم خونه خیلی هم دور نیست من عادات دارم پیاده روی کنم
توی راه حرفهای زیادی می زد من خیلی گوش نمی دادم و هر بار موضوع را عوض می کردم
گفت من می خوام یک اپارتمان تو باغ ارم بخرم وقت داری فردا بریم به چند تا بنگاه سر بزنیم
گفتم ببخشید فردا یک قرار مهمی دارم
گفت پس فردا
گفتم اگر کاری برام پیش نیومد حتما
سر ساعت همیشگی کنار تلفن منتظر تلفن شهناز بودم
تلفن زنگ خورد
________________
داستان عشق و نفرت
قسمت چهارم
یک روز رومانتیک
سر ساعت همیشگی کنار تلفن منتظر تلفن شهناز بودم
تلفن زنگ خورد
گفت که فردا تنهایی نمی تون بیاد و می خواهد با یکی از دوستانش بیاد سر قرار
من کمی حالم گرفته شد چون نقشه ریخته بودم با هم بریم یه جای دنجی به اسم کبوتر سپید وقتی که دیدم اصرارهای من هیچ اثری نداره قبول کردم
چهارشنبه تقریبا ساعت های دوازه ظهر بود که من توی کافه کبوتر سپید منتظر شهناز بودم با همون دوستش که سر اولین قرار باهاش بود امده بود تازه متوجه شدم که این دختره رو قبل از ان اندفعه یه جای دیگه ای دیده بودمش
فکر کنم یک بار توی یه پارتی خیلی قبل از اینکه با شهناز اشنا بشم
اولین بار درست ندیده بودمش یعنی خیلی متوجه اش نشده بودم
خلاصه امدند و با هم نشستیم یه گوشه دنج از کافه
کیک و نسکافه و چای طلب کردیم
رویا دوست شهناز خیلی مودبانه نشسته بود و به نظر می رسد از من خجالت می کشه و شاید من اینطور فکر میکردم
نه دست به کیک زد نه حتی نسکافه اش را می خورد
چیزهای زیادی بود که می خواستم به شهناز بگم ولی جلوی رویا خجالت می کشیدم چیزی بگم
شهی که دید من چند بار حرفهام رو خوردم
گفت رویا مثل خواهرم خجالت نکش بگو چی می خواستی بگی
من که می خواستم در مورد دائی مامانش یعنی رامین صحبت کنم دیدم اصلا جایز نیست چنین جریانی رو با اون جلوی دوستش در میون بگذارم
به همین خاطر موضوع های دیگری رو پیش کشیدم
هوا داشت کم کم سرد میشد
رویا می لرزید
شهناز بهش گفت حداقل چاییت رو بخور
او هم بدون اینکه چیزی بگه با دو دستهای کوچلویش فنجان چایی رو برداشت
به نظر می رسد بیشتر بخاطر اینکه دست هایش را گرم کنه فنجان را تو دستاش گرفته بود
من کتم را در اوردم و گفتم من سردم نیست شما اینو بپوشید
و با اصرار شهناز رویا کت رو ازم گرفت و پوشید و لبخند زد و گفت هوا یکدفعه سرد شد صبح باد سردی می وزید ولی فکر نمی کردم ظهر اینطور سرد بشه
بعدا از مدتی بلند شدیم و رفتیم توی پارک شهر تقریبا یک ساعت قدم می زدیم رویا به خاطر اینکه من و شهی تنها بمونیم گفت من می رم کنار حوض قوها رو تماشا کنم
می خواست کتم را بهم پس بده و لی من گفتم بخدا سرم نیست
بعد ما رو تنها گذاشت و رفت
هوا ابری بود و باد سردی می وزید پارک خیلی خلوت بود هنوز برگهای خزان حاضر نبودند از درختان جدا شوند
زوزه باد مثل بلندگوهای فرودگاه که اخرین ندا رو به مسافران می دهد برگهای خزان را به مسافرت از دیار خود فرا می خواند
دستم توی دست شهناز بود و دیگه جریانی رو که می خواستم در مورد رامین اقا بهش بگم فراموش کردم
دست های سرد و گلگون شهناز توی دست های من مثل شرابی ناب بود که در یک جام نقره ای ریخته باشند
یکدفعه هوا منقلب شد
رعد و برق شدیدو از پس ان باران سیل اسیایی شروع به باریدن کرد من و شهناز باسرعت به سمت یکی از الونک هایی که توی پارک بود دویدیم تا از این بارانی که مثل دم اسب انگار زمین را شلاق می زد در امان باشیم
نزدیک به ده دقیقه انجا بودیم ولی هنوز باران می بارید
یکدفعه شهناز گفت رویا رویا
رویا الان ما رو گم میکنه بریم طرف خوض قوها
وقتی رفتیم از رویا خبری نبود نزدیک به نیم ساعت پارک را گشتیم ولی هیچکس انجا نبود رفتیم طرف کبوتر سپید انجا هم نبود
الان دیگه باران نمی بارید
وقتی که از یافتن رویا ناامید شدیم شهناز رو تا کنار خیابون بدرقه کردم
بهش گفتم رسیدی خونه تلفن بزن ببینم دوستت رفته خونه یا نه
سوار تاکسی شدو خداحافظی کرد من هم رفتم توی یک رستوران و نهار خوردم
عصر بهش تلفن زدم گفت رویا ما رو گم کرده بود و بعد سوار تاکسی شده و رفته خونه
و ادامه داد
طفلکی کتت رو اورد خونه و توی یک کسیه گذاشته که کسی متوجه نشه چیه
هر وقت خواستی بهم بگو میام در حیاط بهت میدم
شب دزدکی اورد و ازش گرفتم
هنوز بوی نم می داد
صبح قبل از اینکه کت رو ببرم خشکشوئی توی جیب های کتم گشتم که چیزی رو جا نگذاشته باشم
که یکدفعه دیدم توی جیب بغلی یک نامه است
خیلی تعجب کردم
ادامه دارد