Shahla Jahed executed in Evin

Bache Tehroon

Elite Member
Oct 16, 2002
39,533
1,513
DarvAze DoolAb
www.iransportspress.com
#41
وای گریمون هیچ خنده مون هیچ
باخته و برنده مون هیچ
تنها آغوش تو بود و حالا...هیچ

برو نمازتو بخون آقا ناصر. اسلام بدرد ارضا کردن آشغالهایی مثل تو میخوره و دیگر هیچ
 

SirAlex

National Team Player
May 6, 2007
5,124
0
#42
مو ناصر!
پستان های داغ شهلا جاهد دیگه سفتی سابق رو نداره

25-Jan-2008



عمو ناصر سلام!

از خواب که بیدار شدم خبر تائید اعدام شهلا را خواندم اصلن هم تعجب نکردم.
می دانی چرا؟ چون حالا بهترین وقت برای به دار کشیدن شهلا ست. حالا که برف
ها دارد آب می شود و سربازان و مجریان به دار کشیدن، مجبور به برف روبی
سکوی اعدام نیستند.


اصلن بی خیال این حرف ها! عمو ناصر خودت خوبی؟ ببین! من همه ماجرای عشقی تو و شهلا را به خوبی می دانم.

ناصر! یادت می آید خانه ی شهلا در خیابان ظفر؟ همان جایی که پستان های
داغ و هیکل خوش فرم شهلا را به دهان می گرفتی؟ همان جایی که شهلا بساط
تریاک کشی ترا آماده می کرد؟


راستی در همه جای خانه با شهلا عشق بازی کردی و به قول خودت چه سکسی هم
داشت. آخر می دانی اگر شهلا سکسش خوب بود به خاطر این بود که با تمام وجودش
ترا دوست داشت گرچه می دانست همسری داری و شاید به قول خودش هوویی! شما دو
نفر سالها با هم دوست بودید. نمی دانم شاید هم زن شرعی ات شده بود نمی
دانم!


ناصر! خانه میدان کتابی را یادت می آید؟ همسر ناز و خوبت محل امن
وآسایشی برایت فراهم کرده بود. خب خانواده اش پولدار بودند و تو هم رفیق
علی پروین بودی و پول پشت سرپول به دنبالت می آمد ولی راست و حسینی خوش بخت
نبودی رفیق؟ همه چیز که پول نیست! به قول آلمانی ها زندگی یعنی زن خوب،
معشوقه خوب و آشپزخانه خوب، ولی تو همه این ها را با هم داشتی ولی تن ات می
لرزید وقتی خیانت می کردی. اصلن بی خیال معرفت و شرع و خجالت و چیزهای
دیگر.


عمو ناصر یادت می یاد به شهر ری آمده بودم و تو تازه از بهت خبر مرگ
لاله بیرون آمده بودی؟ رختخواب ات را کف سالن انداخته بودی و با پیژامه و
تی شرت سفید روی زمین نشستی و در ساعت دو بعد از ظهر با هم صبحانه خوردیم و
گفتی داداش! ایران دیگه جای من نیست باید بکنم و بروم.


بهت گفتم رفیق شهلا چی میشه؟ گفتی نباید این کار می شد چه به دست شهلا و
یا کس دیگر. گفتم مشتی این همه با هم خاطره ی مشترک داشتید همش پر؟ گفتی
آره. می دونی تن ات درد می کرد چون بساط تریاک کشی شب قبل ، خوب نبود. اصلن
خلق ات تنگ بود ولی چه می شد می کرد.


عمو ناصر نمی گم تو به شهلا و یا کس دیگر دستور قتل را دادی ولی مشتی!
این مرام لوطی ها نیست . من مثل شهلا کسی رو ندیده بودم که این همه عاشق
کسی باشه ولی طرف ولش کنه به امان خدا! تو! تنهاش گذاشتی و رفتی. ای آقا!
در این روزها که مرگ واژه ملموس همیشگی اش را از دست داده چه فرق می کند
شهلا بمیرد یا که... مهم این است که تو زنده ای!


یادت می یاد به خانه ظفر که آمده بودم شهلا با چه سلیقه اتاق ها را
تزئین کرده بود و با چه ظرافتی در خانه راه می رفت و با چشمان کشیده اش محو
تو و حرکات تو بود؟ به خوبی می دانم تو هم عاشق اش بودی ولی خوب پای لاله
هم در وسط بود. همیشه یک مزاحم عیش آدم ها را خراب می کند. لاله به آسمان
رفت و شهلا به زندان اوین و تو به لندن و خارج از کشور آمدی.


عمو ناصر این روزها هم می گذرد ولی وقتی به چشم کودکانت نگاه می کنی حس شرم و گناه هم به سراغت می آید یا که نه؟

خب رفیق نامه ام زیادی طولانی شد. دلم برای خنده های شهلا بد جوری تنگ شده ولی برای دیدن تو نه!
Hadi Khojinian's blog
hadikhojinian.blogspot.com
 
May 21, 2003
19,849
147
Not The Eshaalic Goozpublic !
#45
was she a sighe or just a mistress, i am sure she was a sighe otherwise he would be in trouble with sharia law too.

by executing a person you cannot undo what was done;

people who propagate these laws should be executed.

mohamad khani should be put in prison for what he has instigated here. He is if not legally morally as responsible as Shahla.
 

AFRIRAN

IPL Player
Jun 8, 2010
2,521
0
#46
was she a sighe or just a mistress, i am sure she was a sighe otherwise he would be in trouble with sharia law too.

by executing a person you cannot undo what was done;

people who propagate these laws should be executed.

mohamad khani should be put in prison for what he has instigated here. He is if not legally morally as responsible as Shahla.

ZZZZzzzzzzzzzzzzzzz ZZZZZZZZzzzzzzzzzzzzzzzzz

Dars akhlaagh jaaye dige daash Keyvan , Legally , morraly , sharia dar har sooratesh ke begiri in Dayyoss Jaakesh moghaser hast,

No she was not a sighe, man daghighan roozi ke zan mohammad khaani koshte shod yaadam miaad , hame bedoon estesnaa migoftan ke khodesh tartib daade , khabaro ke behesh daadan , sabr karde mosaabeghe tamoom she , baa hosele bargashte Iran , na in ke yek baare az khabar hol kone bodove, kesaafat kaari-e khaabidanesh invar o onvar o ham baa Sighe hal kardan ke naaser khan gir nayofte vagarna Har do taa baayad miraftan holofdooni ,

Yek jaae'i too Cart Ghermez , yeki az kesaani ke dargir parvande boode mige ke too badan Laale Sperm peidaa kardan , Shahlaa az kojaa avorde, martike-ye tane lash khodesh in naghshe ro keshid in zanike-ye bi aghl ham gir ooftaad.

E'daam baayad var biofte, vali in shahla khanom ham vaghtoi oonghadr ahmaghe ke aashegh yek goh-e khianat kaari mesl Mamad khaani mishe, khodesham aghl dorost hesaabi nadaashte.
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#47
Here, probably a more accurate account of ....
A case of fatal attraction!!
گزارشی کوتاه از اعدام شهلا جاهد



• خانواده مقتول تا آخرین لحظه رضایت ندادند. هر کسی که آنجا بود خواست تا آنها گذشت کنند اما متاسفانه نپذیرفتند. ناصر محمدخانی هم بود و هیچ نگفت ...


اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
پنج شنبه ۱۱ آذر ۱٣٨۹ - ۲ دسامبر ۲۰۱۰


مدرسه فمینیستی - شهلا فروزانفر: خانواده شهلا جاهد از ساعت دوازده شب در برابر اوین بودند... مادر پیر و خواهرها و برادر او و حتا همسایه ها و فامیل های دور و نزدیک شهلا جاهد دیشب آمدده بودند.
ساعت ۴ صبح، به جمع منتظران پشت در زندان اوین، خبرنگاران و فعالان زنان نیز افزوده شدند. خبرنگاران وقتی از راه رسیدند اعلام کردند، خبر اعدام شهلا جاهد در سایت های دولتی آمده است، این در حالی بود که آن موقع هنوز وکیل او آقای عبدالصمد خرمشاهی و اولیای دم هنوز برای اجرای حکم به داخل زندان نرفته بودند.
ساعت ۵ صبح پلیس با اسکورت خانواده لاله سحرخیزان را به داخل زندان هدایت کرد. این رفتار استثنایی بود، زیرا در موارد دیگر شاهد بودیم که اولیای دم خودشان از درب کوچک از میان مردم عبور می کردند.
اجازه ورود ماشین محمدخانی به داخل اوین واقعا بی سابقه بود...
تمام تلفنهای وکلا و قوه قضاییه قطع شد...
عبدالصمد خرمشاهی هنگامی از اجرای حکم بازگشت گفت: شهلا جاهد آرام بالای چوبه دار رفت...
او گفت مادر لاله سحرخیزان قصاص تقاضا کرد و محمد خانی نیز این خواسته را تایید کرد. هر چه وکلا تقاضای بخشش کردند محمد خانی و مادر لاله نپذیرفتند... برادر لاله صندلی را از زیر پای شهلا جاهد کشید...
از هنرمندان سینما خانم مریلا زارعی و کارگردان فیلم شهلا جاهد، مهناز افضلی در جمعی که پشت در زندان اوین جمع شده بودند، حضور داشتند... همه گریه می کردند و این اعدام را باور نداشتند...

برخی از خبرها پس از اعدام شهلا:
ناصر محمد خانی از ایران رفت: ناصر محمد خانی پس از اجرای حکم اعدام شهلا جاهد از ایران رفت.
به گزارش خبرآنلاین ناصر محمد خانی بامداد چهارشنبه در مراسم اعدام شهلا جاهد که محکوم به قتل لاله سحرخیزان بود، شرکت کرده و بعد از اجرای مراسم با پرواز از فرودگاه امام تهران را به مقصد قطر ترک نمود.

وکیل شهلا جاهد پس از اعدام: محمدخانی آنجا بود هیچ نگفت: عبدالصمد خرمشاهی وکیل شهلا جاهد که در صحنه اعدام وی حاضر بود درگفت وگو با کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران گفت: « اصلا باورم نمی شود.حالم خوب نیست. شهلا فقط گریه می کرد هیچ حرفی نزد. رفتم جلو و بهش گفتم حرف بزن اما فقط گریه می کرد. خانواده مقتول تا آخرین لحظه رضایت ندادند. هر کسی که آنجا بود خواست تا آنها گذشت کنند اما متاسفانه نپذیرفتند. ناصر محمدخانی هم بود و هیچ نگفت.»

 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#48
پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۹

شهلا گفت رفتنی شدم




ساعت هنوز 6 نشده؛ هوا تاریک است. با زنگ تلفن از جا می پرم؛ صدای زنگ پر از دلهره است؛ صدایی آن سوی سیم می گوید: "من دیگر رفتنی شدم، دیر یا زود شما نیز می آیید". پیش از آنکه بتوانم حرفی بزنم می گوید: "حلالم کن" و: "امید واهی نده، 9 سال گذشت و این چهارشنبه، آخرین چهارشنبه من است و..."
دو سالی بود صدایش را نشنیده بودم؛ انتظار تلفنش را در آن سحرگاه نداشتم، هرچند میدانستم شماره تلفنم را از دوستی خواسته. بهت زده بودم. هیچ نگفتم؛و او رفت تا من و همکارانم همچون چند سال اخیر، به هر ریسمان و روزنه کوچکی چنگ بزنیم به امید بخشش خانواده ای که 9 سال است داغدار قتل فجیع عزیزی هستند و باز با مادری حرف بزنیم که لباس سیاهش را بعد از مرگ شهلا از تن در می آورد؛ همان زمان که ما خبر رقص شهلا را بر بالای چوبه دار می نویسیم.
ناباورانه برمیگردم به روزهای پس از آزادی از زندان و تلفن های گاه و بیگاهش. دیگر همه می دانستند پشت سیم ها شهلا جاهد است که هر بار زنی زندانی را معرفی میکند و من و همکارانم این زنان را به وکلایی که رایگان وکالت میکردند و اکثرا به موسسه راهی و شادی صدر.
زنانی که اکثرا به دلیل فقر اقتصادی، توان اخذ وکیل نداشتند و یا فقر فرهنگی و عدم آشنایی با حقوقشان، آنها را قربانی جامعه ای خشونت زده و مردسالار کرده بود. از زنی که نهایت مجازاتش در قانون 2 سال بود و به 15 سال زندان محکوم شده بود تا زنی که به دلیل دفاع مشروع در انتظار چوبه دار بود. متهمانی که حقوقشان رعایت نمی شد. راستی مگر حقوق شهلا به عنوان متهم رعایت شد؟ مگر کسی به ابهامات موجود در پرونده اش پاسخی گفت؟
و باز عقب تر برمیگردم؛ دو هفته ای پس از انتقال از بازداشتگاه مخفی، که او را در زندان اوین دیدم. زمانی که انفرادی بودم، او بود که با خانواده و وکیلم تماس می گرفت و خبر میداد؛ زنی که آوازه عشقش و جنایت خیابان "گل نبی" را بارها شنیده و خوانده بودم و این بار در بند 2 پایین، رو در رویش از عشق او می پرسیدم و قتل "لاله" ای که بی گناه پر پر شده بود و دو کودکی که با دیدن صحنه جنایت، روح و روان شان به هم ریخته بود و....
هنوز با سخن ازعشق اش، چشمانش برق میزد و هنوز می گفت به خاطر عشق اش هر کاری می کند، شاید باور نداشت مردی که عاشقانه می پرستد، صحنه جان دادن و رقصش بر بالای دار را با خونسردی به تماشا بنشیند و سپس سوار هواپیما شده و عازم کشوری شود که نگاه هیچ مردمی او را ملامت نخواهد کرد.
او پشیمان نبود از اینکه به گفته خودش "به درخواست مردی که عاشقش بود، قتل را به گردن گرفته بود"، اما او عاشق بود و سرشار از احساس و زندگی، زندگی او عشقی بود که از 13 سالگی شناخته بود و جانش را نیز برای این عشق داد.
شهلا جاهد چه قاتل، چه غیر از آن، یک انسان بود؛انسانی حق حیات داشت؛ حیاتی که خدا به او داده بود و بندگان خدا در پس قوانین اسلامی از او ستاندند. او رفت و از او قصه عشقی ماند و بس. اما برای من و روزنامه نگاران و فعالان زنان و فعالان سیاسی که گذارشان به بند نسوان زندان اوین افتاده از او تصویر زنی ماند که در چهاردیواری زندان و در اوج بی پناهی خودش، تلاش میکرد پناهی باشد و کمکی و صدایی؛ صدای آشنایی برای خانواده های نگران ما.
او نه قهرمان بود و نه سمبل، بلکه یک قربانی در جامعه مردسالار ما بود، نماد زنان "سایه".او قربانی قانون و جامعه شد بدون اینکه همان قانون و محکمه از "مرد" این داستان دردآور بپرسد "چرا". بدون اینکه خانواده داغدار "لاله" که تنها تسکین خود را در مرگ شهلا می دانستند، از "مرد" مشترک او و دخترشان بپرسند چرا و تا بدانجا پیش بروند که بر حضور این "مرد" در صحنه اعدام او مشروعیت بخشند.
نماد زنان "سایه" در حالی رفت که نمایندگان مجلس کشورش مدتهاست در تکاپوی رسمیت بخشیدن به قوانینی هستند که حقوق او و امثال او را نادیده می گیرد و به مردان بیش از گذشته اختیار می دهد که زنانی را به "سایه" بکشند.
او رفت وپرونده اش در دستگاه قضایی ـ هرچند که بسته شد ـ به دلیل ابهاماتی که هرگز پاسخی بدانها داده نشد به خیل عظیم پرونده هایی پیوست که در افکار عمومی باز می مانند.
شهلا جاهد رفت و رفتنش زنگ خطری است برای همه ما که مبادا همانگونه که در بند 2 زندان زنان اوین پیچیده، اعدام های دیگری در پیش باشد و حکومت از فضای آشفته سیاسی فعلی برای پایان بخشیدن به زندگی زنانی که سالهاست بلاتکلیف در زندان به سر می برند سواستفاده کند. با یک تیر دو نشان بزند؛ آن هم در حالیکه به علت شرایط ویژه یک سال و نیم گذشته، حجم بالای بازداشت ها و فجایعی که رخ داده، دیگر کمتر به این نوع اعدام ها اعتراض می شود؛همچنان که در قضیه شهلا جاهد شاهد بودیم. ضمن آنکه با سوق دادن افکار عمومی به سوی این پرونده ها و اعدام ها، توجه به زندانیان سیاسی و وضعیت نامساعد انان را هم کاهش می دهد.
شهلا به خاک سپرده می شود و من می اندیشم چند قربانی دیگر در انتظار صبح چهارشنبه ای هستند تا "ذبح" قوانین نابرابر و ناعادلانه ای شوند که سی و یک سال پیش جرمی عمومی را به جرمی خصوصی تبدیل کرده و انتقام جویی را جایگزین اصلاح متهم.
قتل در اکثر کشورها، از جرایم عمومی است و صدور حکم مجازات به گذشت یا شکایت شاکی موکول نمی شود، بلکه مجازات معینی دارد؛اما در ایران ما جرمی خصوصی محسوب می شود؛ یعنی خانواده داغداری که عزیزی از دست داده باید درباره "مرگ و زندگی" یک انسان، ولو قاتل تصمیم بگیرد.در اصل مجازات قتل در کشور ما جنبه انتقام جویی دارد نه اصلاح متهم یا جامعه.تاوان نقص قانون در کشور ما را دو طرف میدهند؛ خانواده قاتل و خانواده مقتول، اگر گذشتی باشد قاتل بی مجازات می ماند و اگر گذشتی نباشد، خانواده قاتل داغدار می شوند و انسانی دیگر اما این بار آگاهانه و عامدانه، جان از دست می دهد و چرخه خشونت همچنان ادامه دارد.
 

Zob Ahan

Elite Member
Feb 4, 2005
17,481
2,233
#49
انگار خیلی ها یک چهارشنبه را نخوابیده اند تا موذن اذان بگوید، تا ناصر محمد خانی لباس بپوشد و برود همآغوشی معشوقه پنهانش با چوبه دار را ببیند، تا مادر لاله سحرخیزان بغض نه ساله اش را با خودش ببرد در یک سحرگاه شوم بشکند، تا برادر لاله، حس انتقام خواهر را به قدرتی در پاهایش بدل کند و صندلی را از زیر پای یک انسان دیگر کنار زند، تا خواهر شهلا که دیگر آخرین حرف هایش را به دنیا مخابره کرده بود برود باد خوردن خواهرکش را بر دار به تماشا نشیند، تا شهلا جاهد را کشان کشان ببرند پای چوبه داری که باور نمی کرد مزد همه ی آن لذت ها و همخوابگی های عاشقانه اش با یک مرد باشد. عشقی که این همه شهرت آفرید و شهوت انتقام نیز.

درس و دانشگاه تعطیل شد، برای من این ترم دانشگاه بوی ترور و اعدام و خون می دهد، مثل همیشه و انگار عادت هم نمی کنیم. از همه چیز مانده ام و به هیچ چیز روشنی هم نرسیده ام. مثل خیلی های دیگر پرسوالم هنوز. دارم آرام آرام موجی از نفرت را بار دیگر در فضای مجازی می بینم، دیروز لیلا اوتادی منفور شده بود، اینبار ناصر محمد خانی منفور شده است، خودم هم خالی از خشم نیستم. ولی چه تن های کوچکی محکوم به نفرت اند تا نظامی تنومند پشت «مردمی مورد نفرت واقع شده» قایم شود و ما خشم مان را سر مردمی که محصول یک نظام تربیتی و آموزشی بیمار هستند خالی کنیم. خالی از نفرت نیستم چرا دروغ بگویم وقتی دلم می خواست با یک کشیده عقده همه ی سالهایی که زن بودن در کشورم جرم بود را سر یک مرد خالی کنم که قانون کشورم هیچگاه او را به خاطر اغوای شهلا بازخواست نکرد. اینبار هرکسی به اندازه خودش زخمی به این مرد که منفورِ مطلوب هر طرف این ماجرا شده است می زند که زندگی دو زن را به نابودی کشاند؛ لاله و شهلا


دیشب مثل همه من هم آشفته در صفحه مجازی منتظر خبر آخر بودم. رسانه ها هم مسابقه برگزار کرده بودند تا اولین باشند که خبر مرگ یک انسان را مخابره می کنند. در صفحه فیسبوکم یک خط نوشته بودم:

تنها یک بار باید به اعدام آری گفت: روزی که «مردم» خودشان چوبه داری به پا کنند و فرهنگِ اعدام و انتقام را به دار بکشند.

ولی هرچه نگاه می کنم می بینم این فرهنگ را چه کسی در یک جامعه آموزش می دهد؟ پدر؟ مادر؟ مدرسه؟ نظام آموزشی و تربیتی؟ دخالت دین در حوزه های سیاسی و قضایی؟

هر یک از ما یک «ویکی لیکس» در درون مان داریم که شاید هنوز جرات افشا گری در فضای علنی را ندارد. اما در خلوت چرا. مردان و زنان بسیاری در ایران خودمان در دوره هایی از زندگی شان هم شهلا بوده اند، هم لاله و هم ناصر محمد خانی. بنشینیم این سه موجود درونِ انسان را سبک و سنگین کنیم. ناصر محمد خانی حیوان نیست که بگوییم عین خیالش نبود از مردن دو زن در برابر چشمانش. او هم مثل همه آدم های دیگر پوست و گوشت و خون و احساس دارد و حتما در خلوت تکانی خورده که جرات افشای آن را ندارد. مگر آنکه راستی راستی باور کنیم که او دیگر هیچ احساس انسانی ندارد و الان از اعدام شهلا هم راضی و خشنود است و اساسا فراموش کرده روزهایی را که با تن و جان این زن عاشقانه های پنهان داشت.

دیدن این همه موج نفرت آسان نیست . شاید ما اگر جای ناصر بودیم مردن را آرزو می کردیم تا چشم در چشم ملتی سرشار از نفرت شدن را.

به نوشته مهسا امر آبادی روزنامه نگاری که خود زمانی زندانی بوده است و اینک در انتظار حکم نگاه می کنم که نوشت:

در اولین شب بازداشت، من را به انفرادی بند نسوان بردند و در آنجا زنی که مرا به سلول راهنمایی کرد شماره تلفی از من گرفت تا به خانواده***ام خبر دهد، اوین هستم. از من خواست هیچ***گاه نامش را نبرم تا شاید بیش از این برایش دردسر درست نشود. تا دوهفته زندان اوین نامم را در فهرست زندانیان نمی***داد اما خانواده***ام خیالشان اندکی راحت بود.حالا که اع...دام شده فکر نمی***کنم مشکلی داشته باشد، آن زن شهلا جاهد بود، ممنونم شهلا. انگار می کنم که مسها می خواهد بگوید شهلا بدی مطلق نبود اگر پایش به زندگی زنی دیگر باز شد، شاید نظر مهسا چنین نباشد و این تفسیر من است.


به کاریکاتور مانا نیستانی نگاه می کنم؛ میز مردی که زنش به دار کشیده شده را عاشقانه، خالی و منزوی کشیده است. زن با گیسوهایی بی جان و برباد داده آویزان است بر سر میزی با دو شاخه گل که نماد قرار عاشقانه است. مرد نمی خندد و نگاه هم نمی کند که زنی بر سقف زندگی خالی از عشقش آوار شده است. قرار بود این اعدام برای دل آرام شدن کودکان این مرد و روشنایی بخشیدن به زندگی ویران شده یک زن دیگر باشد. اما مردی با یک صندلی خالی شامی عاشقانه می خورد بی انکه بخندد و خرسند باشد. چون دارد در مورد یک انسان تصویر می کشد و این تفسیر من است از یک طرح و شاید منظور او هم اصلا چنین نباشد. اما مانا آن بار که طرح خشونت علیه زنان را کشیده بود، خنده ای موذیانه بر لب های یک مرد کشید . ولی اینجا مردِ گناهکار، نمی خندد، چنان که خودش هم قربانی به نظر می رسد و لقمه نانی که باید بخورد انگار کوفتش می شود.

مگر می شود به همین سادگی قضاوت کرد که ناصر محمد خانی تنها مقصر منفور این میدان است و از این پس زندگی آرامی خواهد داشت. یک لحظه خود را جای او بگذارید، با دو زن تن و جانش را قسمت کرده بود که هر دو را با خشن ترین شکل ممکن باخت. دست ها و نگاه های این مرد هرچقدر الان برای ما نفرت انگیز باشد اما یک زمانی برای دو زن نهایت محبت و عشق بود و این را خود آن دو زن گفته اند، بارها. حالا ما از این مرد بدمان آمده و این بد آمدن هم اتفاقی و ناگهانی نیست اما در برابر این نفرت چه باید بکنیم؟،
کمپین نفرت از ناصر ره بیاندازیم؟ دوباره نفرت از مرد را نسخه بپیچیم؟ نفرت از زنی که خیانت می کند و عشق پنهان برگزار می کند را تجویز کنیم؟ کمپین نه به اعدام؟ نه به نظام؟ نه به هوس های خودمان؟ چند راه داریم؟

شهلا و لاله که قربانی شدند و میل همراهی ملت هم غالبا با کسانی است که قربانی می شوند. آنکه در این معادله باقی مانده ناصر است و غالبا آسان ترین راه هم نفرت از یک معلول است تا علت. بد گفتن به ناصر لابد آرام می کند خیلی هایی را که هنوز نمی دانند بلاخره شهلا قاتل بوده یا نه. ولی در کنار همه اینها یک بار وقتی خلوت کردیم، به هر سه ضلع این معادله بی هیچ پیش داوری خوب نگاه کنیم. به شهلا، لاله و ناصر.

چه فرهنگی، به شهلا و لاله و ناصر اجازه نمی داد تا با هم رو راست و صادق باشند و بگویند هرکسی برود به راه و عشق و حتی هوسِ خویش؟ در صدد دفاع از ناصر محمد خانی نیستم که بیشتر از هر کسی آگاهم دفاع از کسی که ناگهان منفور جامعه شده است اصلا در توان من نیست تا باز هم فحش بخورم. فحش دانی ام پر شده است و تمام تنم درد می کند اما مانده ام با این ویکی لیکسِ درونم چه کنم که می گوید؛ ما مردان و زنانی که چهره زیبا کرده ایم و داریم به ناصر محمد خانی به عنوان تنها گناهکار منفور این ماجرا بد می گوییم چه بسا خود ناصر و شهلایی در درون داریم. همه ما لاله نیستیم که حتی لاله بودن هم خود جای بحث مفصل دارد ولی خب همیشه این فرصت ها، دلچسب و مناسب است تا هرکسی برای اثبات پاکی خود، لگدی هم به هیبت ناپاک ناصر بزند و چشم هیز و تیز شهلا را نفرین کند. خودم عشق و زندگی ام را به زنی دیگر باخته ام پس بی شک قصدم دفاع از عشق هایی که وارد یک زندگی چهارچوب دار می شود نیست، اما هرگز در هیچ جایی از کتاب و کارزار زندگی ام گمان نبردم که به من خیانت شده است و بارها هم نوشته ام من زندگی ام را به یک عشق بزرگتر باخته ام و حتی نوشته ام لابد دل و دین و دامن من هم درگیر و دارِ کار و عشق و کارزاری دیگر بود که مرد زندگی ام خلایی یافت و رفت. مردی که صادقانه گفت و رفت شرف دارد به مردی که می ترسد از صداقت و سالها رختخواب پنهانی پهن می کند.
حالا پرسشم این است که آیا جلوی این ملتی که حالا دوره افتاده و دارد به ناصر محمد خانی بد می گوید را آیا باید گرفت؟ یا باید گذاشت هرکسی قصور و کوتاهی های خودش را فعلا روی دیوار گناهکارِ این مردی که منفور است بنویسد؟

ناصر اگر لو رفته است خیلی ها در پسِ پشتِ چهره های زیبایشان هزار ناصر محمد خانی و شهلا خوابیده است، هزار لاله هم لابلای این ملت برای کودکانش لالایی می خواند تا به خواب بروند و نفهمند که مادرشان اگر از تن و عشق یک مرد ارضا نمی شود جرات طلاق هم نمی یابد.

لاله و شهلا و ناصر هر سه قربانی بازی کثیف یک حکومت اند که حالا همه ما را از سهراب و ندا و عماد و نازنین و زندانیان و شهدای گمنام همین حکومت و ترور دو استاد دانشگاه و چه و چه مشغول خویش کرده است تا اوج و موج خشم خود را بر سر ناصر خالی کنیم. هر چه فکر می کنم می بینم این برادر جوان لاله هم هیچ گناهی نکرده اگر میراث یک جامعه ی بیمار برای او تنها حس انتقام بود و لگد زدن به صندلی مرگ. چون به اندازه ای که شهلا شهره ی شهر شد و همه از عشق و عاشقی هایش نوشتند کسی از لاله و فرزندانش ننوشت.

این نا راستی ها محصول یک حکومت به شدت بیمار است که به نام دین به مرد مجوزِ عشق بازی می دهد، به نام شرع و عرف به زن اجازه و جراتِ طلاق نمی دهد، به نام دین به فرزندی اجازه قصاص می دهد، به نام شرع و عرف به یک ملت مجوزِ کینه ورزی و بدگویی به یکدیگر را می دهد غافل از اینکه ناصر و شهلا و لاله هر سه هنوز در درون ما جان دارند و در میان همین دعوای بزرگی که یک جامعه درگیرش شده باز این ماییم که داریم تخم نفرت و کینه را آرام آرام به سمت معلول می پاشیم. به سمتِ یک مرد که خود قربانی هوس های بی پایان در یک حکومت هوس پرور است. حکومتی که بالا تا پایین اش پر از ناصرانِ ناصح است که جامعه را نصیحت به تقوا می کنند اما با بی اخلاقی کامل لاله و شهلا را قربانی می گیرد و سپس نفرت یک جامعه را متوجه یک ناصر می کند که بازیچه ای بیش نیست...

اینها که نوشتم قابل اصلاح و تصحیح است چون معادله ای که حکومت در این وانفسایی که زندان پر است از زندانیان محکوم به اعدام، ساخته، آنقدر پیچیده است که با نظرهای شما شاید روزنه ای بشود یافت برای ابعاد دیگر این معادله با متغییرهایی در هم تنیده...آنچه روشن است تنها همین است که به تعبیر یکی از کامنت گذاران پای همین مطلب، جامعه ما بیماری خشم و نفرت گرفته است و هر یک از ما مسوولیم تا ویکی لیکس های درون خودمان را هم گاهی بیدار کنیم و ببینیم ناصریم، شهلاییم، لاله ایم یا قربانیِ یک حکومت بیمار که همیشه برای دوام بیشتر راهی بی هزینه تر می یابد تا مردم را به جان مردم بیاندازد. نفرت از مردم را باید به سمت نفرت از سیستم و فرهنگی سوق داد که صداقت و رو راستی را قربانی می کند، در جامعه نفرت پروری می کند و مردم را علیه مردم بسیج می کند، در هر دوره به یک شکل، یک بار فرهنگ انتقام را تقویت می کند تا مردم خودشان صندلی را با لگد از زیر پای یک انسان کنار بزنند و در جایی نفرت در دل مردم را علیه مردمی دیگر چنان زیاد می کند که باتوم به دست می گیرند.
...
پی نوشت:
وقتی سی و دو قاضی از یک مرد حمایت رسانه ای آشکار و پنهان می کنند، و قتی یک سیستم با تمام قوا پشت یک مرد می ایستد، باور کنیم اگر این مرد فرقی نمی کرد زن هم بود هویت و مسولیت فردی اش را گم می کرد و باورش می شد که خداست و بیگناست. برای همین است که می گویم نفرت من از ۳۲ قاضی پرونده است که یک مرد را در برابر تمام زنان قرار داده اند. نفرت ام از قوانین مردسالاری است که به یک «فرد» قدرت داده است تا دو زن را له کند و به او « توهم» را تزریق کرده است که گناهکار نیست و بعد همین سیستم یک گوشه ای می نشیند تا ما فقط همان « فرد» را بدریم. هر چه فکر می کنم نفرت در درونم دارد ریشه می گیرد عمیق تر و عمیق تر علیه نظام بیماری که با تمام قوا یک جامعه خشمگین را فقط و فقط در برابر یک فرد قرار می دهد...حالم آدم رسما بد می شود از این همه بیماری سیستمی که حساب شده دارد رفتار می کند. بی هزینه یک گوشه می نشیند تا مردم، مردم را لت و پار کنند. خوب نگاه کنیم؛ الان خیلی ها دارند به شهلا بد می گویند که به لاله خیانت کرده است، خیلی ها به برادر جوان لاله بد می گویند که چهارپایه را او کنار زده است، در حالی که شاید او بود که خواهرش را له و پاره پاره روی تخت دیده و نه سال در هیچ رسانه ای از او دفاع و دلجویی نشده تا اینکه خشمش بیشتر و بیشتر شد و لگد آخر را نیز او به صندلی زده است. خیلی ها به خانواده لاله بد می گویند که قصاص را به بخشایش ترجیح داده اند، تقریبا همه هم به ناصر بد می گویند که مقصر اصلی ماجرای تلخ این دعوا اوست.

من به عنوان روزنامه نگاری که همه سوی این ماجرا را دارم رصد می کنم و می خوانم می بینم که بار دیگر در این دعوا تقریبا بخش هایی از جامعه تقسیم بندی شده و روبروی هم ایستاده اند. بله ماهیت حکومت ها تاثیر مستقیم و جدی در حیات اجتماعی شهروندان دارد این در همه جوامع اتفاق می افتاد اما قانون طرف حق را می گیرد که در کشور ما چنین نیست. برای همین است که در ایران و در این فاجعه هر کسی طرف کسی دیگر را می گیرد بی آنکه قانون قاضی خوبی برای این نزاع اجتماعی باشد. نمی شود فقط برای خوشایند جامعه سوار بر موج شد و فقط از یک طرف بد گفت که بخش بیشتری از افکار عمومی دارد همان کار را می کند. به هر حال باز روبروی هم قرار دادن جامعه را سبب ساز می شویم که عده ای می گویند باید شهلا را نقد کرد( بخش سنتی جامعه) عده ای می گویند فقط باید ناصر را نقد کرد چون از یک زن جوان سواستفاده کرد. ( طبقه متوسط جامعه)، و عده ای می گویند باید خانواده لاله را نقد کرد که جلوی قانون نایستادند و به قصاص نه نگفتند( بخش تقریبا روشنفکر تر جامعه). نمی توانم نادیده بگیرم قدرت سیستمی که از مردمش ناصر و شهلا و حتی فرزند ناصر و خانواده لاله می سازد....در جنگِ ماست که حکومت پروار می شود.
اگر چه رسما کافر شده ام به دین حکومتی که مردم را به جان مردم انداخته است و خود هم به گاه ضرورت طرف یک بخش از مردم را می گیرد و با استفاده از مردمِ خویش آن بخش دیگر را سرکوب می کند، با این همه در سراسر این مطلب تاکید شده است در چنین کشوری رفتار مردم محصول قوانین و منش حاکمیت است پس باید به مسولیت های فردی خودمان نیز توجه شود و اینک هر یک از ما در درون خویش کنکاش کنیم تا علاوه بر نقد کلی همین سیستم بیمار، نقد ِ خویش را نیز پیگیر باشیم...
....
Share
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#53
شهلا جاهد قربانی عشق، هوس یا توطئه؟

حسن یوسفی اشکوری-13 آذر 1389



مدرسه فمینیستی: صبح روز چهارشنبه 10 آذرماه شهلا جاهد در زندان اوین به دار آویخته شد. تعلق خاطر من به این مسئله از آن روست که نام و تراژدی شهلا جاهد با بخشی از زندگی و گذشته من گره خورده است و به همین خاطر است که این مرگ تلخ مرا هم تحت تأثیر قرار داد. شهلا جاهد در سال 81 بلند آوازه شد. در آن زمان در زندان اوین بودم. طبق گزارش مطبوعات این زن، که در آن زمان جوان و زیبا هم بود، همسر جوان ناصر محمدخانی یکی از فوتبالیست ها را در خوابگاهش به ضربات کارد کشته بود. شهلا همسر صیغه ای محمدخانی بوده است. «زن صیغه ای» در ادبیات رسانه ای نظام جمهوری اسلامی یعنی همان «معشوقه» و غالبا مخفی که احتمالا اکثریت این نوع روابط با اجرای عقد شرعی هم همراه نبوده و نیست و فقط برای رعایت ظاهر و حفظ ادبیات رسمی نظام فرمالیست دینی است که از این عنوان استفاده می شود. البته در این مورد خاص نمی دانم که واقعا عقد شرعی هم بوده است
یا نه
.


به هرحال در آن زمان این قتل و خبر آن در مطبوعات منتشر شد و جنجالی بزرگ آفرید و افکار عمومی را تحت تأثیر قرار داد. . هم به دلیل اصل حادثه و هم به دلیل اقدام به قتل فجیع یک زن به دست یک زن دیگر که عملا هوو او شمرده می شد و هم به دلیل شهرت ناصر محمدخانی. به طور کلی داستانهای جنایی – عشقی از جذابیت خاصی هم برخوردارست و به ویژه اینکه مطبوعات هم بازارش را گرم نگهدارند. در سالهای 81 – 82 مدتی هر روز اخبار شهلا جاهد با عکس های ریز و درشت او و همسرش و مصاحبه هایش در مطبوعات چاپ و منتشر می شد. من هم به دلیل وقتی که داشتم و هم به دلیل جذابیت رسانه ای و خبری آن، پیوسته اخبار را پی می گرفتم. از آن سو به هرحال خانم جاهد در اوین بود و به شکل هم بند من و ما به حساب می آمد. خلاصه داستان این شد که شهلا مدتی پس از بازداشت به قتل اعتراف کرد و به نظر می رسید از نظر حقوقی و قضایی کار تمام شده و تکلیف روشن گشته و تراژدی به نقطه پایان خود نزدیک شده است. اما پس از چندی خانم جاهد اتهام را در دادگاه منکر شد و گفت با اصرار ناصر و برای نجات او این این اتهام را قبول کرده است. گرچه محمدخانی نه تنها از او حمایت نکرد بلکه در دادگاه به عنوان شاکی حرف زد و برای او تقاضای اشد مجازات کرد. شهلا جاهد به قصاص نفس محکوم شد اما در رسیدگی های بعدی حکم نقض شد. چند بار این رد و تأیید اتفاق افتاد. سرانجام پس از حدود نه سال با اذن رسمی رئیس قوه قضائیه کنونی صبح امروز حکم اجرا شد. طبق گزارش در این مدت اصرارهای خود شهلا و خانواده اش و نیز بسیاری دیگر از جمله مسئولان قضایی به جایی نرسید و آنها حاضر نشدند رضایت بدهند و انسانی را از مرگ نجات برهانند.
هر چند شهلا جاهد دیگر نیست اما چیزی که بر اندوه آدمی می افزاید این است که پرونده این حادثه به شدت مبهم و تا حدودی اسرار آمیز است. زیرا از یک سو طولانی شدن بیش از حد معمول پرونده (حدود نه سال) پرسش برانگیز است. در طول این سالیان دراز چند بار حکم قصاص صادر شد اما پس از چندی با تلاش وکلا و رأی شمار قابل توجهی از قضات در سطوح مختلف شکست و در نهایت با حکم رئیس قوه قضاییه وقت (هاشمی شاهرودی) متوقف شد. این همه کشمکش و آرای متضاد در یک پرونده جنایی و ظاهرا عادی بی سابقه و حداقل کم سابقه است. ایرادهای وارده بر پرونده که در مطبوعات منتشر شده واقعا قابل توجه بوده و تا حدودی اطمینان آور است که شهلا نمی توانسته قاتل باشد. از سوی دیگر اخیرا یکی از افسران اداره آگاهی، که به گفته خودش در دو ماه نخست مسئول تحقیق بوده و بعدا او را به دلیل طرح برخی پرسش ها و برخی مسائل از پرونده کنار گذاشته شده و اکنون در خارج کشور است، در مصاحبه با جرس گفته است که این پرونده به گونه ای امنیتی شمرده می شود چرا که پای وزارت اطلاعات در یک ارتباط شغلی خانوادگی در میان بوده و محتمل است لاله سحرخیزان به همین دلیل به قتل رسیده باشد و از این رو احتمال دارد آن زن بیگناه و شهلا جاهد هر کدام به نوعی قربانی یک توطئه شده باشند. از آنجا که فعلا نه داستان اهمیتی دارد و نه این ادعا چندان قابل استناد و تأیید است، نمی توان بیش از این چیزی گفت و نوشت. به هرحال اینکه بیگناهی در این میان قربانی بازی های سیاسی و امنیتی شده باشد، بیش از پیش مایه رنج و تأسف می شود و مایه شرمساری است.

به هرحال این خبر از یک سو مرا به سالهای کمی دور و حال و هوای زندان اوین برد و خاطرات تلخ و شیرین آن دوران را در من زنده کرد و از سوی دیگر نفس حادثه هم تکان دهنده بود، گرفتن ارادی جان یک انسان، ولو مجرم و قاتل، بسی تأسف آور است. حکم جان در برابر جان و چشم در برابر چشم و گوش در برابر گوش و . . . گرچه در نظام قبیله ای حکمی عاقلانه و دارای توجیه منطقی بود و شاید هم بازدارنده اما آیا این حکم همواره عادلانه و عاقلانه و مفید است و می تواند بازدارنده و به نفع حیات جامعه باشد؟ امروز گروههای مخالف اعدام در سراسر جهان ادعا می کنند که مجازات اعدام تحت هر عنوانی نه تنها بازدارنده نیست بلکه خود عامل انواع فساد و از جمله گسترش و تعمیق خشم و خشونت و موجب تقویت احساس های ویرانگری چون کینه و انتقام می شود. آیا به راستی حکم قصاص شرعا و عقلا نمی تواند جانشینی داشته باشد؟ و آیا نمی توان مجرم را به گونه انسانی تر و خداپسندانه تر مجازات کرد؟ به ویژه چیزی که بیشتر موجب تأسف است، قربانی شدن دو زن و به طور کلی آسیب دیدن دو خانواده به دلیل هوسرانی یک مرد است. متأسفانه در نظام دینی ما هر روز بر آمار این قربانیان افزوده می شود.
 

mowj

National Team Player
May 14, 2005
4,739
0
#55
Well written article. Kudos to Mrs Alidoosti

پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۹

این حفره ها پر نمی شوند






بعضی آدم ها طعم از دست رفتن نزدیکانشان را می چشند و بعضی نه. کسانی که "قربانی" می دهند توی دلشان حفره دارند. حفره ای که پر نمی شود. نمی شود. تا دنیا دنیاست پر نمی شود. مادر من همیشه می گوید: "فقط مرگ است که چاره ندارد." چاره نداشتن با دل انسان جور نمی شود هرگز. آدم زیر بار بیچارگی دل تنگی عزیزش، فکر از دست دادن عزیزش، تصور به زمین افتادن عزیزش خم و کهنه و کوچک می شود. همه این را می دانند. اما همه این را نمی فهمند. نمی شود فهمید، چون توی چشم آدم داغ دیده نمی شود نگاه کرد. بعید است که بشود. و تا چشم های کسی را نبینی راه پیدا نمی کنی به جاده ها و گذرها و کوچه پس کوچه های دلش.
بعضی آدم ها از نعمت بخشیدن برخوردارند و بعضی نه.
کسانی که از نعمت بخشیدن برخوردار نیستند را نمی توان سرزنش کرد. بعید است که بشود. سرزنش کسی، برای قرار گرفتن در وضعی که خود در آن دخیل نبوده و پیش بینی اش نمی کرده منصفانه نیست. هیچ صاحب حقی انتظار پامال شدن حقش را نداشته که بتواند خود را برای روبرو شدن با آن آماده کند. هیچ کس نمی خواسته در وضعی باشد که سیاهی انتقام گرفتن بشود تنها مأمن زخم های دلش. دل زخمی راه زیادی دارد تا برسد به آن قرار و سکوتی که برای بخشیدن لازم است.
بعضی آدم ها با اعدام مخالفند و بعضی نه.
کسانی که با کشتن دیگران مخالفند الزاما مخالف جزا نیستند. معمولا معتقدند که کشتن مثال بارز خشونت است و تنبیهی برای خشونت نیست. کشتن در ازای کشتن چاره نیست. خود، همان است. حتی شاید تلخ تر باشد چرا که با تدبیر و برنامه ریزی و مصلحت اندیشی برایش تصمیم گیری می شود و نه از جانب ذهنی آشوب زده که جانی به حساب می آید. اما جزایی باید باشد، جزایی سخت، برای تنها کردن دل آدم ها. برای ایجاد حفره ای که تا دنیا دنیاست پر نمی شود.
بعضی آدم ها عاشقی را به رسمیت می شناسند و بعضی نه.
کسانی که عاشقی را به رسمیت می شناسند الزاما صاحبان خوشبخت عشق یا قربانیان خشمگین آن نیستند. اما می دانند که قصه های تلخ و شیرین زیادی هر روز و هر روز به هوای عشق مسیر عوض می کنند. می دانند که عشق بادی است که به بادبان هرکس گیر کند سفرش را می برد به مقصد دیگری. می دانند که عاشق راحت تر زخم می خورد، و راحت تر زخم می زند. آن هایی که عاشقیت را به رسمیت نمی شناسند هم نه این که دل های نامهربان داشته باشند، بلکه انسان را، این اشرف مخلوقات را صاحب تصمیم و فکر می دانند. صاحب لحظه ی جادویی بزرگواری؛ صاحب لحظه ی تصمیم.
بعضی آدم ها هدف عشق های ماندنی می شوند، بعضی هدف عشق های رفتنی، و بعضی نه.
کسانی هستند که عشق را مثل فرزند ناخواسته ای که باید خدا را به خاطرش شکر کرد حفاظت می کنند تا با بزرگ شدنش عصای دستشان باشد. کسانی هستند که مجبورند یک عمر از دست عشقی که نمی خواهند شامل حالشان شود فرار کنند. کسانی هستند که یک بار روی آوردن عشق به زندگیشان را غنیمت می شمرند و قدرش را می دانند. کسانی هم هستند که بر حسب قضا و قدر، نام و صورت آشنایشان هزاران هزار عشق اصل و بدل برایشان می آورد.
همه ی آدم ها، همه ی آدم ها همه ی آدم ها
از دنیای نوجوانیشان خاطره ای یا خاطراتی از عشق های شرمگین و ممنوع دارند که هرگز فراتر از خیال های قصه مانند نرفته، یا که کمترین نشانه اش نامه نوشتن های یواشکی بوده، سکوتهای ترسای پشت تلفن زدنهای بی جا، یا حتی دست تکان دادن ها و جلب توجه کردن های آرزومندانه ای که امروز به آن ها می خندند، یا که هنوز معصومانه بابتشان خجالت می کشند… معلم دبستان، دوست خواهر بزرگتر، پسرعمویی که پس از سال ها از فرنگ آمده، هنرپیشه ای در یک سریال، همسایه ای که ساعت مدرسه رفتنش را با ما هماهنگ می کرد و یا ما فکر می کردیم که می کند… ورزشکاری که تصویر دویدنش بهترین تصویر بوده از قهرمانی که لایق عشق است…
درست همین حالا، خبر رسید که زنی که متهم بود به قتل زنی دیگر در یک ماجرای منتسب به عشق و حسادت، اعدام شد.
در این لحظه زنی کشته شد. به اتهام آتشی که در زندگی یک خانواده انداخت. به اتهام کشتن زنی، مادری، دختری.
من نمی دانم اگر قاضی بودم، جزو آن هفت نفری بودم که فکر می کردند شهلا جاهد بی گناه است، یا جزو بیست نفری که فکر می کردند گناهکار است.
بر فرض این که او قاتل بود…
می دانم که از دست رفتن عزیز چاره و درمان ندارد، می دانم که بخشیدن سخت است و خیلی اوقات خودم توانش را نداشته ام، با کشتن انسان ها مخالفم اما دلم می خواهد انسان ها جزای کاری که می کنند را بچشند، عاشقی را به رسمیت می شناسم و فکر می کنم انسان عاشق انسانیست که معنی خوشی ها و حسرت هایش با دنیای قاضی انسان های غیر عاشق متفاوت است اما خدا نیستم و نمی دانم در هیچکدام از این چیزهایی که می گویم حق با من هست یا نه.
اما این را می دانم که شهلا جاهد وقتی عاشق ناصر محمدخانی شد که سیزده ساله بود.
ناصرمحمدخانی وقتی به او روی خوش نشان داد که او نه تنها قاتل نبود، که گواهینامه هم نمی توانست داشته باشد.سال ها در خانه ای مخفی اش کرد که از مسیر رفت و آمدهای روزانه اش دور نباشد.
از او یک مجرم ساخت. یا… اگر بخواهم مواظب حرف زدنم باشم، در مجرم شدن او نقش داشت و در نُه سال تمام زندانی بودنش، کتک خوردنش، بازجویی شدنش، تا دم مرگ رفتن و آمدنش، حتی نماند که نگاه معنادار مردم کوچه و خیابان مکدرش نکند.
بعضی آدم ها خودخواه و ترسو و ناجوانمردند و بعضی نه.
اما انگار فقط یکی هست که می تواند شب قبل سوار هواپیما شود، ساعت کوک کند تا قبل از طلوع آفتاب بیدار شود، شلوار و پیراهن بپوشد، سوار ماشین شود… و به تماشای حلق آویز شدن زنی برود که وقتی به او دل بست بچه بود اما سال ها، به گفته ی خودش، صبح های زمستان زودتر از او بیدار می شد تا قبل از او مدتی روی کاسه ی توالت بنشیند، مبادا که محبوبش، آرزویش، قهرمانش، حس کند آن سرمای بدمصب دم صبح را.
نمی دانم.
فرشته ی عدالت چشمانش بسته است و گاهی با چشمان باز می خواهمش.
این حفره ها پر نمی شوند. نمی شوند. تا دنیا دنیاست پر نمی شوند.
منبع: وبلاگ نویسنده
 

Babr

Banned
Nov 24, 2002
27,860
1,466
#56
Well written article. Kudos to Mrs Alidoosti

پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۹

این حفره ها پر نمی شوند






بعضی آدم ها طعم از دست رفتن نزدیکانشان را می چشند و بعضی نه. کسانی که "قربانی" می دهند توی دلشان حفره دارند. حفره ای که پر نمی شود. نمی شود. تا دنیا دنیاست پر نمی شود. مادر من همیشه می گوید: "فقط مرگ است که چاره ندارد." چاره نداشتن با دل انسان جور نمی شود هرگز. آدم زیر بار بیچارگی دل تنگی عزیزش، فکر از دست دادن عزیزش، تصور به زمین افتادن عزیزش خم و کهنه و کوچک می شود. همه این را می دانند. اما همه این را نمی فهمند. نمی شود فهمید، چون توی چشم آدم داغ دیده نمی شود نگاه کرد. بعید است که بشود. و تا چشم های کسی را نبینی راه پیدا نمی کنی به جاده ها و گذرها و کوچه پس کوچه های دلش.
بعضی آدم ها از نعمت بخشیدن برخوردارند و بعضی نه.
کسانی که از نعمت بخشیدن برخوردار نیستند را نمی توان سرزنش کرد. بعید است که بشود. سرزنش کسی، برای قرار گرفتن در وضعی که خود در آن دخیل نبوده و پیش بینی اش نمی کرده منصفانه نیست. هیچ صاحب حقی انتظار پامال شدن حقش را نداشته که بتواند خود را برای روبرو شدن با آن آماده کند. هیچ کس نمی خواسته در وضعی باشد که سیاهی انتقام گرفتن بشود تنها مأمن زخم های دلش. دل زخمی راه زیادی دارد تا برسد به آن قرار و سکوتی که برای بخشیدن لازم است.
بعضی آدم ها با اعدام مخالفند و بعضی نه.
کسانی که با کشتن دیگران مخالفند الزاما مخالف جزا نیستند. معمولا معتقدند که کشتن مثال بارز خشونت است و تنبیهی برای خشونت نیست. کشتن در ازای کشتن چاره نیست. خود، همان است. حتی شاید تلخ تر باشد چرا که با تدبیر و برنامه ریزی و مصلحت اندیشی برایش تصمیم گیری می شود و نه از جانب ذهنی آشوب زده که جانی به حساب می آید. اما جزایی باید باشد، جزایی سخت، برای تنها کردن دل آدم ها. برای ایجاد حفره ای که تا دنیا دنیاست پر نمی شود.
بعضی آدم ها عاشقی را به رسمیت می شناسند و بعضی نه.
کسانی که عاشقی را به رسمیت می شناسند الزاما صاحبان خوشبخت عشق یا قربانیان خشمگین آن نیستند. اما می دانند که قصه های تلخ و شیرین زیادی هر روز و هر روز به هوای عشق مسیر عوض می کنند. می دانند که عشق بادی است که به بادبان هرکس گیر کند سفرش را می برد به مقصد دیگری. می دانند که عاشق راحت تر زخم می خورد، و راحت تر زخم می زند. آن هایی که عاشقیت را به رسمیت نمی شناسند هم نه این که دل های نامهربان داشته باشند، بلکه انسان را، این اشرف مخلوقات را صاحب تصمیم و فکر می دانند. صاحب لحظه ی جادویی بزرگواری؛ صاحب لحظه ی تصمیم.
بعضی آدم ها هدف عشق های ماندنی می شوند، بعضی هدف عشق های رفتنی، و بعضی نه.
کسانی هستند که عشق را مثل فرزند ناخواسته ای که باید خدا را به خاطرش شکر کرد حفاظت می کنند تا با بزرگ شدنش عصای دستشان باشد. کسانی هستند که مجبورند یک عمر از دست عشقی که نمی خواهند شامل حالشان شود فرار کنند. کسانی هستند که یک بار روی آوردن عشق به زندگیشان را غنیمت می شمرند و قدرش را می دانند. کسانی هم هستند که بر حسب قضا و قدر، نام و صورت آشنایشان هزاران هزار عشق اصل و بدل برایشان می آورد.
همه ی آدم ها، همه ی آدم ها همه ی آدم ها
از دنیای نوجوانیشان خاطره ای یا خاطراتی از عشق های شرمگین و ممنوع دارند که هرگز فراتر از خیال های قصه مانند نرفته، یا که کمترین نشانه اش نامه نوشتن های یواشکی بوده، سکوتهای ترسای پشت تلفن زدنهای بی جا، یا حتی دست تکان دادن ها و جلب توجه کردن های آرزومندانه ای که امروز به آن ها می خندند، یا که هنوز معصومانه بابتشان خجالت می کشند… معلم دبستان، دوست خواهر بزرگتر، پسرعمویی که پس از سال ها از فرنگ آمده، هنرپیشه ای در یک سریال، همسایه ای که ساعت مدرسه رفتنش را با ما هماهنگ می کرد و یا ما فکر می کردیم که می کند… ورزشکاری که تصویر دویدنش بهترین تصویر بوده از قهرمانی که لایق عشق است…
درست همین حالا، خبر رسید که زنی که متهم بود به قتل زنی دیگر در یک ماجرای منتسب به عشق و حسادت، اعدام شد.
در این لحظه زنی کشته شد. به اتهام آتشی که در زندگی یک خانواده انداخت. به اتهام کشتن زنی، مادری، دختری.
من نمی دانم اگر قاضی بودم، جزو آن هفت نفری بودم که فکر می کردند شهلا جاهد بی گناه است، یا جزو بیست نفری که فکر می کردند گناهکار است.
بر فرض این که او قاتل بود…
می دانم که از دست رفتن عزیز چاره و درمان ندارد، می دانم که بخشیدن سخت است و خیلی اوقات خودم توانش را نداشته ام، با کشتن انسان ها مخالفم اما دلم می خواهد انسان ها جزای کاری که می کنند را بچشند، عاشقی را به رسمیت می شناسم و فکر می کنم انسان عاشق انسانیست که معنی خوشی ها و حسرت هایش با دنیای قاضی انسان های غیر عاشق متفاوت است اما خدا نیستم و نمی دانم در هیچکدام از این چیزهایی که می گویم حق با من هست یا نه.
اما این را می دانم که شهلا جاهد وقتی عاشق ناصر محمدخانی شد که سیزده ساله بود.
ناصرمحمدخانی وقتی به او روی خوش نشان داد که او نه تنها قاتل نبود، که گواهینامه هم نمی توانست داشته باشد.سال ها در خانه ای مخفی اش کرد که از مسیر رفت و آمدهای روزانه اش دور نباشد.
از او یک مجرم ساخت. یا… اگر بخواهم مواظب حرف زدنم باشم، در مجرم شدن او نقش داشت و در نُه سال تمام زندانی بودنش، کتک خوردنش، بازجویی شدنش، تا دم مرگ رفتن و آمدنش، حتی نماند که نگاه معنادار مردم کوچه و خیابان مکدرش نکند.
بعضی آدم ها خودخواه و ترسو و ناجوانمردند و بعضی نه.
اما انگار فقط یکی هست که می تواند شب قبل سوار هواپیما شود، ساعت کوک کند تا قبل از طلوع آفتاب بیدار شود، شلوار و پیراهن بپوشد، سوار ماشین شود… و به تماشای حلق آویز شدن زنی برود که وقتی به او دل بست بچه بود اما سال ها، به گفته ی خودش، صبح های زمستان زودتر از او بیدار می شد تا قبل از او مدتی روی کاسه ی توالت بنشیند، مبادا که محبوبش، آرزویش، قهرمانش، حس کند آن سرمای بدمصب دم صبح را.
نمی دانم.
فرشته ی عدالت چشمانش بسته است و گاهی با چشمان باز می خواهمش.
این حفره ها پر نمی شوند. نمی شوند. تا دنیا دنیاست پر نمی شوند.
منبع: وبلاگ نویسنده
she is the daughter of hamid ali dosti ( current peykan coach and ex homa and TM player ) , she is also an actor
 

Niloufar

Football Legend
Oct 19, 2002
29,626
23
#57
where is mohammadkhani these days ? probably not in country !!
not right now, but ironically and sadly, just when this sad incident happened he was free and offered a coaching job as well, while Shahla Jahed was arrested for investigation. double standard, isnt it?

Based on reports and rumours, Mohamadkhani was involved in motivating Shahla Jahed to get rid of his wife. At the end of the day it all comes down to the murder act itself than motives. but still there wasnt any investigation done on Mohamadkhani(bc of his fame) to prove his motives and prosecute him for that.
 

Kian Pars

Elite Member
Dec 9, 2005
2,557
362
#59
I just saw the movie made about the story in BBC persian. It's called "Karte Ghermez" (Red Card).
Towards the end they say there was some evidence that the murder couldn't be done by a woman. Anyways, this guy Mohhamadkhani should be called Iranian O.J. Simpson.

[video=youtube;3ztur_J2HWk]http://www.youtube.com/watch?v=3ztur_J2HWk[/video]
 
Last edited: